eitaa logo
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
2.1هزار دنبال‌کننده
779 عکس
220 ویدیو
13 فایل
. Live for ourselves not for showing that to others!🍓👀 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗🌗. لااقل۲۴ساعت‌بمون چنلو بهت ‌ثابت کنم😂🚶. از6مهر1402برای‌پرواز‌به‌سوی‌هدفات‌کنارتم🌥🎀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
کپی ممنوع !!! به هیچ وجه کپی نکنید دوزتان♥️🥲. دوزتان گلم درمورد رمان یسری نکته لازم به ذکره .. +رمان قشاع و هررمانی ک درآینده قراره در چنل قرار بگیره ، حاصل ایده ها و نوشته های ذهن خودمه.🥲🤌🏻 +هرشب یک الی دوپارت قرار میگیره .. +شخصیت هارو بااستفاده از هشتگ ها میتونید ببینید . +شخصیت ها به صورت فرضی هست . ینی کیکه . واگعی نیس😂🤌🏻 +کپی از رمان ممنوعه . +رمان پی دی اف نداره . چون فعلا توی ذهنمه🥸. +درآخر .. پارتای اول چون تازه شروع ب نوشتن کردم زیاد حرفه ای نیس .. اما ... امان از پارتای آخر ... بوخون کیف کنی🤪🌹🫂 .
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_232 سرمو روی سینش گذاشتم که نفهمیدم کی خوابم برد... ___________________
•{🖤🤍}•• ‌ سرشوانداخت پایین که چشمامو ریز کردم.. +نرگس منظورت چی بود ازون حرفت؟ چیزی میدونی بگو به منم! باصدای حامد ، نرگس هول شد و رفت.. خیره شدم به گل های روی فرش... ماموریتی درکار نیست !؟ اگر نیست؛ رادین براچی پاشده رفته آلمان؟ دستی رو لباسم کشیدم و رفتم بیرون... _سلام خانوم خانوما ! حالت چطوره؟ اون پدرسوخته چطوره؟ اخمی کردم .. +سلام خوبم! حامد خیره شد بهم و حرفی نزد... تموم فکرم سمت رادین بود! دلم میخواست یه جای خلوت گیر بیارم و هق بزنم ! این پسرا اونقدر مغرورن که احساسات چه زنشون چه خواهرشون رو نادیده میگیرن! _دخترم بیا اینو بخور جون بگیری! +قربونت برم مامان از صبح این دخترت یکسره به من داره میرسه ! ممنونم ! فعلا میل ندارم! مامان خندید و ظرف میوه رو گذاشت رو میز... حالم گرفته بود! همه همه چیو میدونن الا من! شده بودم مث یه سنگ ! اونقدر فکر و خیال میکردم که ذره ذره آب میشدم! متوجه نگاهای سنگین بابا و حامد شدم.. +ب..ببخشید من خوابم میاد! مامان شما شامتون روبخورید ! ظرفارو هم بزارید همونجا میام میشورم ! بااجازه! _برو مامان شب خوش! +شب بخیر! سمت اتاق مشترک من و حامد رفتم و درو بستم... دراز کشیدم رو تخت و خیره شدم به پرده.. باید با رادین حرف میزدم! حرفای نرگس، منو دوبه شک انداخته بود ! گوشیمو برداشتم و شماره رادینو گرفتم... خاموش بود! باصدای تق تق در پتورو کشیدم رو سرم... _من که میدونم بیداری ! ولی عب نداره... غذاتو گذاشتم رومیز ... بخور ضعف نکنی! صدای بسته شدن در اومد که پتورو برداشتم.. حامد مظلوم و فهمیده ... برگشتم سمت سینی غذا و بادیدن حامد، پشت سرم جیغی زدم! +خیلی خری حامد خیلی ! _یعنی جدی فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟ پوفی کشیدم و نشستم ... حامد هم اومد و نشست کنارم.. _چیزی شده؟ چکار کردم باز! لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم... +دلم برای رادین تنگ شده ! _اووو ! بخاطر همین انقدر بهم ریختی؟ +اوم.... _میدونی مامان چی میگه؟ +چی میگه! _میگه نکنه آرام ازمون خسته شده! ناراحته که ما اینجاییم ! خندیدم و گفتم؛ +ازمن مظلوم تر هم وجود داره؟ من فکرمم به اینجور جاها نمیرسه! اصلا اینا به کنار! آدم مهربونی و محبتشونو میبینه نمیتونه دل بکنه ازشون! _آره خب! اگه منم بجا تو بودم! هرروز و هرشب ناهار و شام و دسر و خوراکی هام رو برام میاوردن و فقط میخوردم، نمیتونستم دل بکنم! +هه هه هه ! نمک!
