eitaa logo
💚🌹یاس 🌹💚
197 دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
8.7هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ✋ صَلَّی اللهُ عَلَیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا ایَّتُهَا الصِّدیقَةُ الشَهیدَة... دنبالِ "شُهرَتیم" و پِیِ "اسم" و "رَسم" و "نام"... غافل از اینکه فاطمه(س) "گمنام" می خَرَد ... ❤️#یاس❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
❣پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم 💖هر زنى كه در خانه شوهر خود، به قصد مرتّب كردن آن، چيزى را جا به جا كند؛ خداوند به او نظر افكند. @Biutifoo2433.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🌹یاس 🌹💚
@Biutifoo2433.
❣️ 78 "جبران توی قیامت..." ⭕️ بعضی وقتا خدا به بنده هاش توی همین دنیا پاداش کاراشون رو میده. 🔺 میفرماید میخوام روز قیامت باهاش بی حساب باشم... اونجا حسابش رو میرسم... آخه این خیلی نامرد بود...💢 👌 آدم عاقل از خدا میخواد که پاداش رنج های دنیاییش رو، روز قیامت بده و توی این دنیا هم خدا از "کرم و رحمتش" بهش بده...🌺❣️ ✅پس از این به بعد مراقب باش یه موقع نداشته باشی که جواب خوبی هات رو حتماً توی دنیا ببینی! ⭕️ یه موقع نگی "بشکنه این دست که نمک نداره...😤" 🌺 قرار ما بر این شد که از این به بعد هر خوبی کردی پاداشش رو توی قیامت بگیری... ☺️ 🔸 باشه عزیز دلم؟.... 79 آدم پر رو! ⭕️ بعضیا آدمای پر رویی هستن! کلا هیچ خاصیتی ندارن بعد خودخواه هم هستن! 😒 🔸چطور؟ 💢 مثلاً طرف با خودش میگه همه باید منو دوست داشته باشن! 😤 🔸صبر کن ببینم! تو کی هستی که میخوای همه تو رو دوست داشته باشن؟!😒 💢 بعدشم اینکه مثلاً تو چیکار کردی که همه باید دوستت داشته باشن؟! ❌ نمیشه هیچ خدمتی به کسی نکنی بعد انتظار داشته باشی که پیش همه عزیز بشی! 🔷 یادت باشه که «همیشه کسی پیش بقیه عزیز میشه که حداقل ده بار از گناهان اطرافیانش گذشته باشه!» ✅ درسته که عصبانی شده اما بزنه تو گوش هوای نفسش و ببخشه...☺️😌 @Biutifoo2433.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلمه ی انتخاب، روح و روانم را مکدر می کند... نمی دانم چه شد، که با اینکه، دریا و آسمان را، نشانم دادند، اما من، همچنان، به خاک بازی مشغول شدم... فریاد و فغان، از این انتخاب سخیف...
هدایت شده از 💚🌹یاس 🌹💚
رمان عاشقانه مذهبی نویسنده: لیلی سلطانی👇👇 https://eitaa.com/Biutifoo2433
💚🌹یاس 🌹💚
رمان عاشقانه مذهبی #من_با_تو نویسنده: لیلی سلطانی👇👇 #کانال_یاس https://eitaa.com/Biutifoo2433
✍لـیـلــے سـلـطـانــے چهار پنج تا بچه تو حیاط می دویدن. یکیشون رفت روی تخت چوبی ای که گوشه ی حیاط بود. بقیه هم جیغ کشیدن و خواستن برن سمت تخت. عاطفه با تشر گفت:نخودیا برید کوچه بازی کنید. _چی کارشون داری؟! یکی از پسر بچه ها گفت:خاله فاطفه خودت برو اوچه! با گفتن این حرف زبون درازی کرد. خنده م گرفت،آروم گفتم:فاطفه جان تحویل بگیر! عاطفه جدی به پسر نگاه کرد و گفت:جواب بچه بی تربیتا خاموشیست! نگاهی به بچه ها انداختم و به سمت در ورودی خونه رفتم. جلوی در ایستادم همونطور که دم پایی هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفه خانم تعارف نکن. به سمت ورودی برگشتم که دیدم کسی ایستاده. فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم. صدای امین برادر بزرگتر عاطفه مثل همیشه آروم پیچید:ببخشید. سریع کنار رفتم و با تته پته گفتم:من عذر میخوام. از کنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد. پشتش به من بود. پیراهن سفید ساده با شلوار کتان قهوه ای روشن پوشیده بود. موهای مشکی کوتاهش مثل همیشه مرتب بود. قدش نسبتا بلند بود و اندامش کمی لاغر. عاطفه به سمتم اومد و گفت:بریم هانیه! نگاهم هنوز روش قفل بود. بی هوا سر به زیر به سمتم برگشت،سریع نگاهم رو ازش گرفتم و زودتر از عاطفه وارد خونه ی شلوغشون شدم. چندتا خانم در حال رفت و آمد بودن. برای اینکه حرف های عاطفه رو نشنوم به سمتشون رفتم و بلند سلام کردم. ازهمه نگاهم کردن و جوابم رو دادن. نگاهی به اطراف انداختم تا مادرم رو پیدا کنم. مادرم تو آشپزخونه کنار خاله فاطمه مادر عاطفه و عطیه ایستاده بود و صحبت میکرد. به سمتشون رفتم. وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم. خاله فاطمه و عطیه به سمتم برگشتن. خاله فاطمه گونه هام رو بوسید و گفت:کجایی تو دختر؟چند روزه ازت خبری نیس! قبل از اینکه چیزی بگم مادرم گفت:خودشو حبس کرده تو اتاق میگه درس میخونم. سریع گفتم:خب درس میخونم! عطیه چشم هاش رو گرد و لب هاش رو غنچه کرد:بچه خرخون! لبم رو کج کردم و زل زدم به چشم هاش:خودتی! دستش رو به سمت بازوم دراز کرد و بشگون محکمی ازش گرفت. آخ بلندی گفتم. عطیه زبون درازی کرد و گفت:تا تو باشی با بزرگترت درس حرف بزنی! نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:فهمیدیم مامان بزرگی نه نه جون! مادرم و خاله فاطمه شروع کردن به خندیدن. به سمت پذیرایی برگشتم،در حالی که با چشم دنبال عاطفه میگشتم آروم گفتم:عاطفه کجا غیبش زد؟! هم زمان خاله فاطمه گفت:پس عاطفه کو؟! _پشت سر من بود! از آشپزخونه خارج شدم،زن ها مشغول تزیین و مرتب کردن وسایل بودن. نگاهم به عاطفه افتاد. گوشه ی پذیرایی کنار خانم مسنی نشسته بود‌ از صورتش مشخص بود از هم نشینی با اون خانم راضی نیست. عاطفه سرش رو بلند کرد،خواست بلند بشه که اون خانم سریع دستش رو روی پای عاطفه گذاشت و گفت:کجا؟!بشین! عاطفه با شدت نفسش رو بیرون داد و دوباره نشست. بهش چشمکی زدم و با لبخند بزرگی به سمت زن ها برای کمک رفتم. ادامــه دارد... @Biutifoo2433.
