♦️از صلح آمریکایی تا صلح ایرانی
حتما بارها در کانال مشاهده کرده اید که حقیر روی #صلح_آمریکایی مانور داده و عرض کرده ام که آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم (1945) تا کنون دنبال برقراری این صلح در سطح جهانی است.
نظمی تحمیلی که حافظ صلح تحمیلی آمریکا باشد.
آنها از طریق الیت های هم فکر و تربیت شده در سیستم آموزشی خود به دنبال پایدار کردن این صلح هستند.
حتما میدانید که اخیرا مطلبی در فضای مجازی پخش شده است، پیرامون اینکه ما قبل از انقلاب امنیت داشتیم و چرا بعد از انقلاب روی امنیت به عنوان یکی از دستاوردهای نظام تکیه میکنید!؟
چون ملت برای امنیت انقلاب نکردند!
به نویسنده این مطلب عرض میکنم: اتفاقا ملت ما دقیقا علیه امنیتی که ذیل وابستگی و صلح آمریکایی بود، انقلاب کردند!
امنیتی که با کاپیتولاسیون، سگ آمریکایی را بر ما شرف دادند!
امنیتی که حتی نمی توانست از تمامیت ارضی و جغرافیایی ما دفاع کند و بحرین را دودستی تقدیم آمریکا و عربستان میکند!
امنیتی که در سایه سازش به دست آمد و هزینه اش بسیار بالا بود!
هم عزت و شرف ملت را پایمال کرد!
هم جغرافیای سرزمینی ما را کاست و منطقه ای بسیار راهبردی را از دست دادیم!
قطعا با انقلاب ایران، آمریکا و عمالش در منطقه مزاحم شکل گیری امنیت مستقل ما خواهند شد کما اینکه اینگونه بود و هزاران داعشی تروریست را در ابتدای انقلاب به جان ما انداختند و بعد از آن حمله خودشان در صحرای طبس و بعد از آن حمله صدام و اخیرا هم داعش و تکفیریهای سعودی را
اما آیا توانستند غلطی بکنند!؟
هرگز!
یعنی غلط زیاد کردند اما نتیجه اش نه ضعف ایران بلکه نفوذ، اقتدار و بزرگی ایران بود و تحقق #صلح_ایرانی در منطقه!
در ادامه به بیانات امام راحل توجه کنید:
ملت ایران اگر میخواست که #صلح_آمریکایی بکند،همان اول از آمریکا جدا نمیشد و قطع روابط نمیکرد و دستش رااز ایران کوتاه نمی کرد و جاسوسان او را بیرون نمی کرد
صحیفه نور،ج18،ص77
#امام_خمینی
@Mohammad_Ali_ranjbar
♦️از صلح آمریکایی تا صلح ایرانی
حتما بارها در کانال مشاهده کرده اید که حقیر روی #صلح_آمریکایی مانور داده و عرض کرده ام که آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم (1945) تا کنون دنبال برقراری این صلح در سطح جهانی است.
نظمی تحمیلی که حافظ صلح تحمیلی آمریکا باشد.
آنها از طریق الیت های هم فکر و تربیت شده در سیستم آموزشی خود به دنبال پایدار کردن این صلح هستند.
اخیرا مطلبی در فضای مجازی پخش شده است، پیرامون اینکه ما قبل از انقلاب امنیت داشتیم و چرا بعد از انقلاب روی امنیت به عنوان یکی از دستاوردهای نظام تکیه میکنید!؟
چون ملت برای امنیت انقلاب نکردند!
به نویسنده این مطلب عرض میکنم: اتفاقا ملت ما دقیقا علیه امنیتی که ذیل وابستگی و صلح آمریکایی بود، انقلاب کردند!
امنیتی که با کاپیتولاسیون، سگ آمریکایی را بر ما شرف دادند!
امنیتی که حتی نمی توانست از تمامیت ارضی و جغرافیایی ما دفاع کند و بحرین را دودستی تقدیم آمریکا و عربستان میکند!
امنیتی که در سایه سازش به دست آمد و هزینه اش بسیار بالا بود!
هم عزت و شرف ملت را پایمال کرد!
