هدایت شده از تبلیغات
امام حسین علیه السلام:
کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد ، دیرتر به آرزویش می رسد و زودتر به آنچه می ترسد گرفتار می شود
مَن حاوَلَ اَمراً بِمَعصِیَةِ اللهِ کانَ اَفوَتُ لِما یَرجو و اَسرَعُ لِما یَحذَرُ
تحف العقول، صفحه248
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_245
_نه عزیزم، ارغوان و شاهرخ تو سرنوشت
هم نبودن و الان ارغوان عاشق مردیه که قراره
_نه عزیزم، ارغوان و شاهرخ تو سرنوشت زودی باهاش ازدواج کنه.
سری تکون دادم و حرفی نزدم که ادامه داد:
_اما تو عاشق شاهرخی و سرنوشت مشترکی دارید
آه پر افسوسی کشیدم:
_فکر نمیکنم سرنوشت شاهرخ به من گره بخوره، اون هیچوقت حرف های من و باور نمیکنه و به زودی با کسی که خانوادش بگن ازدواج میکنه!
با شنیدن این حرف چشم هاش گرد شد:
_ازدواج؟
لب زدم:
_ آره، به تلافی کار نکردم میخواد عشقم و پس بزنه!
یه کمی خودش و بهم نزدیک تر کرد:
_تو اون شب چرا داشتی میرفتی؟
حقیقت و براش گفتم:
_خانوادش برامون راهی نذاشته بودن....
و تموم ماجرا رو براش گفتم.
دلم سبک شد از حرف زدن باهاش،
از دلداری هاش،
از پا به پام بغض کردن هاش و چقدر خوب بود هم صحبتی که از هم صحبتی باهاش پشیمون نمیشدی!
با تموم شدن حرفام بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_من میدونم که چقدر سخته در افتادن با این خانواده، میدونم که زورشون خیلی زیاده اما تو قدرتی داری که اونها ندارن
و تو گوشم ادامه داد:
_تو عاشق شاهرخی و شاهرخ هم...
نذاشتم حرفش کامل شه:
_گفت عشقی نمونده، گفت مرده اون عشق!
سرش و عقب کشید:
_مگه میشه دوستنداشته باشه؟
چشمی تو کاسه چرخوندم:
_وقتی نتونم ثابت کنم که چرا داشتم میرفتم، وقتی باورم نکنه آره میشه!
جواب داد:
_صبر کن ترخیص شه، وقتی بیاد خونه هم حالش بهتره هم راحت تر میتونی متقاعدش کنی
شونه ای بالا انداختم:
_نمیدونم...
و همزمان آقا عماد از اتاق اومد بیرون:
_تایم ملاقات تموم شد، شاهرخ هم میخواد یه کمی استراحت کنه اگه شما حرفاتون تموم شده بریم؟
هر دو از رو صندلی بلند شدیم و من گفتم:
_خیلی خوش اومدید، زحمت کشیدید
و بعد از خداحافظی مختصری از اینجا رفتن و من موندم و ذهن خسته ای که عبور و مرور آدمهایی که در حال رفت و آمد بودن و نظاره میکرد...
با وجود اینکه شاهرخ علاقه ای به دیدنم نداشت تو بیمارستان موندم هرچند که نمیدیدمش یه دیوار و چند متر بینمون فاصله بود اما دلم خوش بود که نزدیکم بهش...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_246
#شاهرخ
10 روزی از به هوش اومدنم میگذشت و امروز بالاخره به خونه برگشته بودم.
هنوز پام تو گچ بود و احساس کوفتگی تو تن و بدنم باقی بود اما هیچکدوم از اینها ذره ای برام مهم نبودن.
این روزها درگیر مسئله مهم تری بودم
دلبر!
مدام با خودم فکر میکردم که چطور انقدر خوب برام نقش بازی کرد تا وابستش شم؟
چطور تونست چشم ببنده رو همه چی و همون شب اول نقشه فرار بکشه!
مگه واسش کم گذاشته بودم؟
مگه از اون ازدواج اجباری نجاتش نداده بودم؟
مگه بعد از مرگ پدرش پناهش نداده بودم؟
مگه حق اون پسرعموی عوضیش و کف دستش نذاشته بودم؟
چرا باهام اینکارو کرده بود؟
چطور تونسته بود تصمیم به رفتن بگیره!
مخم تیر میکشید از فکر به اینها و چاره ای نداشتم!
داشتم عشقی رو تو دلم میکشتم که فکر میکردم هیچوقت نمیمیره!
چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم که صدای تق تق در سریع به آرامش چند لحظه ایم پایان داد و صدای کسی که ازش بیزار بودم و شنیدم:
_شاهرخ، میتونم بیام تو؟!
حتما دوباره میخواست مظلوم نمایی کنه، حتما میخواست باز داستان و رویا بسازه مه بخاطر من داشته میرفته و من باورش نمیکردم!
اگه قبلا آدمی بودم که دلم براش میلرزید الان حتی شنیدن صداش هم آزارم میداد که جواب دادم:
_نه!
برخلاف حرفم در اتاق باز شد و دلبر تو چهارچوبه در ایستاد:
_میخوام باهات حرف بزنم!
ظاهرا خونسرد نشون میدادم اما در نهایت کلافگی سر میکردم:
_میخوام استراحت کنم!
اومد تو اتاق و در و پشت سرش بست:
_تو باید به حرف های من گوش کنی!
پوزخندی زدم:
_حوصله چرندیاتت و ندارم!
