#مقدمه
نمیدونم چیشد!
چه اتفاقی افتاد، دیدمش، و این شروع یه...یه بمب عاشقانه بود.
آره اینطوری باید عنوان بشه، شروع بمب یک عاشقانه.
اون یه مرد خوشتیپ بود و اومدنش با اتوبوس به هیچ عنوان با عقل جور درنمیومد، ولی من هر روز میدیدمش و این باعث میشد بیشتر به علاقه ای که بهش دارم پی ببرم .
من زندگیشو زیر ذرهبین قرار دادم، اون یه رازی داشت، یه راز خیلی خیلی بزرگ که غیر از خودش و یک نفر دیگه هیچکی ازش خبر نداشت.
اما من میخواستم نفر سومی باشم که این رازُ میدونه.
یعنی میتونستم رازشو بفهمم و عاشقش کنم؟