Day thirty•
-Write about the felling you have at the moment-
عجیب، دلدرد و لگد های بچهم-هات چاکلت- توی معدهم که باعث می شه پنگوئنی راه برم؛
اما خب، هوای نسبتا شرجی و مسافرت و قال گذاشتن معلم ریاضی واقعا کیف می ده؛
و اینکه استایلم رو دوست دارم، یا خب هنزفری داداشم رو توی هواپیما استفاده کردم؛
در کل، خوشحالم.
"می خوام بخوابم بلک!"
دست به سینه کنار گیلبرت که سعی می کرد شارلوت و جِین را بیدار کند ایستادم:"بیدار شو جِینی."
"ولی ما دیشب سه و نیم اومدیم خونه اسمیت!"
"بهت شیره افرا نمی دم و صبحونه باید تارت خشک شده بخوری. بیا گیلبرت."
دست گیلبرت را کشیدم که پوزخند زد و رو به جِین بلند گفت:" شربت افرا، جاونسووون!"
سرم را به دو طرف تکان دادم و آه کشیدم و گفتم:"از دیشب هنوز مستی، باور کن."
به باران پشت پنجره زل زد:"نه؛ می تونم بفهمم امروز چندمه."
"چندمه؟"
"تولدت مبارک ریون."
شب، باد شدید، موج های بزرگ دریا، شلاق موها در صورت، ماسه های چسبیده به انگشتان پا، شلوار نیمه خیس در میان موجها، صورت شور شده اما نه از آب دریا...
از اشک.
پاهای آویزان از اسکله قدیمی چوبی، کیسه نان های خشک، ماهی ها، امواج بزرگ آب، آهن زنگ زده، چوب های فرسوده، کتانی های نم کشیده، مرغ های دریایی.
"بابا، قصه بگو!"
آندرومدا دستهای کوچکش را به گونه های گیلبرت فشرد و با اخم کمرنگ گفت:"خوابم نمی بره!"
گیلبرت آهی کشید و به منی که در حال بردن ظرف پارافین های آب شده از شمع اتاق آندرومدا بودم نگاه کرد.سرم را به دو طرف تکان دادم:"زود باش گیل، منم می خوام بشنوم."
پوزخند محوی زد و ابروهایش را بالا برد.همانطور که موهای کوتاه پسرمان را لابه لای انگشتانش به بازی می کشید، از اتاق بیرون رفتم و وقتی برگشتم قصه شروع شده بود؛
دامن لباس خوابم را جمع کردم، پایین تخت آندرومدا نشستم و به چشم های عمیق گیلبرت نگاه کردم.
"زمین، قبل از اینکه انسانی باشه...تماما آب بود.هیچ خشکی و خونه ای نبود."
می دانستم چه داستانیست، همانی که یک بار از خودم برای گیلبرت که در تب عجیبی می سوخت درست کرده بودم.
لبخندی زدم و آرام بازوی آندرومدا را نوازش کردم.
"کم کم خشکی پیدا شد، ساحل، درخت ها...سالها طول کشید اما همه چیز جون گرفت، در همین حِین عشق پیدا شد..عشقی یک طرفه از سوی ساحل به دریا."
آندرومدا متعجب بود اما همچنان دستش را روی ریش های تازه تراشیده شده ی گیلبرت میکشید.
"دریا مغرور بود و به ساحل ضربه می زد. با اینکه خودش رو به عنوان عاشقِ ساحل می دونست، اما اینقدر با امواجش بهش ضربه زد و هر بار سعی کرد با بغل هاش آرومش کنه، اما هر چیزی حدی داره مگه نه؟"
"بله پدر...مثلا مامان که می گه نباید بیشتر از دوتا برش کیک بخورم."
خنده ام را پشت دستم خفه کردم.گیلبرت پوزخند زد و ادامه داد:" درست مثل مادرت."
مکث کرد :" کم کم، ساحل با وجود عشق بی پایانی که به ساحل و ماهی های زیبای داخلش داشت خسته شد؛ دریا این دفعه با عصبانیتش از باد موج های خیلی بلندی از کلماتش رو سمتش فرستاده بود..."
آندرومدا کم کم چشمانش را بست، امروز آنقدر با هم گل و بوته کاشته بودیم {خیلی خوب، او فقط خاک ها را روی سرش پخش کرده بود و غاز ها را ترسانده بود} که به راحتی خوابش برد.
لبخندی آرام به صورت بیهوشش زدم و بلند شدیم.
پسرک کوچولوی من...
1_5141262310727221264.mp3
3.63M
𝑰 𝒎𝒊𝒔𝒔 𝒚𝒐𝒖 𝒘𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝒄𝒂𝒏’𝒕 𝒔𝒍𝒆𝒆𝒑,
𝒐𝒓 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒂𝒇𝒕𝒆𝒓 𝒄𝒐𝒇𝒇𝒆𝒆 𝒐𝒓 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒘𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝒄𝒂𝒏’𝒕 𝒆𝒂𝒕;
𝑰 𝒎𝒊𝒔𝒔 𝒚𝒐𝒖 𝒊𝒏 𝒎𝒚 𝒇𝒓𝒐𝒏𝒕 𝒔𝒆𝒂𝒕.
𝑺𝒕𝒊𝒍𝒍 𝒈𝒐𝒕 𝒔𝒂𝒏𝒅 𝒊𝒏 𝒎𝒚 𝒔𝒘𝒆𝒂𝒕𝒆𝒓𝒔,
𝒇𝒓𝒐𝒎 𝒏𝒊𝒈𝒉𝒕𝒔 𝒘𝒆 𝒅𝒐𝒏’𝒕 𝒓𝒆𝒎𝒆𝒎𝒃𝒆𝒓..,
پیراهن سفید، گرمای در تضاد با سرمای هوا، دانه های برف، سالن رقص، موسیقی، شیرینی های کرِم دار.
