eitaa logo
مـاهــ نشان💫 🇵🇸🕊️
787 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
541 ویدیو
65 فایل
بسیج دانشجویی خواهران دانشگاه بین المللی قم🌻 🍃 ارتباط با ادمین کانال : @resaneh_bsj @QomBasijkhaharan
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 روایت بازدید رهبر انقلاب از نمایشگاه کتاب تهران-۱ آقا رسیدند غرفه‌ی انتشارات نیلوفر، مثل همه جا خوش و بش کردند و از تازه‌ها سوال کردند. کتابی نظرشان را جلب کرد و پرسیدند این همان چهارجلدی قدیمی است؟ و جواب گرفتند بله. پرسیدند مترجمش چه کسی بود؟ گفتند ابوالحسن نجفی. آقا گفت: آها ابوالحسن نجفی... بگذارید یک ماجرایی را تعریف کنم: 📜سالها قبل ابوالحسن نجفی با آقای مرحوم حبیبی و چند نفر دیگر از بزرگان ادبیات آمدند پیش ما. من پرسیدم «شما مترجم "" هستید؟» آقای نجفی از اینکه من اسم این رمان را بلدم تعجب کردند. بعد که نشستیم من از رمان تعریف کردم و نقدی هم به ترجمه ایشان گفتم. آقای نجفی با تعجب بیشتر پرسید: «شما واقعا هر چهار جلد را خوانده‌اید؟ من اصلا فکرش را نمیکردم شما حتی اسمش را شنیده باشید!» آقا با خنده ادامه داد: گفتم حالا خوانده بودم دیگر... خدا آقای ابوالحسن نجفی را بیامرزد. کتاب خانواده‌ی تیبو رمان خیلی خوبی بود که متاسفانه در حد قدرش معروف نشد. 📗 خانواده تیبو رمان بلندی است که توسط روژه مارتن دوگار نویسنده فرانسوی و برنده جایزه نوبل ادبیات نوشته شده‌است. این رمان از سویی به بررسی وقایع اروپا در سالهای ابتدایی قرن بیستم و سالهای جنگ اول جهانی می‌پردازد و از سویی دیگر همگام با آن شرح وقایع خانواده ثروتمند و فرهیخته فرانسوی یعنی خانواده تیبو را توصیف می‌کند. 📚
📝روایت بازدید رهبر انقلاب از نمایشگاه کتاب تهران-۳ در غرفه‌ی نشر نگاه آقا مثل همه‌جا با غرفه‌دار سلام‌و‌علیک کردند. حرفهایی بینشان رد و بدل شد. غرفه‌دار خواست کتابی را به آقا بدهد. آقا لبخند زدند و گفتند: من این کتاب را ۵۰ سال پیش خواندم. "چشمهایش" ِبزرگ علوی را میگفتند. « » نام رمانی است از بزرگ علوی که برای نخستین بار در سال ۱۳۳۱ شمسی منتشر شد. 📚
📚 مادر زينب دربارۀ دختر نوجوان خود، این گونه روایت می‌کند: زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان (عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سوره‌های قرآن کریم، دعا کردن در صبح و ظهر و شب، کمتر گناه کردن تا کم‌ خوردن صبحانه، ناهار و شام. دخترم جلوی این موارد ستون‌هایی کشیده بود و هر شب بعد از محاسبۀ کارهایش جدول را علامت می‌زد. 📔راز درخت کاج ✍معصومه رامهرمزی (روایت مادرانه از دختر خیابان انقلاب، شهیده )
📚 جهان معركه‌ی امتحان است برادر، و بهترینِ ما كسی است كه از بهترینِ آنچه دارد در راه خدا بگذرد. 📔گنجینه آسمانی ✍شهید
