<𝑩𝒍𝒖𝒆 𝒄𝒐𝒂𝒕>
ولی اجتماع میتونه سرش تو کار خودش باشه میدونی منظورم اینه که نیازی نیست تو همه چی دخالت کنیم یا نظر
یه چیزی بین متلک انداختن و فضولی کردنه
<𝑩𝒍𝒖𝒆 𝒄𝒐𝒂𝒕>
نه اتفاقا یادمه فقط وقتش رو ندارم
تا آخرین روز هفته پیش یعنی هر روزش من امتحان ترم داشتم . تازه دارم نفس میکشم ولی این عذاب وجدانش هست که باید تقدیمی هارو بدم
همیشه تو یه برهه زمانی خاصی یه سری افراد میان تو زندگیم که خیلی جالبن.
انگار از دور نظارهگر زندگیم بودن و اینجورین که :نه داری اشتباه میری،کاش اون کارو نکرده بودی، بیخیال شاد باش،چرا انقدر سخت میگیره، اگه اونجوری انجامش بده بهتره و.......
بعد دقیقا همونجایی که نشستم دارم گریه میکنم و با خودم میگم چرا من؟
یهو وارد داستانم میشن بالای سرم با لبخند وایمیستن و میگن هی چطوری چخبرا؟
بعد من اینجوریم که: این یارو کیه ؟چشه چی میخواد؟
و بعد داستان جالب میشه . اون افراد همیشه کسایی بودن که ازشون متنفر بودم ولی میان جلو و میگن اینطوری نیست و تو فقط مارو از ساید بدمون دیده بودی اعتمادم رو جلب میکنن و از منفور ترین ها میشن محبوب ترین های من .بهترین دوست هام همه جا ، هر موقع و خلاصه من یه عمرو باهاشون زندگی میکنم، اولین هامو باهاشون تجربه میکنم، کلی خوش میگذرونیم و....
و دقیقا اونجایی که بهشون عادت کردم، به بودنشون ،باهاشون کنار اومدم و به عنوان یه بخشی از زندگیم قبولشون کردم و حالم باهاشون خوبه ناگهان ناپدید میشن .بعد دوباره همه چی سیاه و تاریک میشه و من تا زمانی که دوباره ازین آدما بیان تو زندگیم با خاطراتشون زندگی میکنم، همیشه مرورشون میکنم گاهی وقتا مینویسمشون تا یادم نره حتی با هوش مصنوعی از اون لحظات عکس میسازم و خلاصه اون سال های مضخرف رو با هر مکافاتی هست پشت سر میزارم تا دوباره یکی پیدا بشه و بگه :
_هی چطوری چخبرا؟ :)