#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_91 کنارم که دیدمش خیالم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_92
بی توجه به هرکسی که بود و نبود بابا رو صدا زدم:
_بیا بابا، اومدم... دلبرت اومد!
و نمیدونم چرا اما قدم هام کند شد،
انگار منتظر بودم قبل از ورود خودش بیاد جلوی در و با همون لبخند دلنشین همیشگیش نگاهم کنه،
اما نیومد،
ثانیه ها گذشت اما نه خودش و نه لبخندش و ندیدم و حالا قدم هام بی جون تر از همیشه برداشته میشد،
دیگه نایی نداشتم!
با رسیدن به در خونه حواسم و از اطراف و ناله و زاری ها گرفتم و به داخل خونه نگاه کردم،
خونه ای که پر از آدم بود اما بابا رو بینشون نمیدیدم!
لب های خشک شدم و با زبون تر کردم و این بار آروم تر از قبل صداش زدم:
_بابا...
اما با دوباره به آغوش کشیده شدنم، این بار توسط یلدا حرفم نصفه موند و سرم به روی شونش پناه گرفت!
آروم اشک میریخت و بین گریه سعی داشت بهم دلگرمی بده:
_آروم باش عزیزم...
و حالا اما آرامشی نبود که با بغض گفتم:
_انقدر ازم دلخوره که نمیخواد منو ببینه؟
نفس عمیقی کشید:
_پدرت فوت شده، نیست که ببینتت!
و دستش و رو سرم کشید.
حرفش تو ذهنم تکرار میشد،دلم میخواست داد و بیداد راه بندازم و حقش و بذارم کف دستش، درست بود که چند روزی بهم پناه داده بود اما این دلیل نمیشد که این حرفارو بزنه، اما انگار توان هیچ کاری رو نداشتم!
دستام فقط میلرزید و پاهام دیگه هیچ جوره تکون نمیخورد،
چشمام داشت سنگین میشد و خنده دار بود اما انگار خوابم میومد که سنگین پلک میزدم و به یه نقطه نامعلوم نگاه میکردم!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_92 بی توجه به هرکسی که ب
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_93
#حامی
حالش بد بود،
اون اولش که رسید دیوونه بازی درآورد،
همه چی و بهم ریخت اما حالش بد بود!
داشت خودش و گول میزد و میخواست یه تنه همه چی و تغییر بده اما مگه میشد؟
مگه با این کاراش عمو دوباره زنده میشد؟
نه...
همه چی تموم شده بود،
دلبر همه چی و تموم کرده بود!
دلبری که میدونست چقدر دوستش دارم،
دلبری که میدونست جون میدم براش و اون کار و باهام کرد!
هنوز هم این چند روز و اتفاقاتش برام مبهم و باور نکردنی بود!
یهو چیشد؟
چطور شد که فرار کرد؟
انقدر سخت بود خواستن من؟
انقدر سخت بود با من زندگی کردن؟
واسه چندمین بار تو آینه خودم و نگاه کردم،
ظاهرم بهم ریخته بود به سبب این مصیبت دردناک اما با تموم این خستگی و بهم ریختگی،
من از لحاظ ظاهری هیچی از اون مردتیکه کم نداشتم و باور نمیکردم که دلبر بخاطر پول و پله اون و انتخاب کرده باشه و باهاش هماهنگ کنه و فلنگ و ببنده!
آخه من میشناختمش،
من میدونستم تموم این سالها ب نداری بزرگ شده درست عین خود من اما دم نزده،
اما ندیدم که حتی یک بار به روی عموی خدا بیامرز بیاره که چرا فلان چیز و نداره!
پس اون نمیتونست من و بخاطر این چرندیات سر کار بذاره و باعث و بانی تموم این اتفاقات بشه،
حتما قضیه چیز دیگه ای بود،
حتما پای این مردتیکه از همون اول در میون بود و میخواست به اون برسه...
قصه عشق و عاشقی بود اما من،
حامی نبودم اگه میذاشتم این عشق به نتیجه برسه!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_93 #حامی حالش بد بود، او
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_94
با بیرون اومدن مامان از بیمارستان از فکر بیرون اومدم و خیره بهش منتظر رسیدنش شدم تا بالاخره رسید بهم و روبه روم ایستاد:
_بریم
اخمام رفت توهم:
_کجا بریم؟دلبر چیشد؟
دماغش و بالا کشید و جواب داد:
_حالش خوب نیست، سرم زدن براش این پسره و دوستشم بالا سرشن بودن ما بیخوده!
پوزخندی زدم:
_بودن ما بیخوده یا اونا؟ اصلا اونا چیکارشن که حالا نذاشتی من بیام تو بیمارستان و الانم اومدی و میگی بریم؟
سری به اطراف تکون داد:
_ظاهرا همه کاره، حوصله بحث ندارم حامی، روشن کن بریم!
و خواست سوار موتور شه که قبل از اون من پیاده شدم:
_گوه خورده مردتیکه بی همه چیز، اگه اون نبود حالا عمو زنده بود، من نمیذارم بعد از گرفتن عمو دلبرم ازم بگیره!
و خواستم برم سمت بیمارستان که مامان صدام زد:
_حامی!
تو قدم اول ایستادم و نیمرخ صورتم و سمتش چرخوندم که ادامه داد:
_همش هم تقصیر اونا نیست، تو خودت چیکار کردی؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