هم جغرافیای سرزمینی ما را کاست و منطقه ای بسیار راهبردی را از دست دادیم!
قطعا با انقلاب ایران، آمریکا و عمالش در منطقه مزاحم شکل گیری امنیت مستقل ما خواهند شد کما اینکه اینگونه بود و هزاران داعشی تروریست را در ابتدای انقلاب به جان ما انداختند و بعد از آن حمله خودشان در صحرای طبس و بعد از آن حمله صدام و اخیرا هم داعش و تکفیریهای سعودی را
اما آیا توانستند غلطی بکنند!؟
هرگز!
یعنی غلط زیاد کردند اما نتیجه اش نه ضعف ایران بلکه نفوذ، اقتدار و بزرگی ایران بود و تحقق #صلح_ایرانی در منطقه!
در ادامه به بیانات امام راحل توجه کنید:
ملت ایران اگر میخواست که #صلح_آمریکایی بکند،همان اول از آمریکا جدا نمیشد و قطع روابط نمیکرد و دستش رااز ایران کوتاه نمی کرد و جاسوسان او را بیرون نمی کرد
صحیفه نور،ج18،ص77
#امام_خمینی
با کانال بینش راهبردی همراه باشید.
http://eitaa.com/joinchat/2579496960C994bde62e8
و اما راجع به توییت آقای دکتر مرندی
ایشان نقش خودشان را ایفا میکنند
و در فضای رسانه ای مخصوصا در فضای انگلیسی زبان ها سخنگوی نظام تعریف می شوند و در اتاق جنگ هیبریدی نظام هر کس نقشی را دارد و وظیفه ای انجام می دهد
ایشان نقشش این است که فضای رسانه ای و اعلامی را علیه دشمن پیش ببرد و نگذارد در عرصه روایت، روایت آنها غالب شود
این توییت در کانتکست مخاطبین جهانی و انگلیسی زبان و در ابرچالش جنگ هیبریدی و جنگ سرد ایران و امریکا معنا پیدا می کند
باید در عرصه اعلامی و رسانه ای اینگونه القا کنیم که کار خودشان است
وگرنه ایشان کاملا از ضربه خوردن سلمان رشدی خوشحال اند
منتها فضای رسانه و نقش ایشان چیزی است که به خوبی ایفا کردند
حتی من امروز به دوستان پیشنهاد کردم خط رسانه ای را ببرید به این سمت که آمریکا ممکن است برای اینکه در مذاکرات به ایران امتیازی داده باشد، حفاظت از این ملعون را کم کرده تا نیروهای مقاومت راحت تر بتوانند او را بزنند.
اینگونه آنوقت یک پیام برای امثال علی نژادها و غیره ارسال می شود که حواسشان باشد و آمریکایی ها راحت پشتشان را خالی می کنند
به نوعی جنگ روانی گسترده
که برد برد برای ما محسوب شود
هم سلمان رشدی را زده ایم
هم جنگ رسانه ای علیه خودمان را خنثی کرده ایم که ما نزدیم و خودشان زدند!
#امام_خمینی
#سلمان_رشدی
🆔 @Binesh_Rahbordi
📘 رمان: از خُردهها تا افقها
🖊محمدعلی رنجبر
فصل اول: «مرگ یک سؤال»
شب، سرد بود. حجره بوی رطوبت کتابهای سالخورده را میداد. برگههای جزوه «طهارت» روی زمین پخش شده بودند. مصطفی با دستی لرزان کتاب مکاسب را بست و با خودش زمزمه کرد:
«اگر این همه مسأله، مسأله است… پس کجاست راه؟»
از وقتی به قم آمده بود، شبها با خودش زمزمه میکرد. اولش با صدای بلند. بعد آهستهتر. حالا فقط با چشم. چشمهایی که بیشتر از آنکه بخوانند، میپرسیدند.
یکی از استادانش امروز در درس خارج گفته بود:
«ما موظف به کشف مسائل نو نیستیم؛ باید همان مسائل قدیم را تعمیق کنیم.»
و مصطفی، در دلش، مرگ یک سؤال را حس کرده بود.
