eitaa logo
『افراء』
151 دنبال‌کننده
11 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سلام !¡ خوش‌اومدی¡ برای خوندن رمان بزن رو پیوستن /:
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ♥️🧸♥️🧸♥️🧸 🧸♥️🧸♥️🧸 ♥️🧸♥️🧸 🧸♥️🧸 ♥️🧸 🧸 خدا‌عشق‌را‌واسطه‌کرد🕊 😉 دستی به چشمام کشيدم و صاف نشستم ، کمربندمو بستم ، هنوز منگ خواب بودم . سرمو سمت پنجره کج کردم ، نزدیک زمين بودیم ، دوباره گردنمو صاف کردم و اینبار به مسافرای دیگه نگاه کردم . اوه خدای بزرگ ، تقریبا همه خانما بی حجاب شده بودن و به جز من دو خانم دیگه حجاب داشتن. کم کم هواپيما متوقف شد. کمربندمو باز کردم و از جام بلند شدم و مانتومو صاف کردم ، جلو رفتم و از پله ها پایين اومدم ، هوا روشن بود و گرمای آفتاب زیادی اذیتم می کرد . وارد فرودگاه شدم ، ساکمو تحویل گرفتم و راه افتادم ، با چشمام دنبالشون ميگشتم ، که یه دفعه یکی اسممو با لهجه ایتاليایی صدا زد ، آقای دلوکا بود ، لبخندی زد و به ایتاليایی گفت : سلام دوشيزه یامين ، به شهر رم خوش آمدی. پشت سرش خانم دلوکا هم سلام و خوش آمد گفت ، با خوش رویی جواب هر دو رو دادم . از فرودگاه خارج شدیم ، یک ليموزین منتظرمون بود ، راننده درو باز کرد و هر سه نشستيم . در طول مسير بودیم که آقای دلوکا پرسيد : _آقای دکتر حالش چطوره ؟ +پدر حالشون خوبه و دلتنگ شما هم بودن ولی متاسفانه نتوستن منو همراهی کنن . _دختر خيلی بزرگ شدی ، در ذهنم یک دختر کوچولوی 15 ساله بودی اما با دیدن یک دوشيزه زیبا متعجب شدم . لبخندی زدم و تشکر کردم . ماشين مقابل یک ساختمان با معماری قدیمی و بزرگ با نمای کرم رنگ که اطرافش فقط سبزه بود ایستاد. ادامه‌ی‌داستان👌🕊 @C_h_a_l_l_e_n_g_e