Happiness is waking up early morning not by the alarm, but by reaching to the goal.
خوشبختی یعنی صبح زود بیدار شدن.
نه با صدای زنگ ساعت، بلکه با اشتیاق رسیدن به هدف.
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_482 در باز کرد، از لای در نیمه باز میدیدمش که نفس نفس میزد: -چند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_483
-من حامله نیستم ،مغزم نخور!
با رسیدن به میز شام دیگه نتونستم حرفی بزنم که عماد گفت:
-بچه رو بگیر ،حاجی نتونست یه قاشق غذ بخوره!
وتیدا رو به من انتقار داد تا ترانه رو از حاج اقا بگیره که البته ایشون با لبخندگفت:
-ماشالله خدا بهتون اعصاب اروم بده چقدر سخته بچه داری!
وعماد ا همه جا بی خبر هم نفس عمیقی کشید و ترانه رو گرفت و اما من که هیچ جوره نمیتونستم الان خودمو بزنم به کوچه علی چپ لبخند مرموزی زدم و گفتم :
-به نظر شما حوصله ی بچه داری ندارید!
سری به نشانه تایید تکون داد:
-بچه نمک زندگیه اما خب در حال حاضر امادگی پدر شدن و پدارم و به شیما خانوم گفتم که انشالله 5,6سال دیگه به فکر بچه دار شدن باشیم!
واقعا نخندیدن تو این اوضاعی که یجورایی بابا شدن حاجی 50-50بود سخت ونشدنی بود که سعی کردم خودم و با نوشیدن دوغ مشغول کنم و نگاه پر معنیم و به شیما دوختم که زیر لب کوفت ی گفت وروم ازم گرفت وتا اخر شام حتی نتونست یه قاشق غذا بخوره و فقط اب و چند تا دونه زیتون خورد !
شیما باعث شده بود تا حاج اقا راه به راه بپرست چت شده و منم با لبخند ملیح نظاره گرشون باشم که عماد طاقت نیاورد و اروم تو گوشم گفت:
-تو چته ؟تو مخت دارن جوک تعریف میکنن که زرت وزرت داری لبخند میزنی ؟
صورتمو چرنوندم سمتش و وقتی دیدم شیشه شیر بچه رو شل گرفته دستشو صاف کردمو گفتم:
-فضول ،شما شیرتو بده!
خیره به بالاتنش جواب داد:
-ندارم که بخوام بدم!
با چشم به شیشه شیر اشاره کردم :
-مزه نریز عماد خان......
عروس ودومادی که امیدوور بودم به سرنوشت من و عماد دچار نشن وبا خدا حافظی گرمی راهی مشهد وشروع زندگیشون کردیم وحالا بر گشتت بودیم خونه،
همه چیز تو خونه نوبتی شده بود حالا هم من داشتم لباس عوض میکردم و بعدش هم مسواک
زدن و شروع کرده بودم تا بعد از من عماد این کارهای کوچیک شخصی و که این روزا براشون وقتی نداشتیم وانجام بده!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
𝑲𝒏𝒐𝒘 𝒚𝒐𝒖𝒓𝒔𝒆𝒍𝒇, 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒘𝒐𝒓𝒕𝒉
خودتو بشناس ، ارزش خودتو بدون!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
𝐼 𝑙𝑜𝑣𝑒 𝑡𝒉𝑒 𝑚𝑜𝑚𝑒𝑛𝑡𝑠 𝑡𝒉𝑎𝑡
𝑏𝑜𝑡𝒉 𝑠𝑖𝑑𝑒𝑠 𝑒𝑣𝑒𝑛 𝑖𝑛 𝑠𝑙𝑒𝑒𝑝!💒🖇
عاشقِ لحظه هايی هستم
كه با توامحتي در خواب!💒🖇
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_483 -من حامله نیستم ،مغزم نخور! با رسیدن به میز شام دیگه نتونستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_484
مسواک زدم و ارایشم و شستم وهمینطور که با حوله صورتم و خشک میکردم رفتم تو اتاق بچه ها.
عماد لباسهای بیرونیشو در اورده بود و حالا هم با قیافه گرفته داشت منو نگاه میکرد که پرسیدم:
-چته؟
پوفی کشید و دماغشو گرفت:
-بیا ببین غنچه های نوشکفته مامان چه کردن!
وبلند شد امد سمت منی که دم اتاق وایستاده بودم که خندیدم:
-تا الان غنچه و قندوعسل ونبات بابا بودن!
-هنوزم هستن،اگه مامانشون یه دستی به گلبرگاشون بکشه!
وبا خنده ازم دور شدکه رفتم سراغ بچه ها و همینطور که مای بیبیاشون باز میکردم گفتم:
-فکر نکنی نفهمیدم ،این دفعه نوبت تو بود در رفتیا!
