°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_299 قطره اشکی اروم از گو
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_300
سری به نشونه باشه تکون دادم:
_به نظرتون من میتونم ازش جدا شم؟
بخدا دیگه طاقت ندارم
لبخند امیدبخشی تحویلم داد
_معلومه که میتونی
حرفهام با خانم احتشام چند دقیقه بعد هم طول کشید و قرار شد بازهم در ارتباط باشیم تا روز دادگاه.
با هماهنگی فرهاداز اتاق و بعد هم ساختمون دفتر زدم بیرون.
ساعت 2 بود و هنوز فرصت باقی بود واسه رفتن به خونه زن عمو که یه ماشین گرفتم و رفتم سمت اون محله و اون خونه که سرتاسرش خاطره بود...
خاطره های خوب و بد...
#شاهرخ
نگاهی به ساعت انداختم چیزی نمونده بود تا کلاس تموم بشه و بتونم برم دنبال دلبر...
دلبری که نمیدونم چرا اما این روزها یه جورایی داشتم باورش میکردم و حس میکردم حرف هاش دروغ نیست با اینکه هیچی بهم ثابت نشده بود...
نمیدونم یه جورایی انگار دیوونه شده بودم و تموم اون روزهای سختی که گذشته بود و فراموش کرده بودم!
با صدای یکی از دانشجو ها به خودم اومدم
_جزوه نویسیمون تمومه میتونیم بریم؟
نگاهی به ساعت انداختم و جواب دادم:
_میتونید برید بچه ها
کلاس که خالی شد راه افتادم میخواستم برم دنبالش و چند ساعتی و تو شهر بچرخونمش تا یه حال و هوایی عوض کنه....
رسیدم به اون محله همون محله ای بارها توش رفت و امد کرده بودم و حالا خیلی هم برام غریب نبود!
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت اون خونه قدیمی و در زدم
خیلی طول نکشید که صدای زن عموش به گوشم رسید و بعد در باز شد.
با دیدن من با لحن سردی گفت:
_بفرمایید
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم
_به دلبر بگید بیاد منتظرشم!
زیر لب باشه ای گفت و رفت تو خونه و چند دقیقه بعد دلبر جلوم ظاهر شد.
جلوتر ازش راه افتادم...
با زن عموش خداحافظی کرد و دنبالم راه افتاد
با رسیدن به ماشین همزمان که در ماشین و باز میکردم گفتم:
_خوش گذشت؟
زیر لب اوهومی گفت:
_اره خوب بود!
و قبل از من سوار ماشین شد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_303
هنوز واسه شام زود بود که ماشین و اطراف یه سینما پارک کرد و هر دو پیاده شدیم.
این اولین و اخرین سینمایی بود که من و شاهرخ باهم میرفتیم و این خوب بودن الکی و ظاهری من هم فقط تا یکی دو روز دیگه دووم داشت و بعد با شروع شدن دادگاه همه چیز عوض میشد!
بلیت های سینما رو گرفت و بعد از خریدن یه سری خوراکی وارد سینما شدیم...
وسطای سالن کنارش نشستم هنوز فیلم شروع نشده بود و سالن روشن بود که خیره شد تو چشمام و گفت:
_واسه شام بریم کجا؟
دلم نمیخواست دیگه هیچوقت زل بزنم تو چشماش دلم نمیخواست چشمهاش یاداور خاطراتی باشه که ادمهاش مرده بودن دلم نمیخواست که چشم هاش باعث تیر کشیدن قلبم بشه!
رو ازش گرفتم و جواب دادم:
_فرقی نمیکنه
سریع جواب داد:
_بریم همون رستوران که اون شب رفتیم؟
متعجب گفتم:
_کدوم رستوران؟
و همزمان سالن تو تاریکی فرو رفت و شاهرخ اروم لب زد:
_همون شب که پاچه شلوار بالا مونده بود...همون شب که کل منو رو سفارش دادی!
و ریز ریز خندید..
مثل همون موقع ها...
مثل همون خنده ها که دلم و میبرد!
خنده های ارومش باعث اومدن لبخند بی اختیاری روی لب هام شده بود لبخندی که دست خودم نبود!
خنده هاش که قطع شد اروم جواب دادم:
_بریم!
نفس عمیقی کشید:
_فقط این دفعه کل منو رو سفارش نده!
تک خنده ای کردم:
_باشه!
و چشم دوختم به فیلمی که درحال پخش بود...
#شاهرخ
انگار فیلم امشب بهونه ای بیشتر بود که هیچی ازش نمیفهمیدم و تموم هوش و حواسم پی دلبری بود که خیره به پرده سینما محوتماشای فیلم بود و من محو تماشای اون!
بی اینکه بفهمه داشتم نگاهش میکردم انگار تو چشم هاش دنبال چیزی بود...
دنبال حقیقتی بودم جز چیزایی که شنیده بودم و تو گوشم خونده بودن که درسته..
