میدونی چرا بغل کردن رو دوست داریم؟
چون سمت راست بدن قلبی وجود نداره و خالیه
وقتی شما همو بغل میکنین قلب طرف مقابل
میاد و جاشو پر میکنه برای همینه عاشق
بغل کردن هستیم🥲🫂
#دلی
#عاشقانه
@CafeYadgiry♥️
یکی از بزرگترین دروغ هایی که سرکلاس به خودم میگم اینه که
نمیخاد بنویسم
یادم میمونه:)✅😂
#فان
#توییت
@CafeYadgiry🤍🖤
ولی جدیدا هرکار میکنم که آدمی باشم که ازچت کردن باهام لذت ببرن/ سرد نباشم/ مهربون باشم/بی تفاوت نباشم....نمیتونم!:)
#توییت
#دلی
@CafeYadgiry🤍🖤
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_205 پسره رفت که رادین، با اقتدار بهم نگاه کرد: _چطور بود؟ +عالی ! اصلا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_206
راه افتادم سمت خونه خودم..
+ام...نظرتون چیه فردا همگی بریم حرم؟
_آره بریم .. من موافقم...!
آرام نظر تو چیه؟
مکثی کرد و گفت:
_اوممم...باشه !من..منم مشکلی ندارم...موافقم.!
لبخندی زدم و پامو گذاشتم رو گاز...
+پس ایشاالله فردا دسته جمعی میریم حرم!
_انشاالله...
تقریبا بعداز یه ربع رسیدیم...
وسایل آرامو برداشتم و بردم بالا...
وارد خونه شدیم که آرام با ذوق گفت:
_وایی! چه خونه قشنگ و ساده ایه!
+قابل شمارو نداره!
_صاحبش قابل داره!
لبخندی زدم و وارد آشپزخونه شدم..
خیره شد به دکوراسیون خونه...!
خیلی براش جالب بود!
خودمم عاشق وایب خونه بودم!
آقا محمد هیچ جوره نتونست راضیم کنه تا خونه رو بفروشم!
برم خونه دیگه تا شناسایی نشم!
اما زیر بار نرفتم!
هیچکس خبر نداشت که خونه مال خودمه!
نرگس و مامانم و بابام میپرسیدن میگفتم از طرف سازمانه!
چایی دم کردم که بعداز ۱۰ دیقه صبوری و کلنجار رفتن با خودم بالاخره دم کشید...
سه تا استکان برداشتم و چایی ریختم...
وارد پذیرایی شدم و چایی هارو گذاشتم رو میز...
آرام: ببخشید من هنوز یخم باز نشده... زحمت چایی ها افتاد گردن شما!
با جدیت تمام گفتم:
+ از کی تاحالا انقدر تارفی شدی؟
رادین: هوی هوی! وقتی میگه یخم باز نشده ینی باز نشده! آب داغ نریز که!
زدیم زیرخنده که دیدم آرام خیره شده به من!
رادین: آرام خوبی؟
اخم ریزی کرد و سرشو انداخت پایین...
_فکر نمیکردم دوباره ببینمت حامد!
چایی رو گذاشتم تو سینی و خیره شدم بهش...
خواست چیزی بگه که صدای زنگ گوشیم مانع حرف زدنش شد..
+ ببخشید یه لحظه...
الو!
_حامد کجایین شما!
+ما خونه!..
_مرض! الهی دربه در نشی دربه در شده! چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟
+پاشید بیاید اینجا...برای فردا برنامه ریختیم!
گوشیو قطع کردم که آرام ریز میخندید...
+خیلی جوگیره!
آرام : مثل تو!
+من؟
رادین:آره دیگه! پسره رو زدی ناکارش کردی! برو خداتو شکر کن که نرفت شکایت کنه ازت!
+زیادی رومخ بود!
باصدای زنگ ایفون مکالمه مون قطع شد...
+کیع؟
_منم ! باز کن دارم برات!
خندیدم و درو باز کردم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وایشت🤣🤣دقییییقا🗿
#فان
@CafeYadgiry♥️
چیدمآنِڪيف👜🤏🏻💕 '.
#چیدمان ‹.🌝💘.›
@CafeYadgiry🤍
یادگیر؎ سریع با... 🙂❤️
📲┊•خاموش کردن موبایڷ
🔐┊•رمزگذارے
📒┊•حفظ نڪردن درس ها
🖇┊•پارتهایمطالعاۍڪوتاهامازیاد
✨┊•توضیح دادݩ مطالٮ برای یہ نفر
🦋┊•تمرکز روی نقاط ضعفٹ
🌳┊•استفاده از ںمودار درختے
#درسی
@CafeYadgiry🫂
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_206 راه افتادم سمت خونه خودم.. +ام...نظرتون چیه فردا همگی بریم حرم؟ _آر
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_207
درو باز کردم و بعدازچنددیقه مامان وبابا و نرگس اومدن...
