eitaa logo
بسیج خواهران مهدیه
393 دنبال‌کننده
18هزار عکس
9.1هزار ویدیو
466 فایل
💠 اطلاع رسانی جلسات و برنامه های بسیج خواهران مهدیه 💠 خیابان شهیدان خاندایی؛خ پیام؛ جنب پارک جوان؛ مسجد باب الحوائج؛ پایگاه مهدیه مدیریت @kosaronnabi135 @Ya_hossein99
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الصابرین با صدای آرم گوشی از خواب بیدار شدم وووووااااایییی ساعت ۷ 😱😱😱 خاک توسرم نماز صبح نخوندم 😐😐👊 لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی صدام گرفتم تو سرم مامی مام مامانـ مـــــــــــــامان مامان:مرگ کوفت چته صدا توگرفته انداختی توسرت -مامان جان بگو راحت باش مامان:کجا داری میری کله سحر؟ بیا یه چیزی بخور -مامی جونم دارم میرم کارگاه چادر تحویل بگیرم زنگ بزنم عظیمی 👊👊 بیاد نصف چادرا رو ببره هئیت بقیه خودم برای بسته بندی ببرم مامان :قیافه شو چرا اینطوری میکنی قیافتو -منو این پسره باهم خیلی لجیم مامان :بیا با ماشین برو -باشه قربون مامی خوشچلم بلم فهلا شماره وحید گرفتم وحید ۲سال از من کوچکتر بود گاهی اوقات پیش مهلا هم بهش،میگم پسرم 😂😂😂 -الو سلام آقاوحید وحید:سلام خاله دختر 😂 -بچه بی ادب باز کوچکتری بزرگتری یادت رفت وحید :مامان بزرگ ببخشید -حالا هرچی زنگ بزن این پسره بیاد کارگاه وحید:کدوم پسره 😳😳😳 -إه این عظیمی وحید:آهان باشه خداحافظ وای من به حد مرگ با این پسره لجم ی بار ما رفتیم جنوب این بود بهش گفتم برو شمع بخر برای نمایشگاه فاطمیه آقا ببخشید خنگ 😡😡😡 رفته برای من شمع تولدت مبارک خریده منم ک معمولا قاطی با جیغ گفتم آقای عظیمی تولدمنه عایا شما رفتی شمع تولد خریدی مگه نگفتم شمع برای نمایشگاه میخوام بعد با آرامش تمام به من میگه خواهر احمدی نداشت 😁😁 بالاخره با تجدید خاطرات حرص آور وارد کارگاه شدم یهو پریدم تو سلاممممممم 😁😁 لیلی جون از خانمای قدیمی کارگاه _باز این زلزله هفتاد ریشتری وارد کارگاه شد -لیلی جون چناه دالما 🙈 لیلی جون:دختر بزرگ شو -لیلی جون چادرها آماده است لیلی جون:آره ورپریده همون موقع زنگ زدن آیفون برداشتم دیدم عظیمی -بله عظیمی:خواهراحمدی چادرها آمادست ؟ -بله خداوکیلی این پسره قفل فرمان لازم نیست عایا سلام نداد 😡😡😡 یه روزی من اینو میکشم رفتم بیرون گفتم برادر احمدی لطفا بیاید چادرا رو ببرید سوار ماشین شد رفت خدایا ببخشید خبیث بشم😈 تصادف کنه من زودتر برسم با سرعت ۹۰ماشین میروندم آخجون من زودتر رسیدم 😍😍😍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین چادرها بردم قسمت حسینه دادم به خواهرا نیم ساعت گذشت از این پسره هیچ خبر نشد خدایا غلط کردم جوان مردم نمرده باشه 😱😱 بعداز ۴۵دقیقه دیگه با استرس کامل شماره گرفتم بعداز قطع مکالمه دلم میخاست اینجا بود خودم با ماشین از روش رد میشدم احمق 😡😡😡 برادر عظیمی : خواهر احمدی من چادرها بردم پایگاه بچه ها بسته بندی کنن خدایا من واقعا اینو میکشم بسته بندی ۳۰۰۰چادر و سربند تا ساعت ۹شب طول کشید ماشین روشن کردم به سمت خونه راه افتادم خواهرزاده و برادرزادم خونه ما بودن دوتا بادکنک خریدم و یه بسته لواشک پذیرایی و بستنی 🍦🍦خریدم دستم رو زنگ گذاشتم برنداشتم خخخخ 😁😁 عشق عمه بردیا در باز کرد ۴سالش بود بردیا:شلام عمه ژونی میقایم بلیم پیس امام لضا -😳😳😳😳سلام عشق عمه بریم تو بغلش کردم سلام سلام هزارسیصد تا سلام بهاره (عروسمون):سلام پریا میخوایم بریم مشهد -هان ن م نَ بهار:مشهد برادرت نمیتونه بیاد منو تو بردیا بریم -وای یعنی میشه بهار:‌آقا دعوتت کرده -هورررا هورررا 😍😍😍😍😍😍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem