🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_232
مامان مهین با بی تابی پرسید:
_خب دکتر چی گفت؟
دامادش جواب داد:
_حالش خوبه، بدنش کوفتگی داره و پاشم شکسته اما خداروشکر آسیب جدی به ستون فقراتش نرسیده
مارال خانم وارد گفت وگو شد:
_همه چی خوبه افشین؟کی میتونیم ببینیمش؟
آقا افشین قاطعانه جواب داد:
_خوبه نگران نباش
و قدم برداشت به سمت من، شاید بازهم قصد داشت بهم یادآوری کنه که باید جدا شیم و اون ازدواج باطله!
خودم و آماده کردم واسه حرف هاش و سرم و انداختم پایین که گفت:
_دکتر گفت میتونی باهاش حرف بزنی فقط ممکنه یه مدت چیزی و یادش نباشه!
و با نفس عمیقی ادامه داد:
_باید کمکش کنی!
سری به نشونه باشه تکون دادم:
_کی میتونم باهاش حرف بزنم؟
شونه ای بالا انداخت:
_فردا!
با این اوصاف امشب روهم باید تاب میاوردم و فردا با دنیایی از دلتنگی باهاش هم صحبت میشدم.
غرق خوشحالی بودم که صدای مارال خانم سوهان روحم شد:
_ای کاش تورو از یاد برده باشه، تو مسبب تموم بدبختی هاشی!
حرف هاش از همون همیشگیا بود از همونا که گوش هام به شنیدنشون عادت داشت
واسه همین هم حرفی نزدم و بعد همگی راهی خونه شدیم، من و مامان مهین به اون خونه نقلی میرفتیم و پدر و مادر شاهرخ هم به عمارتی که بی شاهرخ هرگز صفایی نداشت!
با رسیدن به خونه از ذوق نمیدونستم باید چیکار بکنم و فقط با دیدن عکس هاش تو گوشیم قربون صدقش میرفتم!
هنوز هم باور نکرده بودم که خدا شاهزخ و دوباره بهم بخشیده!
باورم نمیشد با وجود اینکه دکترا گفته بودن فقط 7 درصد احتمال برگشت از کما هست شاهزخ برگشته بود و با برگشتنش بهم فهمونده بود که خدا چه بی نهایت دوستم داره!
خدایی که تو این مدت وقتی ناامید میشدم ازش گله و شکایت میکردم و حس میکردم حواسش به من نیست حالا بهم فهمونده بود که خوب هوای من و دلم و داره!
واسه هزارمین بار تو دلم ازش تشکر کردم و همزمان صدای مامان مهین و شنیدم:
_چطوره امشب و بخاطر به هوش اومدن شاهرخ جشن بگیریم و پیتزا و نون خامه ای بخوریم؟
صدای خنده هام تو خونه پیچید:
_مطمئنید بخاطر به هوش اومدن شاهرخه و شما با وجود قند و چربی هوس شیرینی و پیتزا نکردید؟
با خنده جواب داد:
_مهم مناسبتشه!
و قبل از اینکه من جوابی بدم گوشی تلفن و تو دستش گرفت و پیتزا سفارش داد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