•{🖤🤍}•• ‌ سکوت کردیم که حامد گوشیشو درآورد و همزمان زیرلب غر میزد: _آخه یکی نیست بگه دلت تنگ چیه اون نره غول شده! +چیزی گفتی عزیزم؟ _نه بابا! بخواب بخواب..! دلم مثل سیر و سرکه میجوشید! خبرایی بود و من ازش غافل بودم! دراز کشیدم و بعداز چنددیقه خوابم برد... ________________________ یک ماه گذشته بود و از رادین هیچ خبری نبود! بی حوصله بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم... تواین یک ماه بچمون یکم تپل شده بود! حامد اونقدر ذوق میکرد که منم یه انگیزه ای برای خندیدن و ذوق کردن پیدا کردم! مامان و بابا رو هم راهی مشهدکرده بودم و فرستادم سر خونه زندگی خودشون! اونقدر بهم رسیده بودن که حسابی تنبل شده بودم! سمت یخچال رفتم و قابلمه غذارو آوردم بیرون.. گذاشتم رو گاز و بعداز اینکه داغ شد شروع کردم به خوردن ماکارانی دیشب... حامد شیفت کاریش ظهر بود و من کارام نصف شده بود! و این برای من بینظیر بود... باصدای پیامک گوشیم حواسم پرت شد و قاشق چرب افتادرو فرش و کثیف کاری شد... " رومخ من " H _سلام خانومی. آرام آماده شو بیام دنبالت بریم فرودگاه دنبال داداش جونت! جیغی زدم و شمارشو گرفتم... +الوووووو ! حامد این پیامت الکی بود ؟ _نه به جان خودم..! رادین داره برمیگرده ! بغضم ترکید... _گریه نکن دیگه! آماده باش که دیر میرسیم ها! +ب...باشه! سریع لباسامو پوشیدم و رفتم تو حیاط.. بعداز یه ربع صدای بوق ماشین اومد که رفتم بیرون... +سلام عشقمم! _وا خدا شانس بده ! کاش همیشه رادین درحال برگشتن باشه ! خندیدم که جیغ زدم؛ +زودباش راه بیووووووفت! پاشو گذاشت رو گاز ک گفتم؛ +حامد یادته یدفه سوار ماشینت شدم دیوونه شدی تخته گاز میرفتی منم حالم بد شد؟ _وای حاجی یادته!؟ چقد سوسول بودی! +مرض! سوسول بودم اما دیوونه نبودم! _ عزیزمن سزای بی محلی همینه! +وای چرا یادم اومد اینارو؟ اعصابم خورد شد. خنده مردونه ای کرد که دلم براش ضعف رفت.. بعداز ۴۰ دیقه رسیدیم فرودگاه.. دست حامدو میکشیدم و مثل بچه ها میکشوندمش هرجاکه میخواستم! _آرام زشته نکن این کارارو! +وای اوناهاشششششش! با دیدن رادین جیغی زدم و سمتش دوییدم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛𖦆 شکست خوردی؟ خب که چی؟ پاشو یه بار دیگه پاتو رو زمین بکوب و از اول شروع کن! بزار دنیا بدونه که هیچی مانع تو نمیشه...💓🧋 𖦆 @CafeYadgiry🫂
این همون بازارچه ایه که وقتی بعدازظهر میرفتم کلاس .... :) پ.ن: خیلی وایب بدی میده:)🥲😂 خلوت ترین ساعت روز...🗿 @CafeYadgiry❤️
˼ 👩🏻‍🎓💕! دفنمان کردند....! ولی خبر نداشتند که ما بذر هستیم🌱 و دوباره رشد خواهیم کرد....♡ ‌ @CafeYadgiry🫀