پایین تخت نشست:
_چرا نمیذاری باهات حرف بزنم؟ چرا نمیذاری
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
امام علی علیه السلام:
از هر دانشى بهترينش را انتخاب كنيد. زنبورِ عسل از هر گلى زيباترينش را مى خورد. در نتيجه دو جواهر گران بها از آن توليد مى شود...
غررالحكم حدیث 5082
『 #دختران_چادری 』
💠امیرالمؤمنین علیه السلام
🔺اذا قدّمت الفكر في جميع افعالك حسنت عواقبك في كلّ امر
🔰 هرگاه فكر را در همه كارهای خود جلو اندازي، سر انجام های تو در هر كاری نيكو گردد.
📙غررالحکم،باب التفکر
『 #دختران_چادری 』
هَمین را بِدان وبَس
صَدام وجَنگ ومین وتَرکش
هَمه اش بهانه بود......
~شهید~ فقط خواست ثابت کند
~چادر~ در این سرزمین تا بخواهی فَدایی دارد...
#یادگار حضرت زهرا
『 #دختران_چادری 』
#چادرانہ . . .
در عشق تو اقتدا بہ زهرا ڪردے😌
صد پنجره نور برجهان وا ڪردے✨
آرامش و رستگارے دنیا را
درخیمہ چادرت مهیا ڪردے🌿
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_247
که بگم؟ چرا عالم و آدم و باور داری الا من؟
رو ازش گرفتم و جوابی بهش ندادم که احساس کردم دستم و گرفته و همین باعث شد تا زود دستش و پس بزنم و بگم:
_با این کارا نمیتونی چیزی و عوض کنی، پاشو برو بیرون!
چشم هاش خیس اشک شده بود اما دلم نمیسوخت براش،
دیگه گول این آبغوره گرفت هاش و نمیخوردم،
دیگه از یه سوراخ دوبار گزیده نمیشدم!
این دفعه صداش میلرزید:
_تا کی میخوای اینطور باهام رفتار کنی؟ تا کی میخوای باورم نکنی؟
خیره تو چشماش جواب دادم:
_تا همیشه!
چونش میلرزید:
_ولی من... من زنتم!
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_زنی که بهش هیچ حسی ندارم و هیچوقت قرار نیست ازش بچه ای داشته باشم، اسمت تو شناسنامم میمونه فقط برای اینکه اینجا باشی و به چشم خودت خوشبختی و زندگی ای رو ببینی که تو لایقش نبودی و قراره نصیب یکی دیگه بشه!
با پشت دست اشک هاش و پاک کرد:
_این حق من نیست!من...
کلافه پوفی کشیدم:
_هی من من، خستم کردی، برو بیرون!
دوباره خواست دست هام و بگیره که این بار دستم و کشیدم و به در اشاره کردم:
_بیرون!
و بالاخره از اتاق رفت بیرون.
تنم داغ شده بود از عصبانیت،
نمیدونستم کجای راه و اشتباه رفته بودم که این شده بود زندگیم!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بانـ ـ ـ و |>
زیباترین
پنجرهےدنیا
قابِ |>
چادرټوسٺ|>
وقتےباغرورِچآدرٺ
ازانبوھِ نگاه
نامحرمانـ ـ ؛
عبورمیڪنے|>
『 #دختران_چادری 』
نـگاهم بـہ `` تُ ``
گـࢪھ ڪہ مےخوࢪد
آࢪام مےشوم
سـاده بودنـټ،
دنیا مـےاࢪزد
مـشـڪےِ آࢪامِ مݩ...
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_248
دوباره خود خوری هام شروع شده بود که گوشیم زنگ خورد
وکیلی که هم پرونده دلبر و پیگیری میکرد و هم پرونده تصادفمون رو پشت خط بود،
صدام و صاف کردم و جواب دادم:
_بله
صداش تو گوشی پیچید:
_سلام آقای توتونچی،احوال شما
سلام و احوالپرسی مختصری باهاش کردم که گفت:
_فردا دادگاه پرونده خانومتونه، صبح ساعت 8 همراه خانومتون تشریف بیارید.
جواب دادم:
_خیلی خب صبح میبینمتون
و بعد از خداحافظی تلفن قطع شد.
با اطلاع شدن از دادگاه فردا باعث شده بود تا فکرم کشیده بشه سمت اون روزها،
روزی که قلبم داشت از حرکت وایمیساد که مبادا بلایی سر این دختر بیاد و حالا اون اینطوری جوابم و داده بود!
قلبم به درد میومد از اینکه قدر این عشق دونسته نشد!
دلبر کاری کرده بود که هروقت بهش فکر میکردم باید عمیق نفس میکشیدم و افسوس میخوردم!
زخمی بهم زده بود که التیام بخش نبود...!
از رو تخت بلند شدم، لنگان لنگان همراه با عصا راه میرفتم.
از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اتاق دلبر.
حرفی باهاش نداشتم و فقط میخواستم از دادگاه صبح معطلش کنم،
به اتاقش که رسیدم، بی اینکه صداش کنم در و باز کردم که با دیدنم هول شد و گوشیش از دستش افتاد رو تخت!
ابروهام بهم گره خورد:
_هول شدی?
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💗 #امام_حسین علیه السلام
🔰گریستن چشمها و ترسیدن قلبها، رحمتی از جانب خداست.
📙مستدرکالوسائل، ج۱۱، ص۲۴۵
『 #دختران_چادری 』