coldplay_hymn_for the weekend 128.mp3
10.51M
𝑶𝒉, 𝒂𝒏𝒈𝒆𝒍 𝒔𝒆𝒏𝒕 𝒇𝒓𝒐𝒎 𝒖𝒑 𝒂𝒃𝒐𝒗𝒆...
𝒀𝒐𝒖 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒚𝒐𝒖 𝒎𝒂𝒌𝒆 𝒎𝒚 𝒘𝒐𝒓𝒍𝒅 𝒍𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒖𝒑!
𝑾𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝒘𝒂𝒔 𝒅𝒐𝒘𝒏, 𝒘𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝒘𝒂𝒔 𝒉𝒖𝒓𝒕;
𝒚𝒐𝒖 𝒄𝒂𝒎𝒆 𝒕𝒐 𝒍𝒊𝒇𝒕 𝒎𝒆 𝒖𝒑...
𝑳𝒊𝒇𝒆 𝒊𝒔 𝒂 𝒅𝒓𝒊𝒏𝒌 𝒂𝒏𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆'𝒔 𝒂 𝒅𝒓𝒖𝒈;
𝑶𝒉, 𝒏𝒐𝒘 𝑰 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒌 𝑰 𝒎𝒖𝒔𝒕 𝒃𝒆 𝒎𝒊𝒍𝒆𝒔 𝒖𝒑,
𝒘𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝒘𝒂𝒔 𝒂 𝒓𝒊𝒗𝒆𝒓, 𝒅𝒓𝒊𝒆𝒅 𝒖𝒑,
𝒚𝒐𝒖 𝒄𝒂𝒎𝒆 𝒕𝒐 𝒓𝒂𝒊𝒏 𝒂 𝒇𝒍𝒐𝒐𝒅...
Day twenty eight•
-Writing about loving smb-
نمی دونم، بِرَند توی کرمچاله و جایی که هر یک ساعتش بیست سال زمین بود کسی رو دوست داشت که به خاطر فضا-مکان دیگه اصلا سن هاشون درست نبود..؛
•°•°•°•°•
🎻✨
°•°•°•°•°
پنکیک ها را برگرداندم و توی بشقاب با چند تمشک که از گشت زنی دیروز مانده بود گذاشتم.
پیشبندم را روی کاناپه ای که جِین روی آن خواب بود انداختم و به ناله ی خوابش توجه نکردم:"صبحانه، جانسون! همین الان!"
"خوابم میاد!"
از پله ها بالا رفتم و به در اتاق توماس و شارلوت نیز چند تقه زدم ولی جلوی اتاق آخر راهرو ایستادم.همانی که درش خراش های قدیمی داشت و جیر جیر می کرد؛
از لای در که کمی باز بود نگاه کردم، گیلبرت سرش را روی دستانش گذاشته، و روی برگه هایش از دیشب خوابش برده بود.
پتویی روی شانهاش بود، می دانستم دیشب با توماس سعی می کردند معجونی جدید برای زرد زخم پیدا کنند.
خم شدم و روی صندلی کنارش نشستم.می توانستم هرچقدر بخواهم نگاهش کنم، بیدار نشده بود.
یا این چیزی بود که گمان می کردم.
چشمانش را باز کرد که چشم در چشم شدیم.بلند شدم که گفت:"می دونی که نباید بی اجازه توی خواب به کسی خیره بشی اسمیت."
شانه بالا انداختم و سمت آشپزخانه رفتم و گفتم:"پنکیک درست کردم."
"چرا به من خیره بودی؟"
دستم روی دستگیره فلزی سرد ماند.سرم را سمتش چرخاندم :"صبحانه، بلک."
و با لبخند ریزی به سمت توماس و جِینی که سر تمشک اضافه دعوا می کردند رفتم.
"ربکا تو بگو که دیشب اینا رو من چیدم!"
سرم را به دو طرف تکان دادم و به کبودی روی ترقوه شارلوت که به خاطر یقه باز تیشرت گشادش معلوم بود پوزخند محوی زدم.
کسی کنار گوشم زمزمه کرد:"شاید هم...تو هم یه تتوی بنفش نیاز داری؟ توسط گیلبرت جونت!"
جِین گفت و خندید که با آرنجم در شکمش زدم و نگاهم را به عسل روی پیشخوان دادم.
Gibran Alcocer - Idea 10 (128).mp3
5.92M
می دونید؛
زیباست و زیباست و زیباست و زیباست...
به شماها چه حس و فضایی رو می ده؟
•°•°•°•°•
🎻✨
°•°•°•°•°
کاغذ های سوخته، شیشه عینک بخار گرفته، چوب های شکسته و ذغالی شده، کیک ترَک خورده، گونه های خیس، جوهر خشک شده؛..
