🌷 پيامبر اکرم (صلّي الله عليه و آله) :
🌸 لايَبلُغُ الْعَبدُ حَقيقَةَ الايمانِ حَتّى يُحِبُّ لِلنّاسِ مايُحِبُّ لِنَفسِهِ مِن الخَيْرِ؛
☘ انسان به حقيقت و درجه كامل ايمان نمى رسد مگر آنكه آنچه از #خوبيها كه براى خود دوست دارد ، براى مردم هم دوست بدارد.
📖 كنزالعمّال، ج 1، ص 42
『 #دختران_چادری 』
🌷 رسول اکرم (صلى الله عليه وآله) :
🌿 ألْمَرْءُ عَلَى دِينِ خَلِيلِهِ فَلْيَنْظُرْ أَحَدُکُمْ مَنْ يُخَالِلُ .
☘ انسان بر دين دوست خويش است ، بنابراين هر يک از شما ببيند با چه کسى دوستى مى کند
📖 بحارالانوار ، ج 71
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_231
انقدر حالم خوب بود که لب هام میخندید و از چشم هام اشک میچکید!
حالا دیگه اتاق پر شده بود از دکتر و پرستار که ویلچرم به بیرون هدایت شد و یکی از پرستارا ازم خواست بیرون باشم.
دل تو دلم نبود و از پشت شیشه محو تماشای داخل اتاق بودم که صدای مارال خانم و پشت سرم شنیدم، انگار تازه برگشته بود و نمیدونست چه خبره که گفت:
_چ... چی... چیشده؟
سرم و چرخوندم سمتش، نگاهش پر از ترس و وحشت بود و مشخص بود که ترسیده اما حالا فقط وقت شوق بود من به چشم خودم دیده بودم که شاهرخ چشم هاش و باز کرده بود...
حرف زدن تو این ثانیه ها برام سخت بود که با صدای توام با لرزشی گفتم:
_چشم هاش و باز کرد، خودم دیدم بیدار شد!
این و که گفتم جلدی از اشک چشم هاش و پوشوند و بی اینکه پلکی بزنه مثل ابر بهاری بارید و بارید!
رو برگردوندم و دوباره خیره شدم به داخل اتاق که دکتر معالج شاهرخ از اتاق اومد بیرون و قبل از اینکه ما بریم به طرفش با لبخند به سمتمون قدم برداشت و گفت:
_خدا به پسر شما
و با اشاره به من ادامهداد:
_و همسر شما زندگی دوباره بخشید، بهتون تبریک میگم!
تموم تنم میلرزید و سر از پا نمیشناختم که گفتم:
_حالش خوبه؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_همه چیز خوبه، خوشحال باشید!
و بعد از چند کلمه دیگه حرف زدن راهی شد و رفت....
چند ساعتی از به هوش اومدن شاهرخ میگذشت، حالا دیگه شرایط زمین تا آسمون با قبل فرق داشت هممون خوشحال بودیم و فعلا پدر و مادر شاهرخ هم با من کاری نداشتن و با بد و بیراه گفتن حالم و نمیگرفتن!
مامان پروین کنارم بود که گفتم:
_چرا نمیذارن بریم تو باهاش حرف بزنیم؟ من باهاش کلی حرف دارم
لبخند خوشحالی زد:
_اولا که حالا وقت واسه حرف زدن زیاده، دوما مگه نشنیدی دکتر گفت ممکنه تا چند روزی حافظش به طور کامل برنگشته باشه اونوقت تو میخوای باهاش کلی حرف بزنی؟
بعد از مدتها از ته دل خندیدم:
_من مطمئنم که من و از یاد نبرده!
چشم و ابرویی برام اومد:
_اگه قرار باشه کسی و از یاد نبره مطمئن باش اون یه نفر منم، مادربزرگ عزیز و مهربونش!
و هر دو خندیدیم که آقا افشین که به اتاق دکتر رفته بود برگشت و همین باعث شد تا مامان مهین بره کنارش و مشغول حرف زدن باهاش بشه و البته صداشون هم به گوش من میرسید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
امیرالمؤمنین عليه السلام:
چه كور است نَفْس طمع وَرز از ديدن فرجام دردآور!