هنوز مسواک نزده بود که جواب داد:
-چی چیو نوبت من بوده؟دستام ودیدی؟
پوستشون رفته انقدر اونو اینو شستم!
وبا نفس عمیقی ادامه داد:
-دست های مردونم به چه کارهایی عادت نکرد!
با این حرفاش داشتم از خنده روده بر میشدم که گفتم:
-اینقدر واسه من ننه من غریبم در نیار ،فعلا مسواکت بزن تا تولیدات بعدی بچت ها یه فکری میکنیم،حالا یه دستکش برات میخرم یا توبه همین دستات عادت میکنی!
وعماد که دیگه نمیدونست چی باید بگه،انگار شروع کرد به مسواک زدن که صدایی از سمتش نیومد.
با باز کردن مای بیبی بچه ها انگار وارد دنیای دیگه شدم وهمینطور که با دستمال مرطوب پاکشون میکردم غر زدم:
-حالا خوبه جز شیر چیزی نمیخورین وگرنه معلوم بود، چی بسر خودتون و ما میاوردید!
وبا خنده بکارم ادامه دادم که سرو کله عماد پیدا شد وبا دیدن لبخند رو لبم ابرویی بالا انداخت:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🧶🧡𝒾 𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓈𝓉ℴ𝓅 𝓂𝒶𝓀𝒾𝓃ℊ
𝓂ℯ𝓂ℴ𝓇𝒾ℯ𝓈 𝓌𝒾𝓉𝒽 𝓎ℴ𝓊...
🧶🧡من هرگز از ساختن خاطرات
با تو دست نميڪشم...^-^
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
عاشِق شُدَن
چیزِ ساده ای ست
آنقدر که هَمه ی اِنسان ها
تَوانِ تَجرُبه کردن آنرا دارَند
مُهِم عاشق ماندن اَست
بی اِنتِـها بی مِنَت ،تا اَبد♥
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_484 مسواک زدم و ارایشم و شستم وهمینطور که با حوله صورتم و خشک می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_485
-به به این کار لذت بخش چقدر خانم و شاد کرده!
و به منی که لایه لایه بچه هارو پاک میکردم اشاره کردکه لبخندم و به یه لبخند تحقیر کننده تبدیل کردم و جواب دادم:
-شیرین بشی!
بیخیال شونه ای بالا انداخت:
-شیرین بشم فرهاد بودن بلدی؟
ودر انتظار جوابم داد،دست به سینه وایستاده بود
که دستمال کشی ترانه رو پایان دادم که همینطور بغلم بود پاشدم سرپا:
-بچه رو بدم شستن بلدی؟
لباش عینهویه خط صاف شدوهمینطور که ترانه تحویل میگرفت گفت:
-مگه خبر مرگم چاره دیگه ای هم دارم؟
لبخند دندون نمایی تحویلش دادم ورو پاشنه پا بلند شدم واروم تو گوشش گفتم :
-عماد
نرم و مهربون جواب داد:
-جونم؟
صدام و از قبل هم نازک تر کردم و پر عشوه لب زدم:
-تا ترانه رو بشوری،تیدا رو هم میارم !
وقهقهه ای زدم که یه نگاه معنا دار بهم انداخت و همینطور که میرفت بیرون گفت:
-زنای مردم تو گوششون دوستدارم ،عاشقتم ذکر میکنن ،زن ما هم از امادگیش واسه کثیف تحویل دادن بچه وتمیز تحویل گرفتن بچه میگه!
وبا لحن پر حسرتی ادامه داد:
-ای خدا شکر.....
بی توجه به غر زدنش تیدا رو هم اماده کردم و رفتن سمت دستشویی و جلودر منتظر موندم تا بچه ها رو جابجا کنیم و همین اتفاق هم افتاد و حالا ترانه رو بردم تو اتاق و گذاشتمش رو تشکی که کف اتاق پهن بود و برگشتگ و تیدا رو هم گرفتم وگرفتم و اوردم تو اتاق و پدر فدا کارشون هم به جمعمون اضافه شد:
-اگه زممتی نیست بسته بندیشون کن!
بسته مای بیبی رو از تو کشو تخت در اوردم و گفتم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
Do not you,
I'll die with a blink
تو نباشی
من به یک پلک زدن خواهم مرد❤️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
🥂 ⃟⸙𝓣𝓱𝓮𝓻𝓮'𝓼 𝓝𝓸𝓫𝓸𝓭𝔂 𝓘𝓷 𝓜𝔂
𝓗𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓔𝔁𝓬𝓮𝓹𝓽 𝓨𝓸𝓾 🥂 ⃟⸙
نِمیتونه کَسی تُوی
دِلَم جای تُـو بیاد💍🦋
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