•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_194
چشمم به گنبد که خورد اشکام سرازیر شدن!
قدمامو آروم برداشتم ...
وارد حرم شدم و دستمو به ضریح گرفتم...
کمی از ضریح دور شدم و نشستم گوشه و توخودم جمع شدم!
سرمو تکیه دادم به دیوار و زل زدم به ضریح!
اشکام دراختیار خودم نبود!
بی جهت و بدون دلیل میریختن!
هرچند دلیل نمیخواست!
من بغض داشتم!
بااینکه کلی گریه کرده بودم!
کلی جیغ و داد نکرده داشتم!
کلی خدا خدا های نگفته..!
چادرمو کشیدم جلوتر و زیرلب ذکر الهی به رضا میگفتم!
امام رضا میشنوی صدامو؟
ببین وضعیتمو!
ببین چه بلایی سرم اومده!!
گدای مشهدت بودم ...
گفتی پاشو بیا!!
الان این داغ رو دلم رو چیکار کنم؟
نمیشد یدفه ای از خواب میپریدم و حامدو بالا سرم میدیدم؟
که منتظرم باشه و ب..
با تیر کشیدن یهویی قفسه سینم رشته افکارم پاره شد...
سرفه ای کردم تا نفسم بالا بیاد اما فایده ای نداشت..
سرمو تکیه دادم به دیوار که خوابم برد...
__________
باصدای حامد ازخواب پریدم؛
_آرام؟ آرام بیدارشو...باید بریم !
بادیدن حامد جا خوردم!
+حا..حامد خودتی؟
خنده ای کرد و دستاشو کردتو جیبش:
_پس چی. ؟ زودباش باید بریم دیر شده!
خواستم بلند شم اما انگار به دستام و پاهام وزنه وصل کرده بودن!
نمیتونستم برم طرفش!
خیره بودیم به همدیگه!
هقی زدم و گفتم؛
+یعنی همش خواب بود حامد؟ تو زنده ای؟
_مسخره کردی منو؟ توقع داشتی من مرده باشم؟
+ن..نه! همه..همه میگفتن توتصادف کردی! خودم دیدم حامد! دیدم که خاکت کردن! دیدم که توی کما بودی! بعدش تموم شد ! مامان و بابات هم اومدن مشهد! بعدش..
-وای آرام بسه! مغزم داره سوت میکشه! بیا بریم میگم!
خواستم بلند شم اما نتونستم!
حامد رفت و من موندم!
+حامد صب..صبر کن ! حامد! حامدد!!!
#ایده_درس_خواندن
چجوریرودرسمونتمرکزکنیم؟!🤥💕
¹-اولبایدیکفضایمناسبیروبرای
درسخوندنفراهمکنید👀🍓
²-گوشیروازخودتوندورکنید🧸🌱
³-جاییکهداریندرسمیخونینساکت
باشه🌝🌷
⁴-همهیحواستونوبزارینرودرس🙅🏻♀✨
@CafeYadgiry🤓
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_194 چشمم به گنبد که خورد اشکام سرازیر شدن! قدمامو آروم برداشتم ... وارد
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_195
باصدای جیغ بلندی چشمامو باز کردم..
_آبجی؟ آبجی خوبید؟ آبجی صدامو میشنوید؟
ازشدت درد قفسه سینم نمیتونستم تکون بخورم!
چشم گردوندم دنبال کسی که میخاستم!
+حا..حامد؟!
_آبجی حامد کیه!
به زور خودمو جمع و جور کردم ..
اشکم دراومده بود!
نفسم درنمیومد و درد قفسه سینم بدجور اذیتم میکرد!
_عزیزم خوبی؟
سری تکون دادم و بلند شدم ...
هرجارو نگاه میکردم خبری از حامد نبود!
سمت در خروجی قدم برداشتم ...
_آبجی اگر حالتو..
+خوبم! باید برم!
توی حیاط فقط میگشتم دنبآل حامد!
سرمو برگردوندم که قیافه آشنایی به چشمم خورد!
نرگس و ناهید خانوم !
خواستم صداشون کنم اما زبونم بنداومده بود!
امام رضا قربونت برم!
چادرمو کشیدم جلو و خیلی آروم دنبالشون رفتم!
از حرم خارج شدن و رفتن سمت بازار!
چادرمو درآوردم و گذاشتم تو کولم...!
جلوی انگشترفروشی وایستادن که سریع رومو برگردوندم..
+آقا..آقا ببخشید قیمت سوهان هات...
غیب شدن نرگس و مامانش مث پتکی خورد تو سرم!
بدوبدو سمت انگشتر فروشیه رفتم که دیدم اومدن بیرون !
خم شدم و بند کفشامو بستم تا نشناسن!
_حامد عقیق دوست داره مادرمن لج نکن!
با حرف نرگس خیره شدم به جای خالیشون!
چی گفت؟
پاهام دیگه یاری نمیکرد!
آروم پشتشون میرفتم...
بعداز ۲۰ دیقه چرخیدن توی بازار سمت ماشینی رفتن و سوار شدن..
سریع نشستم پشت رول ..
زیاد از حرم دورنشده بودیم که پیچیدن تو یه کوچه و وارد ساختمونی شدن...
ماشینو پارک کردم و پیاده شدم.!
کل کوچه رو دید زدم و روبروی ساختمون وایستادم!
خدایا چیکار کنم من الان!
کدوم زنگو بزنم؟
خدایا چرا...
"ناشکری نکن آرام! کار امام رضا رو ببین که باعث شد خونشونو پیداکنی!"
استرس تک تک سلولامو درحال خوردن بود!
دستام رو انقدر بهم دیگه فشارداده بودم که سر شده بودن!
وایستادم جلو در که بعدازچنددیقه آقایی از درو باز کرد..