ما أعمَى النَّفسَ الطّامِعَةَ عَنِ العُقبَى الفاجِعَةِ
غررالحكم حدیث 9643
『 #دختران_چادری 』
🌷 امام حسن عسکری (علیه السلام) :
☘ جُعِل الخبائث فی بیتٍ وجُعِل مفتاحه الکذب
🌱 اگر همه ی زشتی ها وشرارت ها را در یک خانه ای تصور بکنیم کلید این خانه دروغ گویی قرار داده شده است.
📖 میزان الحکمه حدیث١٧۴١٠
『 #دختران_چادری 』
🌷 امام كاظم (عليه السلام) :
☘ در دنيا ، مانند كسى باش كه در خانهاى ساكن است كه مالک آن نيست و منتظر رفتن است.
📗 تحف العقول ، ص۳۹۸
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_232
مامان مهین با بی تابی پرسید:
_خب دکتر چی گفت؟
دامادش جواب داد:
_حالش خوبه، بدنش کوفتگی داره و پاشم شکسته اما خداروشکر آسیب جدی به ستون فقراتش نرسیده
مارال خانم وارد گفت وگو شد:
_همه چی خوبه افشین؟کی میتونیم ببینیمش؟
آقا افشین قاطعانه جواب داد:
_خوبه نگران نباش
و قدم برداشت به سمت من، شاید بازهم قصد داشت بهم یادآوری کنه که باید جدا شیم و اون ازدواج باطله!
خودم و آماده کردم واسه حرف هاش و سرم و انداختم پایین که گفت:
_دکتر گفت میتونی باهاش حرف بزنی فقط ممکنه یه مدت چیزی و یادش نباشه!
و با نفس عمیقی ادامه داد:
_باید کمکش کنی!
سری به نشونه باشه تکون دادم:
_کی میتونم باهاش حرف بزنم؟
شونه ای بالا انداخت:
_فردا!
با این اوصاف امشب روهم باید تاب میاوردم و فردا با دنیایی از دلتنگی باهاش هم صحبت میشدم.
غرق خوشحالی بودم که صدای مارال خانم سوهان روحم شد:
_ای کاش تورو از یاد برده باشه، تو مسبب تموم بدبختی هاشی!
حرف هاش از همون همیشگیا بود از همونا که گوش هام به شنیدنشون عادت داشت
واسه همین هم حرفی نزدم و بعد همگی راهی خونه شدیم، من و مامان مهین به اون خونه نقلی میرفتیم و پدر و مادر شاهرخ هم به عمارتی که بی شاهرخ هرگز صفایی نداشت!
با رسیدن به خونه از ذوق نمیدونستم باید چیکار بکنم و فقط با دیدن عکس هاش تو گوشیم قربون صدقش میرفتم!
هنوز هم باور نکرده بودم که خدا شاهزخ و دوباره بهم بخشیده!
باورم نمیشد با وجود اینکه دکترا گفته بودن فقط 7 درصد احتمال برگشت از کما هست شاهزخ برگشته بود و با برگشتنش بهم فهمونده بود که خدا چه بی نهایت دوستم داره!
خدایی که تو این مدت وقتی ناامید میشدم ازش گله و شکایت میکردم و حس میکردم حواسش به من نیست حالا بهم فهمونده بود که خوب هوای من و دلم و داره!
واسه هزارمین بار تو دلم ازش تشکر کردم و همزمان صدای مامان مهین و شنیدم:
_چطوره امشب و بخاطر به هوش اومدن شاهرخ جشن بگیریم و پیتزا و نون خامه ای بخوریم؟
صدای خنده هام تو خونه پیچید:
_مطمئنید بخاطر به هوش اومدن شاهرخه و شما با وجود قند و چربی هوس شیرینی و پیتزا نکردید؟
با خنده جواب داد:
_مهم مناسبتشه!