دمنوش های عالی و آرامبخش💆🏻‍♀🌸 .. ↶. ‹دمنوش بابونه›↲.🌼🌙 ↶. ‹دمنوش زنجبیل›↲.🫖💕 ↶. ‹چای نبات↲.🍋✨ ↶. ‹چای نعنا›↲🍵🌱 ↶. ‹دمنوش بهار نارنج›↲🍊🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‹.🌝💘.› @CafeYadgiry🫂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماازت درس میپرسیم که خودت مطمئن بشیم بلدی یا نه🗿😂 تفووو🤣🤣🤣 @CafeYadgiry🫀
دوستمون‌روچی‌سیو‌ڪنیم🥺🌸'! - شیرکاکائومن🧋 - - خانوم‌دیوونہ‌🍓 - - ملوس‌ِ‌من💘 - - اسمش+میم🌱 - @CafeYadgiry🌻
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_234 سکوت کردیم که حامد گوشیشو درآورد و همزمان زیرلب غر میزد: _آخه یکی
•{🖤🤍}•• ‌ نزدیکتر که شدم خیره شدم بهش! انگار به پاهام قفل زده بودن! روح ازتنم جدا شده بود و مغزم دستور هیچ کاریو نمیداد! لب پایینم از شدت بغض میلرزید! پس کو اون موهای پرپشت و حالت دارش؟ اون ریشای مردونه و جذابش؟ اون چهارشونه بودن و بازوهای باشگاهیش کو؟ روبروی هم وایستادیم که حامد سریع زیربغلمو گرفت! رادین: آرام ! +چ...چیکار کردی ب...ب...با خودت! محکم بغلم کرد که بغضم شکست .. سرمو محکم گرفته بود تو بغلش... کنار گوشم لب زد؛ _هیشش...گریه نکن آبجی ! خوبم! زبونم نمیتونست حرفای دلمو منتقل کنه! لال شده بودم ! متوجه هیچی نبودم تا اینکه چشم باز کردم و دیدم تو ماشینیم و سمت خونه داریم برمیگردیم! من جلو نشسته بودم و رادین پشت دراز کشیده بود ! نگاهی به حامد انداختم که اخمی کرد... _آرام خوبی ؟ چرا رنگت پریده! دروغ چرا! اما از سرگیجه داشتم سقط میشدم! با سکوت من زد کنار و رو کرد سمت رادین... _رادین بیا بریم! دوتاشون رفتن و من موندم و خیالات چرت و پرت! گیج و گنگ نشسته بودم تو ماشین! متوجه هیچی نبودم ! وضعیت جسمی رادین داغون بود! بادیدن وضعیتش قلبم ازکار افتاده بود! سرمو تکیه دادم به پنجره ... باصدای در ماشین برنگشتم و باخیال اینکه حامده نگاهی نکردم... ماشینو روشن کرد و با سرعت زیاد راه افتاد... +ح..حامد آ ..آروم تر ب..برو ! واکنشی نشون نداد که چشمم خورد به آیینه و حامد و رادین رو درحال دوییدن دیدم! برگشتم سمت راننده که با دیدن مرد غریبه گنده بکی که پشت فرمون نشسته بود جیغ بلندی کشیدم... +نگه دار ! نگه دار عوضی ! جیغ زدم؛ +بهت میگم نگه داررر! کیفمو کوبوندم تو صورتش که ازم گرفت و پرت کرد سمت دلم... دستمو به دلم گرفتم... تموم نگرانی و فکرم پیش همین بچه بود و بس! حالت تهوع شدیدی گرفتم که دستم رفت روی دستگیره در... درو باز کردم و تنها چیزی که فهمیدم تیرکشیدن زیر دلم بود و تمام... ______________ _آرام ! عزیزم بهتری؟ سری تکون دادم و خواستم بلند شدم که زیردلم تیر کشید... _بلند نشو ! صبر کن دکترت بیاد! حامد دنبال دکتر رفت .. نگاهمو دوختم به رادینی که نگران نگام میکرد ! _آرام من دایی شدما میدونستی؟ خندیدم که دلم درد گرفت.. +ن..ن...نخندون منو! _وای دایی قربون اون اردک بشه! +اردک.؟ _ب تو چه ! هر اسمی بخوام روش میزارم! بایادآوری اتفاقی که افتاده بود بغضم گرفت... +ب...بچم س...س...سالمه د..داداش؟ نشست رو تخت و دستی به موهام کشید... _آره بابا! وقتی ننه بچه انقدر قوی و جون دوست باشه از بچه چه انتظاری داری؟