دو شب پیش، هنگام نماز جماعت در فیضیه، طلبهای جوانتر آرام در گوشش گفته بود:
– شنیدی فلانی رفته نجف؟ برای دیدن آقای خمینی؟
– برای چی؟
– میگه حرفهاش فرق داره… فقهش بوی سیاست میده…
– سیاست؟ یعنی… فقه حکومتی؟
– نه فقط فقه. اصلاً نگاهش یهجور دیگهست. میگه باید کلّ جامعه رو دید، نه فقط رساله عملیه رو!
آن شب، مصطفی نخوابید. صدای باد لای درختهای حیاط میپیچید. او برای اولین بار، میان سطرهای کتاب «کفایه»، جای خالی یک چیز را دید. چیزی که سالها پنهان مانده بود. «جامعه».
فردا صبح، وقتی به درس رسید، هنوز ذهنش در نجف بود. استاد، مثل همیشه، درگیر احتمالات اصولی بود. طلبهها، مثل همیشه، میان تعریف و تطبیق غرق بودند.
اما مصطفی، برای اولین بار، احساس کرد دارد از کلاس عقب میافتد… نه از نظر علمی؛ از نظر واقعیت.
پیش خودش گفت:
«شاید وقتشه راه بیفتم… نجف… خمینی… شاید اونجا پاسخ سؤالی هست که اینجا مُرد.»
بخش اول
#رمان
#امام_خمینی
@Binesh_Rahbordi
📘 رمان: از خُردهها تا افقها
🖊محمدعلی رنجبر
فصل دوم: «خانهای در کوچه باریک»
در گذرهای غبارآلود نجف، هوا بوی خاک گرم میداد. مصطفی ایستاده بود، با دستی که بر دیوار گلی خانهای قدیمی تکیه داده بود. چشمهایش، خانهای را مینگریست که از آن، صداهایی متفاوت به گوش میرسید.
صدای فقه نبود. صدای سیاست هم نبود. صدای «فکر» بود. آنگونه که کمتر در حجرههای فیضیه شنیده میشد.
طلبهای عراقی، که نقش راهنما را برایش بازی میکرد، زمزمه کرد:
– همینجاست… خانه آقا. نه تابلویی، نه حاجبی. فقط صداست که اینجا را بلند کرده.
مصطفی آرام داخل شد. چند نفر در ایوان نشسته بودند. صدای امام هنوز نرسیده بود. اما بر دیوار، بر سکوت، بر نفسها، چیزی سنگینی میکرد؛ عظمت یک اندیشه.
جلسه شروع شد. امام آمد. بیهیاهو. با عبایی ساده و عمامهای آرام. اما کلماتش، مثل تبر به جان آنچه مصطفی سالها آموخته بود، افتاد:
«فقه، اگر نتواند جامعه را اداره کند، همان بهتر که در کتابها بماند...
اگر علما نتوانند در برابر طاغوت بایستند، پس این همه اصول و فروع به چه درد میخورد؟
باید دستگاه فقاهت، به جای پاسخگویی صرف به مقلّد، بتواند برای یک امت، برای یک تمدن، طرح داشته باشد.»
مصطفی درجا ماند. دیگر نمینوشت. فقط گوش میداد. دلش میلرزید.
برای اولین بار، «فقه» را نه در قامت استفتا، بلکه در قدّ و قامت امامت جامعه دید.
بعد از درس، با یکی از شاگردان امام آشنا شد. طلبهای اهل شیراز به نام سید علی.
– از کجایی؟
– از قم… دو ساله در درس فلانی میرم.
– خوبه… اما اونجا بیشتر فقه برای مسائل شخصیه. آقا داره کل عالم رو نگاه میکنه. میگه باید «ولایت فقیه» نه فقط در رساله، که در ساختار جامعه پیاده شه.
– یعنی حکومت دینی؟
– نه، دقیقتر از اون. یعنی بازگرداندن اداره جامعه به عقلانیت دینی، اما با ابزار روز، با فهم سیستمی.
شب، مصطفی تنها به حرم امیرالمؤمنین (ع) رفت. نشست در گوشهای و نوشت:
«امروز، فقه برایم زنده شد. امام، فقه را از قبرستان استفتائات بیرون کشید و در میدان جامعه نشاند.