بغل های استفاده شده.
Day twenty nine•
-Goals for future-
دو راه برای بالا رفتن از درخت دارم، می دونی؟
•°•°•°•°•
🎻✨
°•°•°•°•°
ریاضی فیزیک و ناسا و آزمایش های علمی، تئوری و تئوری و تئوری، کنار گذاشتن تخیل و احساسات اضافی و انسانهای سیاهی لشکر؛
یا...
کنار تخیلم و زندگیم، عشق و محبت و قلم و جوهر و کربن مداد روی کاغذ، زبری درخت و پاهای آویزان از شاخه؛
dhruv double take.mp3
6.91M
𝑰𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒊𝒅𝒔𝒕 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒄𝒓𝒐𝒘𝒅𝒔,
𝑰𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒔𝒉𝒂𝒑𝒆𝒔 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒄𝒍𝒐𝒖𝒅𝒔,
𝑰 𝒅𝒐𝒏'𝒕 𝒔𝒆𝒆 𝒏𝒐𝒃𝒐𝒅𝒚 𝒃𝒖𝒕 𝒚𝒐𝒖...
𝑰𝒏 𝒎𝒚 𝒓𝒐𝒔𝒆-𝒕𝒊𝒏𝒕𝒆𝒅 𝒅𝒓𝒆𝒂𝒎𝒔,
𝒘𝒓𝒊𝒏𝒌𝒍𝒆𝒅 𝒔𝒊𝒍𝒌 𝒐𝒏 𝒎𝒚 𝒔𝒉𝒆𝒆𝒕𝒔;
𝑰 𝒅𝒐𝒏'𝒕 𝒔𝒆𝒆 𝒏𝒐𝒃𝒐𝒅𝒚 𝒃𝒖𝒕 𝒚𝒐𝒖...
Day thirty•
-Write about the felling you have at the moment-
عجیب، دلدرد و لگد های بچهم-هات چاکلت- توی معدهم که باعث می شه پنگوئنی راه برم؛
اما خب، هوای نسبتا شرجی و مسافرت و قال گذاشتن معلم ریاضی واقعا کیف می ده؛
و اینکه استایلم رو دوست دارم، یا خب هنزفری داداشم رو توی هواپیما استفاده کردم؛
در کل، خوشحالم.
"می خوام بخوابم بلک!"
دست به سینه کنار گیلبرت که سعی می کرد شارلوت و جِین را بیدار کند ایستادم:"بیدار شو جِینی."
"ولی ما دیشب سه و نیم اومدیم خونه اسمیت!"
"بهت شیره افرا نمی دم و صبحونه باید تارت خشک شده بخوری. بیا گیلبرت."
دست گیلبرت را کشیدم که پوزخند زد و رو به جِین بلند گفت:" شربت افرا، جاونسووون!"
سرم را به دو طرف تکان دادم و آه کشیدم و گفتم:"از دیشب هنوز مستی، باور کن."
به باران پشت پنجره زل زد:"نه؛ می تونم بفهمم امروز چندمه."
"چندمه؟"
"تولدت مبارک ریون."
شب، باد شدید، موج های بزرگ دریا، شلاق موها در صورت، ماسه های چسبیده به انگشتان پا، شلوار نیمه خیس در میان موجها، صورت شور شده اما نه از آب دریا...
از اشک.
پاهای آویزان از اسکله قدیمی چوبی، کیسه نان های خشک، ماهی ها، امواج بزرگ آب، آهن زنگ زده، چوب های فرسوده، کتانی های نم کشیده، مرغ های دریایی.
"بابا، قصه بگو!"
آندرومدا دستهای کوچکش را به گونه های گیلبرت فشرد و با اخم کمرنگ گفت:"خوابم نمی بره!"
گیلبرت آهی کشید و به منی که در حال بردن ظرف پارافین های آب شده از شمع اتاق آندرومدا بودم نگاه کرد.سرم را به دو طرف تکان دادم:"زود باش گیل، منم می خوام بشنوم."
پوزخند محوی زد و ابروهایش را بالا برد.همانطور که موهای کوتاه پسرمان را لابه لای انگشتانش به بازی می کشید، از اتاق بیرون رفتم و وقتی برگشتم قصه شروع شده بود؛
دامن لباس خوابم را جمع کردم، پایین تخت آندرومدا نشستم و به چشم های عمیق گیلبرت نگاه کردم.
"زمین، قبل از اینکه انسانی باشه...تماما آب بود.هیچ خشکی و خونه ای نبود."
می دانستم چه داستانیست، همانی که یک بار از خودم برای گیلبرت که در تب عجیبی می سوخت درست کرده بودم.