•{🖤🤍}•• ‌ لبخندی زدم و چشمامو آروم بستم.. باصدای حامد برگشتم .. _آرام ! # سلام عزیزم! سری تکون دادم که دکتر بعداز معاینه رو کرد سمت رادین و حامد؛ _ضربه ای که به کمر و ناحیه شکمی شون وارد شده خیلی خطرناکه! اما خب...جای نگرانی نیست...البته اگر استراحت مطلق داشته باشه ! تاکید میکنم ! استراحت مطلق! حرص خوردن و استرس و خونه تکونی و بلندکردن وسایل سنگین به مدت یک الی دوماه ممنوعه! بزار بچت یکم جون بگیره بعدا قهرمان بازی دربیار خانوم! باشه!؟ لبخندی زدم که حامد گفت: _الان حال خانومم اوکیه؟ لبخندم پررنگ تر شد! همین جنتلمن بازیاش کار دست من داد! _بله حالشون از منم بهتره! اما بازم تاکید میکنم ! استراحت مطلق ! حالا نمیخواد تو خونه حبسش کنی..اما حواست خیلی بهش باشه! _چشم! _امری ندارید؟ حامد: نه لطف کردین خانوم ! _بااجازه...! دکتره رفت و خیره شدم به حامد.. چشماش قرمز بود و موهاش ژولیده و بهم ریخته! اونقدر عصبی بودم که دلم میخواست یه گوشه بشینم وفقط گریه کنم! وضعیت حامد دست کمی از رادین نداشت! معلوم نیست ماشینمون چیشد! منم که استراحت مطلق! همون یه کار تو خونه هم نمیتونم انجام بدم! خواستم سوال تو ذهنمو بپرسم که بدجور خوابم گرفت... کوفت و زهرمارهایی که به سرم اضافه کرده بودن اثر کرده بود! درد زیردلم به طور ناگهانی قطع شد و خوابم گرفت... چشمامو آروم گذاشتم روهم و چیزی جز سیاهی نصیبم نشد.. _____________________ بادیدن قیافه مظلومانه آرام که خوابش برده بود ب رادین اشاره کردم ک بیاد بیرون از اتاق.. نشستیم رو صندلی .. دستامو به هم قفل کردم و گفتم؛ +چکار کنیم رادین! وضعیت روز به روز داره بدتر میشه! _وقتی بهت گفتم دست نگه دار خواهر من فرار نمیکنه میای میگیریش... گوش نکردی! باید تاوانشم پس بدی! هم جون آرام درخطره هم جون تو ! دستی به موهام کشیدم و گفتم؛ +ماموریت آرامو چکار کنیم! _چی ؟ +مگه...مگه آقامحمد باهات صحبت نکرد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه گرونترین ساعت هاۍ دنیا رو هم داشته باشۍ هیچوقت نمیتونۍ یک ثانیه ۍ پیش رو برگردونۍ زمان ارزشمنده قدرشو بدون و از هر لحظه‌اش براۍ زندگۍ کردن استفاده کن😌🤍! @CafeYadgiry💚🤍
نشانه هایی که میگن احتمالا به یک استراحت روانی نیاز دارید‹.😌💜.›‌ ▹ ·————— ·⋆· —————· ◃ •💛 ¹- اختلال خواب •🌸 ²- بی انگیزگی •⛈ ³- بی انرژی بودن •🌼 ⁴- لذت نبردن از خیلی چیزها •🍃 ⁵- عدم تمرکز •🦋 ⁶- تغذیه ی اشتباه •🤍 ⁷- احساس کلافگی ‌پ.ن: چه جالب ... خودمو میگم...همه علائمو دارم🗿😂 @CafeYadgiry🤓