#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_499 سخت بود با وجود بغل داشتن بچه گوشی و جواب بدم وواسه همینم فعل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_500
با چرب زبونی جواب دادم:
-خوبن ودر حال اشپزی برای همسر!
با چشمای ریز شده نگاهم کرد :
-این چکاری بود که امروز کردی؟
راه گرفتم تو اشپزخونه :
-تو که افتخار نمیدادی مارو به کلاسات دعوت کنی،ما هم مجبور شدیم خودمون بیایم!
صداش واز فاصله ی دورتری میشنیدم ،انگار داشت میرفت تو اتاق:
-بالاخره که امدین و چه روزی هم ساختین برامون!
وبعد هم صدای خنده هاش تو خونه پیچید که حرفی نزدم و به سرخ کردن کوکوهام رسیدم.
دیگه واسه خودم یه پارچه خانوم شده بودم دست پختی پیدا کرده بودم که بیا وببین!
میز شام و چیدم وبعد از سیر کردن بچه ها،منتظر عماد نشستم رو همون صندلی میز غذا خوری مه همیشه مینشستم وخیلی طول نکشید تا عماد امد روبروم نشست:
-به به حاج خانوم چه کرده!
وبه ظرف کوکو و گوجه وخیارشور اشاره کردم و گفتم:
-بخور خداتم شکر کن!
حالت متفکرانه ای به خودش گرفت وهمینطور که زل زده بود:
-دارم فکر میکنم که از کجا شروع کنم !ظرف کوکو روبرداشتم و همینطور که چند تا کوکو میذاشتم تو بشقابش گفتم:
-خودت و مسخره کن!
متعجب از کارم گفت:
- مسخره چیه ،شاید من میخواستم از تو شروع کنم!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_66 قدم های لرزون اما تند
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_67
بغضم تبدیل به اشک شده بود و صورت، نصفه و نیمه بیرون زده از شنلم و داشت پر میکرد که در کمال تعجبم از ماشینش که گل کاری هم شده بود و انگار ماشین عروس بود پیاده شد!
کت و شلوار پوشیده و مرتب، درست عین دوماد ها!
قبل از اینکه حرفی بزنم دوباره صداش و شنیدم:
_چند روزه که منتظرم تو یه فرصتی ببینمت اما نمیشد، الانم شک داشتم که تو باشی تا اینکه نصفه و نیمه دیدمت!
میگفت و بهم نزدیک تر میشد و حالا توجه تموم اطراف پرت ما شده بود که از کوره در رفتم و با صدایی که میلرزید جواب دادم:
_چیه؟ بدبختم کردی و چند روز هم که زاغ سیاهم و چوب زدی و شاهد بدبختیام بودی حالا اومدی که چی؟ اومدی سیاه بختیم و یاد آوری کنی؟
رسیده بود بهم و روبه روم ایستاده بود، خیره تو چشم های پر اشکم سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_من میخواستم ببینمت اما نشد!
و چشمی به اطراف چرخوند:
_همه دارن نگاهمون میکنن، گریه نکن!
اما گوشم کر بود روبه حرف هاش و کار خودم و میکردم:
_چطوری آروم بگیرم وقتی زندگیم نابود شده، نگاهم کن! حالم و از چشمام بخون!
یه جوری از صدام غم میچکید که دلم میخواست بشینم تو خیابون و زار زار گریه کنم بلکه یه کم سبک شم اما این بار وقتی شاهرخ دید آرامش ازم فراریه کلافه نفس عمیقی کشید و دستم گ گرفت و کشوندم سمت ماشینش،
هنوز برام مبهم بود که چرا ماشینش گل زده و تمیز و مرتبه و زبونمم نتونستم نگهدارم و پرسیدم:
_این گل زدن و این کت شلوار،
و بین گریه با یه لبخند ادامه دادم:
_نکنه توهم امشب عروسیته!
فشار دستش بیشتر شد و نیمرخ صورتش و چرخوند به سمتم:
_آره امشب عروسیمه!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_500 با چرب زبونی جواب دادم: -خوبن ودر حال اشپزی برای همسر! با چ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_501
نگاه معنا داری بهش کردم:
-بیمزه!
با سلیقه واسه خودش گوشه بشقاب سس مایونز
وکچاپ و قاطی میکرد که انگار چیزی یادش افتاد:
-راستی یه خبر!
منتظر بهش چشم دوختم:
فردا نهار دعوتیم خونه شاهرخ !
وبا سکوت من ادامه داد:
-همین دوستم که امروز دیدیش!
سری به نشانه تایید تکون دادم:
والبته عشق سابق ارغوان!
مرموز نگاهم کرد :
-پـس بهت گفت؟!
یه لقمه واسه خودم گرفتم و جواب دادم:
-عروی خانواده،امین خونواده ست به من نگه به کی بگه؟!
از خنده وا رفت:
-پس وای بحال خانواده....
حرف زدن با عماد ادامه داشت تا وقتی شام خوردنمون تموم شد وحالا تنها تو اشپزخونه
بودم وبعد مرتب کردن اشپز خونه ،دوتا چایی ریختم ورفتم بیرون.
عماد لم داده بود رو مبل وتلویزیون میدیدوبچه ها هم عادت کرده بودن خودشون خودشون و سرگرم کنن ،سینه خیز میرفتن و با هم خوش بودن!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