شاید این، همان اسلام ناب است…
همان که میگوید: دین، آمده برای ساختن دنیا؛ نه فقط نجات آخرت.»
فردا، دوباره بازگشت. و بعد، روز بعد. و بعدتر…
ایمانش به امام، از جنس ایمان به شخص نبود؛
ایمان به افق بود… افقی که حالا، با تمام وجود، میخواست در قم، در حوزه، در جامعه، در تاریخ، از نو بکارد…
بخش دوم
#رمان
#امام_خمینی
@Binesh_Rahbordi
📘 رمان: از خُردهها تا افقها
🖊محمدعلی رنجبر
فصل سوم: «صدای ناهماهنگ»
قطار شبانه به ایستگاه قم رسید. هوا هنوز روشن نشده بود. مصطفی از سکو پایین آمد، انگار قدم به شهری میگذاشت که دیگر برایش همان شهر گذشته نبود. قم عوض نشده بود، اما او دیگر همان مصطفی نبود.
کولهاش سبک بود؛ اما اندیشهاش سنگین. یادداشتهایش از نجف پر شده بود از مفاهیمی که تا پیش از آن، جایی در ذهنش نداشتند:
نظامسازی فقهی. ولایت فقیه به مثابه مدیریت تمدنی. دستگاه ادارهی جامعه دینی.
به حجره که رسید، محمدرضا همحجرهاش هنوز خواب بود. مصطفی روی زمین نشست و همانجا، کنار کرسی، مشغول بازخوانی یکی از سخنرانیهای امام در نجف شد. آرام زمزمه کرد:
«ما اگر فقه را به جامعه پیوند نزنیم، گرفتار بازی قدرت دیگران خواهیم شد…»
ناگهان صدای محمدرضا بلند شد:
– مصطفی! از کجا آوردی این جمله رو؟ این حرفها تو کتابهای اصول نیست.
مصطفی فقط لبخند زد.
– از نجف آوردم… از جایی که فقه، فقط علم نیست، افق است.
روز بعد، در درس استاد معروف حوزه، مصطفی در میان جمعیت نشست. استاد، طبق معمول، بحث را از اشکال چهارم قیاس شروع کرد. مصطفی نوشت، اما نه حرفهای استاد را. فقط یک جمله برای خودش:
«اینجا کسی نمیپرسد فقه برای جامعه چه میگوید؛ فقط میپرسند این قاعده در کدام کتاب آمده…»
در پایان درس، پرسشی مطرح کرد:
– استاد! اگر تمام این قواعد اصولی، در نهایت نتواند یک دولت اسلامی بسازد، ما دقیقاً چه میسازیم؟
جمعیت برگشتند. استاد مکثی کرد. بعد با لحنی تیز گفت:
– طلبه باید تکلیف خودش را با علم روشن کند. ما اینجا برای سیاستورزی نیامدهایم، برای «تحصیل» آمدهایم.
و مصطفی، همانجا فهمید:
اولین مقاومت، نه از حکومت، که از «حوزه» است…
هفتههای بعد، او آرام آرام حلقهای کوچک از طلاب جوان دور خودش جمع کرد. برخی دلزده بودند، برخی کنجکاو، و برخی دقیقاً مثل خودش، در پی افقی دیگر.
در یکی از جلسات شبانهی این حلقه، گفت:
– امام میگوید اگر فقیه، به نظام سیاسی نگاه نکند، فقهش عقیم میماند. ما باید «جامعه را ببینیم»، نه فقط «جزئیات را حفظ کنیم».
– یعنی باید فقه سیاسی بخونیم؟
– نه فقط فقه سیاسی. باید «فقه جامعه» بخوانیم؛ باید از منطق شبکهای قدرت سر درآریم؛ باید بدانیم فقه چگونه میتواند نظام خلق کند.