دبال حقیقتی بودم که مارو بهم برگردونه..
دلبر و به من و من و به دلبر!
نمیدونم چی تو اون فیلم میگذشت که یهو چهرش و گرفته شد و همین باعث شد بفهمم که چقدر بی طاقت شدم چقدر دلم نمیخواد چهرش هیچوقت گرفته بشه...
چقدر برام مهمه خوب بودن حالش!
دلم داشت پرمیکشید واسش و نمیخواستم چیزی بفهمه...
نباید میفهمید...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_317
قبل از من زن عمو جواب داد:
_خونه خودشه اومده ..تعجب داره؟
و با لبخند سری تکون داد و یه جورایی با نگاهش به عمو فهموند که بیشتر از این چیزی نگه و چیزی نپرسه
و بعد هم رفت تو آشپزخونه:
_واسه شام قرمه سبزی درست کرده بودم...الان واست گرم میکنم میارم...شام که نخوردی؟
نخواستم ناراحتش کنم که جواب دادم:
_به هوای دستپخت شما چیزی نخوردم!
صدای خنده هاس تو خونه پیچید:
_پس چند دقیقه تحمل کن تا شام برسه...
……
#شاهرخ
نمیدونم چقدر گذشته بود اما حالا با شنیدن صدای مامان مهین چشم باز کردم:
_بهتری؟
چند ثانیه ای چشم چرخوندم به اطراف تا یادم اومد تو بیمارستانم و بعد جواب دادم:
_خوبم...
و مامان ادامه داد:
_ دکتر میگه دیگه میتونیم بریم خونه...خداروشکر حالت بهتر شده
و کمکم کرد بشینم و بعد یه پرستار وارد اتاق شد و سرم و از دستم باز کرد و طولی نکشید که راهی خونه شدیم...
تو راه فقط سکوت بود و سکوت...
حال جسمم بهتر شده بود اما روح و روانم بدجوری داشتن زجر میکشیدن تو این بلاتکلیفی...
تو این موقعیت لعنتی که دستی دستی داشتم دلبرو از دست میدادم اون هم سر حماقتی که حالا داشتم سر ازش درمیاوردم...!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_324
جلو آینه روسریم و سرم کردم و از خونه زدم بیرون میخواستم برم دفتر خانم احتشام و بهش بگم که یه جورایی انگار کارای طلاق داره راحت تر میشه و به نظر راحت تر میتونم جدا شم.
به در خونه عمو که رسیدم آروم در زدم و بعد از خداحافظی از خونه خارج شدم و سر خیابون سوار تاکسی شدم و خودم و به دفتر رسوندم...
#شاهرخ
خیلی با خودم کلنجار رفتم اما نمیتونستم بشینم اینجا و بیخیال همه چی باشم...
ساعت 4 صبح بود که راهی تهران شدم و حالا ساعت 2 ظهر بود و من تو خیابونای تهران سردرگم دنبال دلبر بودم!
و خوش خیالانه فکر میکردم پیداش میکنم!
اگه این امیدا نبود همینجا وسط خیابون پس میفتادم اصلا!
از گشت زدن تو خیابونا که خسته شدم ماشین و یه گوشه نگهداشتم و واسه چند لحظه چشمام و بستم ...
کجا ممکن بود بره؟
با خودم فکر میکردم شاید رفته باشه خونه اون دوستش یا نه خونه عموش اما بعد با خودم میگفتم با چه رویی میخواد بره؟
چجوری میخواد به عموش بگه مردی که بخاطرش به تموم خانوادم پشت کردم یه بی لیاقت بود!
کلافه نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم با تموم این حرفا یه سر برم خونه عموش بالاخره وقتی من بااین حجم از نامردی اون و به این حال و روز انداخته بودم ممکن بود مجبور شده باشه بره اونجا!
خودم و رسوندم و حالا پشت در منتظر باز شدن این در لعنتی بودم و به خودم امیدواری میدادم که دلبر پناه آورده به این خونه!
