او از یکی از راهروها پایین رفت ایستاد تا به آن مقدار بینهایت از کتابها نگاه کند ؛
کتابها همه جا بودند .. روی قفسههایی بسیار نازک که حتی ممکن بود نامرئی هم باشند !
کتابها همه سبز بودند . سبزی با سایههای متنوع !
برخی از این مجلات سبز تیره باتلاقی ،
برخی سبز چمنزارهای روشن ،
برخی زمردی پررنگ و برخی دیگر سایههای سبز چمنزارهای تابستانی بودند ..
[کتابخانهنیمهشب]
احساساتِتونو حبس نکنید !
نتیجه حبس احساساتِ من میشه درد قفسهسینه ، دردقلب ، لرزش بیامان تمام بدن ، صدای لرزون ، استرس بینهایت و .. ترس !
بابام وقت صحبت با هوش مصنوعی :
بی زحمت ، لطفا ، دستت دردنکنه ، قربون دستت ، تاج سرمی و مهم تر از همههه .. باهاش جمع حرف میزنههههه😶🌫🥴