اما همین حلقه، چشمِ برخی اساتید را گرفت. شایعهها پیچید. گفته شد:
«فلانی از نجف آمده تا سیاست را وارد حوزه کند…»
و مصطفی، بار دیگر، ایستاده بود در آستانه هجومی که اینبار، از درون حوزه میآمد…
بخش سوم
#رمان
#امام_خمینی
@Binesh_Rahbordi
📘 رمان: از خُردهها تا افقها
🖊محمدعلی رنجبر
فصل چهارم: «آینههایی در مه»
زمستان ۱۳۴۹، قم رنگی خاکستری داشت. سرما نه تنها در کوچهها، که در دلها نیز خزیده بود. اما مصطفی، هر شب با چند طلبه جوان دور هم مینشستند و متون امام را مخفیانه میخواندند. سخنرانیهای او در نجف، نامهها، و آن جزوهی پرهیاهو: «ولایت فقیه».
اما آن شب، کسی از تهران آمد. مردی انقلابی با ریشی تنک و چشمهایی تیز. برای اولین بار، مصطفی شنید که امام، فراتر از نقد حکومت، در پی براندازی نظم شاهنشاهی است.
– امام فقط فقیه نیست، رهبره… میخواد ساختار رو از ریشه تغییر بده…
– اما چطور؟ با چه ابزاری؟ این مردم هنوز فقه رو هم نمیفهمن، چه برسه به حکومت دینی!
آن مرد گفت:
– مردم، اگر افق ببینن، به راه میافتن… مشکل، افق نداشتنه، نه ابزار.
چند ماه بعد، خبر رسید: در تهران، جمعی از روحانیون جوان، اعلامیهای را پخش کردهاند با امضای «شاگردان امام». برخی دستگیر شدند. و ناگهان، جلسههای مصطفی در قم، تحت نظر رفت.
در یکی از همان شبها، وقتی بحث بر سر «خطر مدرنیزاسیون بیریشه» بود، مصطفی گفت:
– امام دقیق فهمیده بود شاه چرا خطرناک است؛ چون فقط ظالم نبود، برنامهریز تمدن سکولار بود.
سکوتی سنگین نشست. یکی از طلاب جوان آرام گفت:
– یعنی ما باید برای تمدن خودمون برنامه داشته باشیم؟
– دقیقاً. امام میگه انقلاب، فقط نه گفتن نیست؛ بازساختن منظومهی اداره دنیاست، با منطق توحیدی.
در همان روزها، به شکل موازی، امام در نجف، سخنرانیهای جدیدی آغاز کرد. مصطفی از طریق نوارهای صوتی، میشنید. نوارهایی که دست به دست، از کوچههای تهران تا حجرههای خاموش قم میرفتند.
و در یکی از این نوارها، امام گفت:
«اگر ما بتوانیم مردم را آگاه کنیم، اگر مردم بدانند اسلام چیست، خودشان قیام میکنند... مردم باید بفهمند که دین آمده برای زندگی، نه صرفاً عبادت.»
مصطفی دفترش را بست. از پنجره به صحنه فیضیه نگاه کرد. زمزمه کرد:
– این دیگر فقه نیست… این، طرح رهاییست.
اما همان شب، طلبهای که نوار را برایش آورده بود، دستگیر شد. شایعه رسید که ساواک، برخی جلسات حوزوی را نفوذی کرده. استاد اصولشان، تلویحاً گفت:
– برخی در حوزه، دنبال سیاستبازی هستند. اینجا جای عبادت است، نه انقلاب…
و مصطفی، بار دیگر تنها ماند. اما اینبار، تنهاییاش روشن بود. چون خودش را در زنجیرهای از حرکت میدید.
#رمان
#امام_خمینی
@Binesh_Rahbordi
📘 رمان: از خُردهها تا افقها
🖊محمدعلی رنجبر
فصل پنجم: «انقلابی پیش از انقلاب»
صدای امام حالا دیگر فقط در حلقههای درسی یا حاشیهنویسیهای طلبهها طنین نداشت. این صدا، از میان کتابهای اصول بیرون زده بود، کوچهها را درنوردیده بود، و داشت از پشت دیوارهای حوزه، به متن جامعه میرسید.
مردم در بازارها، جوانان در جلسات مخفی، کارگران در شبنشینیهای ساده، و حتی برخی افسران خاموش ارتش، حرفهایی را میشنیدند که تا آن روز، هیچ فقیهی جرئت بر زبان آوردنش را نداشت.