و قبل از اینکه من جوابی بدم گوشی تلفن و تو دستش گرفت و پیتزا سفارش داد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌸 وصیت #امام_علی علیه السلام:
🍃ااوصیکما بتقوی الله و ان لا تبغیا الدنیا و ان بغتکما و لا تاسفا علی شی ء منها زوی عنکما و قولا بالحق و اعملا للاجر و کونا للظالم خصما وللمظلوم عونا.
🍃شما را به تقوی وترس از خدا سفارش می کنم واینکه در پی دنیا نباشید، گرچه دنیا به سراغ شما آید وبر آنچه از دنیا از دست می دهید تاسف مخورید. سخن حق را بگویید وبرای اجر وپاداش (الهی) کار کنید ودشمن ظالم ویاور مظلوم باشید.
📚 #نهج_البلاغه ، نامه ۴۷
『 #دختران_چادری 』
✍ امام سجاد (علیه السلام) :
💐 آنڪه درهیچ ڪاری به مردم امید نبندد
وهمه ڪارهایش را به خدا واگذارد ، خداوند
هرخواسته ای که داشته باشد اجابت کند.
📚 کافى،ج۲،ص۱۴۸
『 #دختران_چادری 』
🌷 امام صادق (علیه السلام) :
☘ هرڪه خواهد از خداوند #حاجتے طلب ڪند، به #صلواٺ فرستادن بر #محمدوآل او آغاز نمايد ، سپس حاجتش را بخواهد و در پايان نيز صلواٺ فرست
📚 مرآه العقول، ج 12، ص 99
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_233
آخرشب بود،
جشنمون تکمیل شده بود و صدای خر و پف های این پیرزن تموم خونه رو پر کرده بود!
بااین وجود آرامش بی نهایتی داشتم و ذوق تو دلم هرلحظه بیشتر از قبل میشد!
مدام نفس عمیق میکشیدم و خیره به یه نقطه نامعلوم لبخند میزدم!
کم چیزی نبود برگشتن تموم زندگیت به این دنیا و من حق داشتم که اینطور دیوونه بشم!
انقدر بهش فکر کردم انقدر قربون صدقش رفتم و خداروشکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد و دنیام واسه چند ساعت روبه خاموشی رفت...
لباس نو تنم کردم، از همونا که از عمارت فرستاده شده بودن به اینجا و جلو آینه نگاهی به خودم انداختم،
رنگ پریده بودم و لازم بود یه کم به خودم برسم هرچند دست شکستم محدودم کرده بود اما با دست سالمم آرایش مختصری کردم که مامان مهین همینطور که پشت سرم رو تخت نشسته بود خندید و گفت:
_همینجوری دلش و بردی دیگه!
از تو آینه نگاهش کردم و لبخندی زدم که ادامه داد:
_همینطوری به خودت برس، آدم واسه شوهرش این کارارو نکنه واسه کی بکنه؟
از تو آینه چشم دوختم بهش:
_هیچکس!
و رژ لب صورتی ماتم و رو لبام کشیدم و آماده شدم واسه رویارویی با مرد زندگیم!
خیلی طول نکشید که از خونه بیرون زدیم و به بیمارستان رسیدیم، پدر و مادر شاهرخ قبل از ما اونجا بودن و زودتر از من با شاهرخ گپ زده بودن و من جلو در اتاق شاهد گفتوگو های پر ذوق و شوقشون بودم که مارال خانم اومد بیرون و خطاب به مامان مهین گفت:
_حالش خیلی خوبه مامان، هم من و خیلی خوب یادشه و هم توتونچی رو، الانم ازم خواست که بیام و شمارو صدا کنم!
و دست مامان مهین و گرفت و خواست ببرتش تو اتاق که مامان متوجه چهره ناراحت من شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌷 امیرالمومنین امام على (عليه السلام) :
☘️ بهترين دانش، آن است كه با عمل همراه شود.
🌸 خيرُ العِلمِ ما قارَنَهُ العَمَلُ
📗 غرر الحكم، حدیث 4968
『 #دختران_چادری 』