لبخندی زدم و آرام بازوی آندرومدا را نوازش کردم.
"کم کم خشکی پیدا شد، ساحل، درخت ها...سالها طول کشید اما همه چیز جون گرفت، در همین حِین عشق پیدا شد..عشقی یک طرفه از سوی ساحل به دریا."
آندرومدا متعجب بود اما همچنان دستش را روی ریش های تازه تراشیده شده ی گیلبرت میکشید.
"دریا مغرور بود و به ساحل ضربه می زد. با اینکه خودش رو به عنوان عاشقِ ساحل می دونست، اما اینقدر با امواجش بهش ضربه زد و هر بار سعی کرد با بغل هاش آرومش کنه، اما هر چیزی حدی داره مگه نه؟"
"بله پدر...مثلا مامان که می گه نباید بیشتر از دوتا برش کیک بخورم."
خنده ام را پشت دستم خفه کردم.گیلبرت پوزخند زد و ادامه داد:" درست مثل مادرت."
مکث کرد :" کم کم، ساحل با وجود عشق بی پایانی که به ساحل و ماهی های زیبای داخلش داشت خسته شد؛ دریا این دفعه با عصبانیتش از باد موج های خیلی بلندی از کلماتش رو سمتش فرستاده بود..."
آندرومدا کم کم چشمانش را بست، امروز آنقدر با هم گل و بوته کاشته بودیم {خیلی خوب، او فقط خاک ها را روی سرش پخش کرده بود و غاز ها را ترسانده بود} که به راحتی خوابش برد.
لبخندی آرام به صورت بیهوشش زدم و بلند شدیم.
پسرک کوچولوی من...
1_5141262310727221264.mp3
3.63M
𝑰 𝒎𝒊𝒔𝒔 𝒚𝒐𝒖 𝒘𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝒄𝒂𝒏’𝒕 𝒔𝒍𝒆𝒆𝒑,
𝒐𝒓 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒂𝒇𝒕𝒆𝒓 𝒄𝒐𝒇𝒇𝒆𝒆 𝒐𝒓 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒘𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝒄𝒂𝒏’𝒕 𝒆𝒂𝒕;
𝑰 𝒎𝒊𝒔𝒔 𝒚𝒐𝒖 𝒊𝒏 𝒎𝒚 𝒇𝒓𝒐𝒏𝒕 𝒔𝒆𝒂𝒕.
𝑺𝒕𝒊𝒍𝒍 𝒈𝒐𝒕 𝒔𝒂𝒏𝒅 𝒊𝒏 𝒎𝒚 𝒔𝒘𝒆𝒂𝒕𝒆𝒓𝒔,
𝒇𝒓𝒐𝒎 𝒏𝒊𝒈𝒉𝒕𝒔 𝒘𝒆 𝒅𝒐𝒏’𝒕 𝒓𝒆𝒎𝒆𝒎𝒃𝒆𝒓..,
پیراهن سفید، گرمای در تضاد با سرمای هوا، دانه های برف، سالن رقص، موسیقی، شیرینی های کرِم دار.
آندرومدا پایین دامنم را کشید که بلندش کردم.لبخند زد و با صدای بچگانه اش گفت: "کیک شکلاتی، مامانی!"
بینیاش را به بینیام مالیدم:" وقت خوابه اندرو."
لبش را برچید و دست به سینه سرش را روی شانهام گذاشت:"بابا قصه می گه؟"
به گیلبرتی که داشت درخت کریسمس را تزئین می کرد نگاه کردم.گفتم:"حتما می گه." و به آه کشیدن گیلبرت، تنها پوزخندی زدم.
آندرومدا را بالا بردم و روی تختش گذاشتم. گیلبرت با ساعدش به در تکیه داد:"داستان؟"
اندرو پاهایش که به زمین نمی رسید را از لبه تخت تکان داد و گفت:"همون قصه دیشب! موج ها!"
بلند شدم و دستم را روی شانه گیلبرت گذاشتم و به چشمهای براقش در نور لرزان شمع خیره شدم.موهایم را پشت گوشم زد.
"بهتره بعدا برام جبران کنی."
سرم را به دو طرف تکان دادم و خندیدم:"باشه، باشه تو برو داستانت رو بگو."
لحظه بعد از اولین جیرجیر پله ها به خاطر قدم اولم، آندرومدا با ذوق گفت:"برف!"
به بیرون پنجره آشپزخانه نگاه کردم.دانه های ریز سفیدی زمین قهوه ای اطراف کلبه را می پوشاندند. از پله ها پایین رفتم و با چوبدستیام مشغول وصل کردن ریسه ها و ستاره های ریز و درشت شدم.
کریسمس واقعا اینجا بود.