📚 بعضی‌ها در وجود خود احساس نیاز به را دارند اما همیشه می‌گویند دیر نمی‌شود، حالا وقت باقی است. تا وقتی جوان هستیم می‌گوییم ای آقا! جوان بیست ساله که دیگر وقت توبه کردنش نیست. به میانسالی هم که می‌رسیم می‌گوییم حالا خیلی وقت داریم، وقتی که پیر شدیم توبه می‌کنیم. در وقت پیری هم آنقدر در زیر بار معاصی کمر ما خم شده است که دیگر حال توبه برایمان نمی‌ماند. اتفاقاً جوانی بهترین وقت توبه است. یک شاخه تا وقتی که هنوز تازه است، آمادگی بیشتری برای راست شدن دارد. بعلاوه، چه کسی به این جوان قول داده که او پا به سن بگذارد، از میانسالی بگذرد و پیر شود؟! 📔آزادی معنوی، ص ۱۲۳ ✍ شهید استاد
📚 یک انگیزه در حجاب این است که این یک لباس سنتی است , یک حجاب دیگر با همان فرم نیز هست اما نشانه این است که من یک طرز تفکر اعتقادی مذهبی خاص دارم . حجاب نوع اول به این معنا بود که خوب همه دارند ما هم داریم که نشانه هیچ ارزش انسانی نبود یک عادت سنتی بود ... اما یک حجاب مال نسل آگاهی است که به پوشش اسلامی برمی گردد ... این کسی که آگاهانه پوشش را انتخاب می کند مظهر چیست ؟ مظهر یک فرهنگ خاص , یک مکتب خاص , یک حزب فکری خاص , یک جناح خاص و یک جبهه خاص است این قیمت دارد , این ارزش دارد این آدم , همین طور که الآن دیده می شود در برابر آن دختری که اساساً به این مسأله نمی رسد یا ارزشی برایش قائل نیست نه تنها احساس حقارت نمی کند بلکه احساس برتری می کند .... بنابر این شما طرز فکر بچه ها را عوض کنید , آنها خودشان پوشش خود را انتخاب خواهند کرد . 📔مجموعه آثار 21 , زن ✍ علی شریعتی
📚 تنها که شدیم، از او پرسیدم: - مصطفی، یه چیز میگم راستش رو بگو. - به روی چشم. شما بپرسید. - وقتی با من خداحافظی کردی و در رو بستند، چیکار کردی؟ نخواست بگوید. ولی وقتی گفتم: ببین، قرارمون این نبود ها. باید همه چیز رو به هم دیگه بگیم. - خب آخه چیزه، راستش خیلی حالم رو گرفتی. مخصوصا اینکه گفتی شهید میشی. حتی به حرف خودم که بهت گفتم تا جمعه برمیگردی، شک کردم. جلوی آقامحمود خیلی خودم رو نگه داشتم . داشتم داغون میشدم تا رسیدم خونه. یه راست رفتم تو اتاق کوچیکه ی خودم و زدم زیر گریه . از همه شاکی بودم؛ از تو، حتی از پدرومادرم . شوخی نبود که. همه رفته بودند و فقط من مونده بودم. همه اش با خودم کلنجار می رفتم که مگه فرق من با شماها چیه؟ اخلاقم خیلی بد شده بود. اصلا حوصله ی هیچکس رو نداشتم. حتی به مامان و بابام هم گیر دادم که چرا اجازه نمیدن من برم جبهه. مگه من چی هستم؟ نتوانستم خودم را کنترل کنم. میدانستم الان است که اشک از دیدگانش جاری شود. سریع بغلش کردم و زدم زیر گریه. چه قدر برایم دل نشین شده بود. آن قدر در کنارش احساس آرامش میکردم و دلم از ندیدنش تنگ میشد که حتی هنگام دوری از خانواده ی خودم، این قدر احساس کمبود و دلتنگی برای کسی نداشتم. با خودم می گفتم: شاید این چند وقته خیلی احساساتی شده ام! 📔 دیدم که جانم میرود ✍ حمید داود آبادی
📚 با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم:«حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت:«جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم:«پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!»❤️ لبخندی زدم و گفتم:«یادم هست! یادم هست!».❤️ 📔یادت باشد... ✍ شهید مدافع حرم؛ به روایت 🍃 @rahiyanqom 🍃