آندرومدا پایین دامنم را کشید که بلندش کردم.لبخند زد و با صدای بچگانه اش گفت: "کیک شکلاتی، مامانی!"
بینیاش را به بینیام مالیدم:" وقت خوابه اندرو."
لبش را برچید و دست به سینه سرش را روی شانهام گذاشت:"بابا قصه می گه؟"
به گیلبرتی که داشت درخت کریسمس را تزئین می کرد نگاه کردم.گفتم:"حتما می گه." و به آه کشیدن گیلبرت، تنها پوزخندی زدم.
آندرومدا را بالا بردم و روی تختش گذاشتم. گیلبرت با ساعدش به در تکیه داد:"داستان؟"
اندرو پاهایش که به زمین نمی رسید را از لبه تخت تکان داد و گفت:"همون قصه دیشب! موج ها!"
بلند شدم و دستم را روی شانه گیلبرت گذاشتم و به چشمهای براقش در نور لرزان شمع خیره شدم.موهایم را پشت گوشم زد.
"بهتره بعدا برام جبران کنی."
سرم را به دو طرف تکان دادم و خندیدم:"باشه، باشه تو برو داستانت رو بگو."
لحظه بعد از اولین جیرجیر پله ها به خاطر قدم اولم، آندرومدا با ذوق گفت:"برف!"
به بیرون پنجره آشپزخانه نگاه کردم.دانه های ریز سفیدی زمین قهوه ای اطراف کلبه را می پوشاندند. از پله ها پایین رفتم و با چوبدستیام مشغول وصل کردن ریسه ها و ستاره های ریز و درشت شدم.
کریسمس واقعا اینجا بود.
هدایت شده از "بی محــتوا"
ما حتی اگه ببازیمم بهتر از برد ایناس
ما پول اضافه به کسی نمیدیم
ما داور هموطن نمیاریم
ما ورزشگاهو نمیخریم
ما فقط از تماشاچیای خودمون فیلم نمیگیریم
ما تا فوتمون میکنن ننه من غریبم بازی درنمیاریم
ما جوان مردانه بازی میکنیم
ما مسلمونیم
هدایت شده از 𝘔𝘰𝘷𝘪𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦𝘳𝘴 ;
passenger_-_let_her_go.mp3
10.05M
𝐒𝐭𝐚𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐚𝐭 𝐭𝐡𝐞 𝐜𝐞𝐢𝐥𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐚𝐫𝐤...
𝐒𝐚𝐦𝐞 𝐨𝐥𝐝 𝐞𝐦𝐩𝐭𝐲 𝐟𝐞𝐞𝐥𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐧 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐡𝐞𝐚𝐫𝐭,
'𝐜𝐚𝐮𝐬𝐞 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐜𝐨𝐦𝐞𝐬 𝐬𝐥𝐨𝐰 𝐚𝐧𝐝 𝐢𝐭 𝐠𝐨𝐞𝐬 𝐬𝐨 𝐟𝐚𝐬𝐭.
𝐖𝐞𝐥𝐥 𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐞𝐞 𝐡𝐞𝐫 𝐰𝐡𝐞𝐧 𝐲𝐨𝐮 𝐟𝐚𝐥𝐥 𝐚𝐬𝐥𝐞𝐞𝐩,
𝐛𝐮𝐭 𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐭𝐨 𝐭𝐨𝐮𝐜𝐡 𝐚𝐧𝐝 𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐭𝐨 𝐤𝐞𝐞𝐩..
پارافین آب شده روی میز، کیک خشک شده، خش خش مداد روی کاغذ، کتاب گیاهان درمانی، بوی الکل، شیشه های کدر.
ربکا ویلیام اسمیت هستم، از ستارهی 𝚃𝙾𝙽 𝟼𝟷𝟾 ؛
و مقصودم اینست که تقدیمیای از سر بی مناسبتی تقدیم کنم؛{کی گفته سی تا ش_}
پس، شما این پیام رو داخل دیلی/چنلتون فور می کنید و من شخصیتی مثل عکس بالا بر اساس وایبی که از چنل/دیلیتون می گیرم درست می کنم.¹
[یادتون نره اینجا لینک زیباتون رو بفرستید دوستان.]
تقدیمی ها دهم فوریه، ساعت 12:00 قرار می گیرن.
•°•°•°🎻✨•°•°•°
[می تونید هم نقطه ای داخل پیویم² بفرستید و براساس اکانتتون این روند رو انجام بدم.]
•°•°•°🎻✨•°•°•°
سپاس، 𝚁.𝚂 .
¹ : نادیده نگیرید دیگه...
² : @Dragonflies
Sales - Go Little Rockstar ( GandomMusic.ir ).mp3
3.23M
𝒀𝒐𝒖 𝒄𝒂𝒏 𝒃𝒆 𝒕𝒉𝒆 𝒉𝒊𝒈𝒉𝒍𝒊𝒈𝒉𝒕...
𝑷𝒐𝒑𝒆 𝒊𝒔 𝒂 𝒓𝒐𝒄𝒌𝒔𝒕𝒂𝒓...
𝑯𝒐𝒑𝒊𝒏𝒈 𝒐𝒏 𝒂 𝒍𝒂𝒕𝒆 𝒏𝒊𝒈𝒉𝒕...