💠به خودم آمدم،دیدم خیس عرق در دفتر بسیج نشسته ام.همانجا سجده رفتم و زار زار گریه کردم.
💠من در بیداری این مسائل را دیدم.اصلاً خواب نبودم.حال عجیبی داشتم .بلند شدم و دویدم به سمت مزار شهدای روستا.خودم را روی قبر شهدا انداختم.
💠گفتم:کمکم کنید،من نمی دانم چه کار کنم. از آنجا سریع به خانه رفتم.حالم خوب نبود.مریض شدم و افتادم.
💠آن روز یکشنبه بود وتا شب جمعه،چهار روز مانده بود.آن شب به زیر سِرم رفتم.خیلی حالم بد شد، حتی آب از گلویم پایین نمی رفت!
💠فکر می کنم بزرگی و عظمت این خبر مرا مریض کرده بود،اینکه بخواهم به ملاقات #امام_زمان (عج)برسم،چنان حالتی در من ایجاد کرد که نمی توانستم این موضوع را هضم کنم.
💠 شنیده بودم برخی علمای بزرگ، خیلی زحمت کشیدند اما نتوانستند به ملاقات حضرت برسند،حالا این توفیق برای من فراهم شده بود.
💠در خانه، مادربزرگی داشتم که مرا بزرگ کرده بود،او زنی دنیا دیده بود.به من گفت محمود،برای شما اتفاق عجیبی در راه است که اینگونه حال تو دگرگون شده.
💠آن شب هر طور بود به بسیج آمدم.مسجد روستای ما حکایت جالبی دارد.این مسجد به دستور امام زمان (عج) و توسط اجداد همین سید غلام که دوست من است ساخته شده.
💠آخر شب وقتی همه رفتند، پیش سید رفتم و گفتم:سید جان ،حرف مرا قبول داری؟
گفت:«به قرآن قسم هرچه بگویی قبول دارم.»
💠ماجرا را تعریف کردم.دو ساعت با هم گریه کردیم.خلاصه چند روز با همین حال و هوا گذشت.حالتی داشتم که گفتنی نبود.
💠عصر روز پنجشنبه رسید.غسل کردم و لباس سفید بر تن ،آماده شدم و به سمت مسجد رفتم.
💠مادربزرگم جلویم را گرفت وگفت:محمود، من فکر می کنم برای ملاقات با امام زمان (عج)انتخاب شدهای!؟
#گزیده_کتاب
کتاب منتظر📚
«زندگینامه و خاطرات جانباز ذوالشهادتین، #شهید دکتر محمود رفیعی»
https://virasty.com/Boshra1358
#_رسانه_بشری🪴