و این حرفها، فقط «نه گفتن» به شاه نبود. حرفهایی بود درباره اینکه دین، میتواند جامعه را اداره کند. دین، میتواند بهجای حاشیه، در متن تاریخ حاضر باشد.
در یکی از همان شبها، مصطفی به جمع کوچکی از شاگردان خود گفت:
– امام دارد با فقه، ساختار فکر حاکم را به چالش میکشد.
نه فقط سلطنت شاه، بلکه سکولاریسمی که سالهاست در ذهن حتی متدینین رسوب کرده.
یکی از طلاب گفت:
– اما فقه مگر سیاستپذیر است؟ مگر دین آمده که حکومت کند؟!
مصطفی پاسخ داد:
– اگر نیامده، چرا از عدالت سخن گفته؟ چرا از ولایت؟ چرا از اقامه قسط؟
امام دارد میگوید: مشکل ما این نیست که بیدینیم؛ مشکل این است که دین را کوچک فهمیدهایم.
مردم هم کمکم داشتند این را میفهمیدند. نه از راه نظریهپردازی. از راه مقایسه.
میدیدند چطور روحانیای با صدای آرام، جرئت گفتن چیزی را دارد که صدها حزب و گروه نگفتهاند:
«اگر یک ملت بخواهد، شاه هیچکاره است.»
و در دل همین جمله، مفهومی عظیم نهفته بود:
امت اگر آگاه شود، دیگر به نیابت نیاز ندارد؛ خود حاکم میشود.
مصطفی مینوشت، گوش میداد، حرف میزد، و مهمتر از همه: «میدید».
میدید چگونه یک نظریه، از دل فقه بیرون آمده، و دارد یک جامعه را بیدار میکند.
در یادداشتهایش نوشت:
«پیش از آنکه انقلاب مردم آغاز شود، امام انقلاب فقه را آغاز کرده بود.
انقلابی در معنا، در کارکرد، و در نسبت دین با قدرت.
انقلاب از "احکام مکلفین" به سمت "هدایت امت".»
#رمان
#امام_خمینی
@Binesh_Rahbordi
📘 رمان: از خُردهها تا افقها
🖊محمدعلی رنجبر
فصل ششم: «فریادی که امت شد»
قم، زمستان ۱۳۵۶.
برف باریده بود، اما خیابان چهارمردان داغ بود. طلبهای تنها، شعلهور از خشم و ایمان، بر سنگفرش خونخورده فریاد زد: «مرگ بر شاه!»
و صدایی دیگر، پشتسرش ادامه داد: «درود بر خمینی!»
همهچیز از همین دو جمله آغاز شد.
مصطفی حالا دیگر «پرسشگر» نبود. او «مبلغ افق» بود. در جلسات پنهانی، در حلقههای کوچک مساجد، و در نامههای بیامضا به دوستان قدیم، تنها یک جمله را تکرار میکرد:
– انقلاب، پیش از آنکه سیاسی باشد، فکری بود…
– امام، اول ذهنها را آزاد کرد، بعد مردم را.
در همان روزها، فضای حوزه هنوز دودل بود.
برخی از روحانیون با حرکتها همدل نبودند. بعضی از استادان قدیمی میگفتند: «کار ما نیست که پرچم انقلاب دست بگیریم.»
و مصطفی، در پاسخ میگفت:
– اگر کار ما نیست که امت را بیدار کنیم، پس این همه درس و بحث برای چیست؟ مگر نه اینکه فقه آمده تا جامعه را اداره کند؟
یکی از طلاب گفت:
– تو دیگر فقط طلبه نیستی… داری انقلابی میشی.
مصطفی لبخند زد:
– نه… من فقط «مردم» را دیدم… و آنکه به مردم نگاه کرد، امام بود.
سراسیمه خبر رسید: شهرها یکییکی در حال قیاماند. از قم تا تبریز، از مشهد تا تهران.
نوار سخنان امام دستبهدست میچرخید. اعلامیهها با امضای «روحالله الموسوی» دیوارها را پوشانده بود.
و در یکی از همان نوارها، امام گفت:
«این نهضت، نه فقط برای آزادی، بلکه برای اقامهی حکومت حق است… حکومت اسلامی.»
مصطفی با تمام وجود فهمید:
فقهی که روزی به احکام وضو و نماز محدود شده بود، اکنون به طراحی حکومت رسیده است.
و سرانجام، روز بیستودوم بهمن ۱۳۵۷.
مردم خیابانها را گرفتند. پادگانها سقوط کردند. صدای تیرها خوابید و صدای تکبیر برخاست.
یک ملت، دوباره تعریف شد.
مصطفی در میان جمعیت، بغضکرده، به صحنهای نگاه میکرد که روزی فقط در ذهن امام شکل گرفته بود. حالا روی زمین بود، در کوچه، در فریاد مردم.
به پشت سر نگاه کرد؛ به سالهایی که فقه را از خاک برداشتند؛ اندیشهای که در سکوت آغاز شد و با خون معنا گرفت.
در دفتر کوچکش نوشت:
«امام، فقه را به خیابان آورد. حوزه را به تاریخ پیوند زد. و مردم را از مقلّد، به امت تبدیل کرد.
این انقلاب، از ذهن یک مرد آغاز شد؛
و به قیام یک ملت ختم شد.»
#رمان
#امام_خمینی
@Binesh_Rahbordi
📘 رمان: از خُردهها تا افقها
🖊محمدعلی رنجبر
فصل هفتم (پایانی): «و حالا چه؟»
سال ۱۳۵۸، تهران.
جمهوری اسلامی با رأیی بیسابقه تثبیت شده بود. خیابانها دیگر بوی گل و گلوله نمیداد. اما مصطفی فهمیده بود که سختترین میدان، حالا آغاز شده است:
میدان ساختن.
او در جلسات تدوین قانون اساسی با دقت اخبار را پی میگرفت. شبها سخنان امام را مینوشت، تحلیل میکرد، و در ذهنش به یک سؤال مهم میرسید:
– اگر فقه آمده تا جامعه را اداره کند، ما با این همه نظام مدرن سکولار چه کنیم؟ با اقتصادش؟ با آموزش و پرورشش؟ با سیاست خارجیاش؟
دوستان انقلابیاش حالا هر کدام جایی بودند: یکی مسئول فلان نهاد تازهتأسیس، یکی در شورا، یکی در وزارتخانه. مصطفی اما هنوز طلبه مانده بود؛ نه از سر انفعال، که از سر دقت. میگفت:
– ما اگر مبنا نسازیم، در ساختار غرق میشویم.
روزی در حلقهای از شاگردان جدیدش گفت:
– ما امام را تنها در شعارها دیدیم.
اما اگر نتوانیم نظاموارهی اندیشهی او را استخراج کنیم، نهضتش در بوروکراسی دفن خواهد شد.
– یعنی دوباره باید فقه را بازبینی کنیم؟
– نه فقط فقه. باید «نظامات اجتماعی» را از دل فقه بیرون بکشیم: اقتصاد اسلامی، عدالت اجرایی، سیاست فرهنگی.
فقه اگر نتواند نهاد بسازد، فقط تکرار فتواست.
با جمعی از طلاب جوان، پروژهای راه انداخت: «طرح تمدنی فقه حکومتی».
در گوشهای از مدرسهای کوچک، بر دیوار نوشت:
«از انقلاب تا تمدن، یک راه است؛ و آن، نظامسازی با اندیشهی امام است.»
سالها گذشت. مصطفی دیگر جوان نبود. اما هر بار به حرم امام سر میزد، دفتر کوچکش را همراه میبرد.
مینشست گوشهای و زمزمه میکرد:
– او فقط طاغوت را نزد؛ او افق آورد.
افقی که اگر دیده نشود، انقلاب میماند… اما نظام، گم میشود.
در آخرین صفحهی دفترش نوشت:
«ما پیروز شدیم…
اما اگر امام را درست نخوانیم،
شاید روزی دوباره در حاشیه بایستیم،
و ببینیم فقه، از ساختن جامعه بازمانده؛
و آنگاه باید دوباره کسی برخیزد،
و از دل حاشیهها،
افق بسازد…»
#رمان
#امام_خمینی
@Binesh_Rahbordi