قبلا که میومدم اینجا(حرم) عقد رفقام حتما دوست داشتم دانیالم باهام بیاد..
با خودم فکر میکردم که چه خوب میشه همسر هامون باهم آشنا بشن؛
اما نمیشد...
انقدر خجالتی بود که یا میرفت عقب تر از همه تکیه میکرد به دیوار..
یا میرفت تو صحن های دیگه منتظرم مینشست؛
و من وقتی مظلومانه تکیه کردن به دیوارشو میدیدم به خودم لعنت میفرستادم که چرا بزور اوردیش دختر..
اگه بودی قطعا امشبم با خودم میبردمت و راضیت میکردم دیگه این دفعه بیای جلو..
چون خاص بود امشب..
یادته دخترایی رو که دوست داشتی ازدواج کنن؟دوستام و میگم!
نمیدونم چرا همیشه اسرار داشتی که عروس بشن رفیقام..
و شاید داماد بشن رفیقات!
اما امشب یکی از همونایی که دوست داشتی عروسش کنیم رفت قاطی مرغا!
هممون مطمنیم که تو براشون رقم زدی و چی بهتر از این؛
من ولی امشبم حس میکردم پشت سرمون وایستادی و تکیه کردی به دیوار..
بالبخند بهمون نگاه میکنی..
به ذوقمون!
به اشکمون!
مطمنم بودی و حضور سنگین و زیبای تو بود که باعث شد همه به گریه بیوفتن؛
ومطمنم اگر بودی حتما در گوشم میگفتی وای دیوونه هارو ..کسی مگه تو این لحظه به این خوبی گریه میکنه؟
خلاصه که مبارکه زهرای عزیزم و مطمنم خوشبخت ترینی🤍
دلنوشته های فاطمه ی دانیال
#عید_مبعث