نرگس بهم خیره شده بود و هیچی نمیگفت!
+ سلامممم خوش اومدین!
_سلام مامان...بهتری؟
+عالیم ..سلام آقاجون...بیاید تو...
_سلام به به چه خونه تمیزی...
وارد خونه شدن و بعداز سلام و احوالپرسی با آرام و رادین نشستن...
+نرگس!
نرگس...
برگشت سمتم که اشاره زدم ...
+ بیا!
اومد تو آشپزخونه که خیره شدم بهش...
+نرگس؟
نگاه اشک بارشو دوخت بهم ..
+من هنوز حرف نزدم بغض کردی؟
پرید بغلم که مات و مبهوت خیره شدم به یخچال...
+نرگس؟
هقی زد که بغلش کردم...
+هیش....آروم باش! کی اذیتت کرده؟
_هیشکی...!
دستمو گذاشتم رو کمرش و نازش کردم...
+ پس چیشده که این آبجی خانوم ما انقدر نازنازی شده؟ فسقله ببینمت!
ازتو بغلم اومد بیرون و ضربه ای به بازوم زد....
_مرض! ناز بودم ! فسقله هم عمته!
+نه حالا...جدی !چیشده؟
سرشو انداخت پایین ..
_دلم برات تنگ شده بود!
+قربونت برم من! مگه مرده بودم؟
پوکر نگام کرد که خندیدم...
+آره خب مرده بودم...اما الان روحم اینجاست! ها ها ها!
_دیوونه! نکن میترسم!
خندیدم که حرصی گفت:
_چیکارم داشتی صدام زدی!
+آهان...ببین ...آدم باش خب؟
اخمی کرد که گفتم:
+آدم باش و خیلی آروم و سوسکی به مامان بگو ....بگو بحث عقد رو بندازه وسط!
دست به سینه وایستاد و چشماشو ریز کرد...
_که من فسقله نازنازی ام آره؟
کلافه داد زدم :
+نرگس!
_هییییس! بیتربیت!
# نرگس؟ حامد کجا رفتین پس !
_الان میایم مامان!
برگشت سمتم و گفت:
_یه فسقله نازنازی بهت نشون بدم !فقط بشین و تماشا کن!
+نرگس ! نرگس غلط کردم نرگس!
از آشپزخونه زد بیرون که صدای دادش اومد:
_مامانننن! مامانننن! حامد میگه که بهت بگم بحث عقد رو بندازی وسط!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_208
صدای خنده همشون بلند شد که نشستم وسط آشپزخونه!
+نرگس کشتمت!
لیوانی رو پرآب کردم و سر کشیدم...
دستی به لباسم کشیدم و خیلی عادی رفتم بیرون..
آرام سرشو انداخت پایین و ریز خندید...
پیشونیم خیس شده بود!
رادین با حالت بانمکی بهم نگاه میکرد..
سرمو انداختم پایین و روبروی آرام نشستم..
بابا: خب آقا رادین گل...! نظرتون چیه درمورد این دوتا مرغ عشق صحبت کنیم؟
نرگس زیرلب گفت:
_اینا به کلاغ شبیه ترن تا مرغ عشق!
نگاهمو دوختم به نرگس که نیشش باز شد ..!
مامان: نرگس! زشته!
رادین: موافقم! والا من چندساله حامد رو میشناسم! و ازش راضیم! چندسال هم که باهم همسایه بودیم! به نظرم دوره نامزدی طولانی نباشه بهتره!
شناخت کافی ازهم داریم !
پس بنظرم لزومی نداره نامزدیشون طول بکشه...اما یک ماه باشه خوبه.!
بازم هرچی شما بگید...بالاخره بزرگترید و تصمیم گیرنده اصلی!
بابا:اختیار داری .
منم موافقم! خانوم نظر شما چیه؟
مامان: منم موافقم! کاملا منطقیه!
لبخندی زدم و خیره شده به آرام.
مامان: با وضعیت شغلی که حامد داره یه روز هم براش کلیه! هرچه زودتر برن سر خونه زندگیشون بهتره !دخترم نظر تو چیه؟
آرام انگار راضی نبود!
سکوت کرده بود و خیره بود به گلهای فرش!
رادین زیرگوشش چیزی گفت که به خودش اومد...
آرام : ببخشید...چیزی گفتید؟
مامان: وا دختر تو باغ نیستیا! درمورد عقد تو و حامد داریم صحبت میکنیم !
آرام : آهان...ببخشید متوجه نشدم !
مامان: تو فکر چی بودی؟
نگاه کلی به هممون انداخت و گفت:
_داشتم به این فکر میکردم که اگه مامان بابای منم بودن..بهتر بود!!!!
سرشو انداخت پایین ...
دستی به موهام کشیدم و خیره شدم بهش..
بابا: روحشون شاد...فاتحه ای بفرستید...
