نمی دونم اسمشو بالغ شدن می شه گذاشت یا چی، ولی قبلنا خیلی حوصله داشتم، الان به وضوح خیلی کمتر شده، دوست ندارم دوستای زیادی داشته باشم، دوست ندارم موبایلم زیاد زنگ بخوره، نمی خوام راجب قدمای بعدیم به کسی توضیحی بدم، دوست ندارم دلیل رفتارام یا درمورد هرچیزی به کسی توضیحی بدم، حتی حوصله ی واکنش نشون دادن به کارای بد دیگران و حواشی که همیشه پیش میاد و ندارم، تو اون نقطه از زندگیمم که می خوام دورم خلوت و سکوت باشه تا ذهنم بتونه تموم تمرکزشو بذاره روی خودم، حال خودم، پیشرفت کردنم، زندگیم و آیندم.
@Blossom_Passion
من تورو از همین دور دوست دارم، بدون این که بتونم بغلت کنم، بدون این که بتونم یک دل سیر بوت کنم و عطرتو بفهمم، بدون اینکه بتونم صورتتو بگیرم توی دوتا دستام و تند تند بوست کنم، بدون این که دستتو بگیرم، بدون اینکه از نزدیک تو چشمات نگاه کنم، بدون این که باهم بریم بیرون و غذای مورد علاقمونو بخوریم، بدون اینکه سرتو بذاری رو پام و من موهاتو ناز کنم، بدون این که بتونم زیر بارون باهات برقصم، بدون این که تو توی گوشم آهنگ بخونی، بدون این که بتونم ذوقتو از نزدیک برای کادویی که برات گرفتم ببینم، بدون این که شب توی هوای خنک و تاریک باهات قدم بزنم، بدون اینکه باهات بازی کنم و محو خنده هات شم. به نظر من عشق فراتر از فاصله ها و مکان و زمانه، می خوام بدونی من تا ابد و هرجا که باشی٫ توی هر شرایطی با یک دل همیشه تنگ دوست دارم.
-دیاکو.
@Blossom_Passion
یه افسانه هست که می گه:
“اگه کسی به دلت نشست،
حتما توی باطنش یه چیزی هست که
صدات کرده یا صداش کردی.
اون چیز از جنس توئه و تو انگار
سال هاست که می شناسیش.”