♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
♥️🧸♥️🧸♥️🧸
🧸♥️🧸♥️🧸
♥️🧸♥️🧸
🧸♥️🧸
♥️🧸
🧸
خداعشقراواسطهکرد🕊
#بہوقترمانجان😉
#paart_1
دستی به چشمام کشيدم و صاف نشستم ، کمربندمو بستم ، هنوز منگ
خواب بودم .
سرمو سمت پنجره کج کردم ، نزدیک زمين بودیم ، دوباره گردنمو صاف
کردم و اینبار به مسافرای دیگه نگاه کردم .
اوه خدای بزرگ ، تقریبا همه خانما بی حجاب شده بودن و به جز من دو
خانم دیگه حجاب داشتن.
کم کم هواپيما متوقف شد.
کمربندمو باز کردم و از جام بلند شدم و مانتومو صاف کردم ، جلو رفتم و از
پله ها پایين اومدم ، هوا روشن بود و گرمای آفتاب زیادی اذیتم می کرد .
وارد فرودگاه شدم ، ساکمو تحویل گرفتم و راه افتادم ، با چشمام دنبالشون
ميگشتم ، که یه دفعه یکی اسممو با لهجه ایتاليایی صدا زد ، آقای دلوکا بود
، لبخندی زد و به ایتاليایی گفت :
سلام دوشيزه یامين ، به شهر رم خوش آمدی.
پشت سرش خانم دلوکا هم سلام و خوش آمد گفت ، با خوش رویی جواب
هر دو رو دادم .
از فرودگاه خارج شدیم ، یک ليموزین منتظرمون بود ، راننده درو باز کرد و
هر سه نشستيم .
در طول مسير بودیم که آقای دلوکا پرسيد :
_آقای دکتر حالش چطوره ؟
+پدر حالشون خوبه و دلتنگ شما هم بودن ولی متاسفانه نتوستن منو
همراهی کنن .
_دختر خيلی بزرگ شدی ، در ذهنم یک دختر کوچولوی 15 ساله بودی اما
با دیدن یک دوشيزه زیبا متعجب شدم .
لبخندی زدم و تشکر کردم .
ماشين مقابل یک ساختمان با معماری قدیمی و بزرگ با نمای کرم رنگ
که اطرافش فقط سبزه بود ایستاد.
ادامهیداستان👌🕊
@C_h_a_l_l_e_n_g_e