💚🌹یاس 🌹💚
#من_با_تو ✍لـیـلــے سـلـطـانــے #قسمت_3 چهار پنج تا بچه تو حیاط می دویدن. یکیشون رفت روی تخت چوب
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــارم همونطور که یکی از بندهای کوله م رو روی شونه م مینداختم کاکائو رو داخل دهنم گذاشتم با عجله از پله ها پایین رفتم،تقریبا از روی پله های می پریدم،تو همون حین چادرم رو سر کردم. به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد،زیر لب آخی گفتم و لنگون لنگون به سمت در رفتم. در رو که باز کردم عاطفه با عصبانیت بهم خیره شد آب دهنم رو قورت دادم. با اخم بهم زل زد و گفت:خیلی زود اومدی بیا کنار بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست! سریع گفتم:اِ...عاطفه حالا یه بار دیر کردما بیا بریم دیره. پوفی کرد و گفت:چه عجب خانم فهمیدن دیره! دستم رو گرفت،با قدم های بلند و عجله به سمت خیابون می رفت من رو هم دنبال خودش می کشید،با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده بود،ایستادم! عاطفه با حرص گفت:بدو دیگه! با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید! با شیطنت گفت:میخوای بگم برسونتمون؟ قبل از اینکه جلوش رو بگیرم با صدای بلند گفت:امین! امین به سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشه سرش رو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه وار جوابش رو دادم! رو به عاطفه گفت:جانم! قلبم تند تند میزد،دست هام بی حس شده بود! _داداش ما رو میرسونی؟ امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید! به عاطفه چشم غره ای رفتم عاطفه هم با زبون درازی جوابم رو داد! با خجالت دستگیره ی در ماشین رو فشردم و روی صندلی عقب نشستم. کوله ی مشکی رنگم رو روی زانوهام گذاشتم،عاطفه جلو کنار برادرش نشست. امین دستش رو گذاشت روی دنده و حرکت کرد. عاطفه رو به امین گفت:داداش چرا سرکار نرفتی؟ امین جدی به رو به رو خیره شده بود همونطور با لحن ملایم گفت:کی شما رو می رسوند؟! عاطفه به سمت من برگشت و گفت:تو چرا دیر کردی؟ _دیشب دیر خوابیدم! عاطفه چشم هاش با تعجب گفت:اوووو! تو که یازده شب خوابی! نگاهی به امین انداختم که بی توجه به ما رانندگی میکرد،روم نشد جلوی امین بگم فیلم ترسناک دیدم و خوابم نبرده! نگاهم رو دوختم به عاطفه. _حالا یه شب دیر خوابیدما! عاطفه پشت چشمی نازک کرد و به رو به رو خیره شد. احساس میکردم صدای قلبم توی ماشین پیچیده! صداش داشت کرم میکرد! به آینه زل زدم هم زمان امین سرش رو بلند کرد و به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد! سریع نگاهش رو از آینه گرفت،بی اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کرده بودن. چند لحظه بعد ماشین ایستاد بدون تشکر کردن پیاده شدم. عاطفه هم پیاده شد،امین با سرعت رفت. عاطفه به سمتم اومد و با شیطنت گفت:ببینم لبتو! با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد! ادامــه دارد... @Biutifoo2433.
تقدیم به شما خوبان ظهر آخرین روز هفتتون به خیر و نیکی طاعاتتون مورد قبول درگاه احدیت به حق علی و اولاد علی حاجات دلتون روا #کانال_یاس
🌻امام صادق علیه السلام🌻 👈هر کس دو سوره عنکبوت و روم را در شب 23 ماه رمضان بخواند به خدا قسم اهل بهشت است و پس از آن فرمود: قسم یاد کردم و هیچ استثنایی نکردم و نمی ترسم که خداوند به خاطر سوگند و عدم استثنای در آن برای من گناهی بنویسد، زیرا مطمئن هستم که این دو سوره نزد خدا جایگاهی بزرگ دارد. 📚مصباح کفعمی/ص443
🕊▬▬▬▬🕯๑❤️๑🕯▬▬▬🕊 ✿ بــاورم نیـــست کــه خیبـــر شکــن از پــا افتــــاد ✿حضـــــرت واژه ی بـرخاستـــــن از پـــا افتــــــاد... 🕊▬▬▬▬🕯๑❤️๑🕯▬▬▬🕊