بعداز فرستادن فاتحه، رادین با جدیت کامل روکرد سمت من:
_راستش من یه شرطی داشتم!
گفتم انشاالله هرموقع اومدین خواستگاری بگم...اما الان بگم بهتره!
مکثی کرد و گفت:
_من به حامد اعتماد دارم !
اما باید خیال هممونو راحت کنه !
حامد ! از وضعیت من و آرام خبر داری!
آرام به غیرازمن کسیو نداشته!
منم همینطور!
پس باید خیالمونو راحت کنی!
اینکه میتونی پشتش باشی یانه!
حمایتش کنی یانه!
اینارو نگفتم تا فرداپس فردا بکوبی توسرش!
اینکه تو بی کس و کاری و فلان !
اما اگه مردونه میتونی خوشبختش کنی بسم الله!
جلوی پدر و مادرت که خیلی برام ارزش قائلن گفتم تا جدی بگیری!
میتونی؟
آدما اینجورین که دهنتو سرویس میکنن و به مرز جنون و افسردگی میرسوننت ولی یجوری رفتار میکنن انگار تو یه مشکلی داری...:)
#توییت
#دلی
@CafeYadgiry🤓
13.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یااباعبدالله...توییتوناجیدنیا:)
حرفمشترکما...حسینحسین!:))
#استوری
@CafeYadgiry🖤
ولی به نظرم اونی که «واقعا» دوستت داشته باشه وسط مهمونی یه پیام بهت میده، وسط مسافرت بهت پیام میده، وقتی کلی کار داره بهت پیام میده، وقتی با عجله داره میره به جلسه و کار و زندگیش برسه یه تکست کوچیک میده، این حس «ببین من حواسم بهت هست»ی که منتقل میشه خود عشق و علاقه ست....
#توییت
#دلی
@CafeYadgiry♥️
خوبه برای آدمی که دوستت داره بجنگی، ولی اصلاً خوب نیست برای اینکه یکی دوستت داشته باشه، بجنگی. یه فرق خیلی بزرگی بینشون هست:))))
پ.ن: تا عمق وجودم درک میکنم!
#دلی
#توییت
@CafeYadgiry🐈
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_208 صدای خنده همشون بلند شد که نشستم وسط آشپزخونه! +نرگس کشتمت! لیوانی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_209
آب دهنمو قورت دادم صاف نشستم...
سنگینی نگاه خیره همه اذیتم میکرد!
+می...میتونم!
لبخندی زد که بابا گفت:
_مبارکه.. ! آقارادین اگر موافق باشید ماچهارشنبه خدمت میرسیم!
رادین رو کرد سمت آرام و دستشو گذاشت پشت سر آرام...
_اختیار دارید ...موافقم!
نرگس: حامد کیف کن چه آبجی داری! ببین! باید دستمو ببوسی!اصن کیف کن! رسوندم به آرزوت!
برزخی نگاش کردم و که نیشش باز شد..
+من برای تو دارم...!صبر کن!
_فعلا تو صبر کن ! برو خداتو شکر کن شیرینی گرفته بودم !
چشمام برقی زد و زیرلب گفتم:
+قربونت برم!
بااقتدار سمت آشپزخونه رفت و چنددیقه بعد با یه جعبه شیرینی اومد...
بابا: خب دیگه ما بریم...
+عه کجا بشینید حالا!
مامان: خسته ان میخان استراحت کنن مادر! میریم ...ایشاالله دوباره سر میزنیم!
+باشه هرجور راحتید!
بعداز خداحافظی های طولانی درو بستم و روکردم سمت آرام...
+آرام خوبی؟
لبخندی زد و گفت:
_اوهوم! خوبم!
خواستم چیزی بگم که صدای رادین بلند شد:
_داداش این روغن کجاست؟ گشنمه ! یدونه بیشتر تخم مرغ نداری ! پاشو !! پاشو مرد زندگی! برو چندتا تخم مرغ بگیر شکم زنتو سیر کن!
زدیم زیرخنده که گفتم:
+تو یخچال یکم آش هست...همونو باهم میخوریم! آرام تو دوست داری؟
سری تکون داد که داد زدم؛
+بیزحمت همونو گرمش کن!
_چشم داداش.
رو به آرام با صدای کم گفتم:
+چه مهربون شده !
_حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست! دستشو گذاشت رو بینیش و اشاره زد:
_پشت سرم بیا!
آروم وارد آشپزخونه شدیم و با دیدن وضعیت رادین دوتامون خندمون گرفت !
چسبیده بود به ظرف آش و تند تند میخورد!
اشاره ای به زیر یخچال کردم که آرام سوالی نگام کرد...
سوسک پلاستیکی رو از زیر یخچال برداشتم که آرام جلو دهنشو گرفت!
سوسکو پرت کردم رو پاش که صدای دادش همه جارو برداشت...
_ ابولفضل....!!!!
ظرف آش از دستش افتاد و چهل تیکه شد !