با باز شدن در و دیدن زن عموش بی سلام و علیک گفتم:
_دلبر کجاست؟بگید بیاد میخوام ببینمش
نگاهش مملو از تنفر بود و لحنش حسابی تلخ:ب
_دلبر اینجا نیست
و خواست در و ببنده که مانعش شدم و تکرار کردم:
_نمیخوای بپرسی کجاست؟چرا دارم دنبالش میگردم؟
دستپاچه جواب داد:
_خب...کجاست؟
پوزخندی به این دستپاچگیش زدم و در و باز کردم و رفتم تو
کم کم داشتم مطمئن میشدم که دلبر همینجاست بخاطر همین بی توجه به حرف های زن عموش راه گرفته بودم تو حیاط و دلبر و صدا میزدم که یهو عموش اومد تو حیاط با اخم غلیظش روبه روم ایستاد:
_مگه این خونه صاحب نداره که همین جوری سرت و انداختی پایین و اومدی تو؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_332
قیافه زاری به خودش گرفت که باعث خنده هر دومون شد و بعد پرسیدم:
_ماشینم آوردی؟
چپ چپ نگاهم کرد:
_یه درصد فکرکن پرنسس بی ماشین تردد کنه
سریع جواب دادم:
_نکشی مارو؟
ابرویی بالا انداخت که ادامه دادم:
_شام و که خوردیم بریم بیرون؟
خوشحال جواب داد:
_اگه عموت اوکیه چرا که نه؟
چشمکی بهش زدم:
_عموم خیال میکنه که ما داریم میریم خونه شما تا تو یه سری خرت و پرت برداری بیاری قرار نیست بدونه که ما کجا میریم
سری به نشونه تایید تکون داد:
_اتفاقا بابای منم خیال میکنه عمو و زن عموت عین شیر بالاسرمونن و من و تو نمیتونیم هیچ غلطی کنیم
و پوزخندی زد:
_ولی کور خوندن!
خل و چل بازیای من و هیلدا تمومی نداشت و وقتی دهنمون باز میشد بستنش فقط دست خدا بود!
شام دو نفرمون و با بگو بخند خوردیم و بعد آماده شدیم واسه بیرون رفتن
.....
#شاهرخ
از وقتی اومدم خونه نشسته بودم تو اتاق بی اینکه لباسی عوض کنم یا حتی چیزی بخورم...
با شنیدن حرف های امروز دلبر انگار لال شده بودم و کورسوی امیدی که تو دلم روشن بود رو هم واسه همیشه نابود شده میدیدم...
با شنیدن صدای هلن پشت در اتاق به خودم اومدم:
_عزیزم اینجایی؟
حوصله ای براش نداشتم که جواب ندادم اما در اتاق باز شد و هلن وارد اتاق شد:
_هنوز که اینجا نشستی
از رو کاناپه بلند شدم و گفتم:
_وقتشه هلن...چند روز دیگه میریم یه مسافرت ساختگی و طبق نقشه...
حرفم و قطع کرد:
_من میمیرم و تو تنها برمیگردی ایران
سری به نشونه تایید تکون دادم که پوزخندی زد:
_کاش یه جایی تو اون قرارداد کوفتی مینوشتی اگه وسط این بازی یکی عاشق اونیکی شد چی؟
اگه یکی دلش گیر اونیکی شد چی؟
چطور باید فراموش کنه؟چطور باید دل بکنه و بره؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_349
اوهومی گفت:
_چشم روهم بذاری رفتی زایشگاه جهت زاییدن
دوباره داشت فوبیای ترس از زایمانم و بیدار میکرد که چندتا فحش جانانه نثارش کردم و گفتم:
_لعنتی من آوردمت اینجا که یه کم از تنهایی در بیام نه اینکه بترسونیم!
چپ چپ نگاهم کرد:
_مگه من اسباب بازی توعم؟
نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_کی قراره توآدم بشی؟
شونه ای بالاانداخت:
_من آدم شم تو تنها میمونی دلبرم!
#شاهرخ
نگاهی به سرتا سر خونه انداختم خونه دوبلکس و نسبتا بزرگی که جون مداد واسه زندگی کردن!
تموم وسایل و با سلیقه خودم گرفته بودم و از هرچیزی بهترینش و خریده بودم فط واسه یه لحظه دیدن لبخند دلبر!
سالن 100 متری پایین با سه دست مبل به رنگ های طوسی و صورتی و کرم و فرشهایی از جنس ابریشم که ترکیبی از هر سه رنگ بود دکور شیکی به خونه داده بود،
لوسترهای جمع و جور اما چشم نواز و تابلوها و عکسهای خودمون که هول هولکی آمادشون کرده بودم کاغذ دیواری طرح آجری با رنگ روشن دیوار هارو جون بخشیده بود و طبقه بالا هم یه کم تا آماده شدن فاصله داشت!
از پله های شیشه ای چوبی وسط سالن بالا رفتم،
سالن جمع و جور بالا با دورهمی سرخابی رنگ و تلویزیونی که درست روبه روش بود جون میداد واسه شبهای بی خوابی!
جلو تر رفتم ذوقم واسه دیدن اتاق بچه ای که نمیدونستم دختره یا پسر بیشتر از هرچیزی بود
در اتاق و که باز کردم دکور سفید و نقره ای خوشگلش قلبم و لرزوند دلم میخواست هرچی زودتر این کمدا پر شه از لباس و اسباب بازی و فضای اتاق مملو شه از صدای خنده و گریه دلنواز تو راهیمون!
غرق همین فکر و خیال صدای یکی از کارگرارو از پشت سر شنیدم:
_کار اتاق خواب هم تموم شده فقط مونده جابه جایی دکورهای سالن این طبقه که اگه اجازه بدید میذاریمش واسه فرداشب
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_خیلی خب خسته نباشید
تشکری کرد و خیلی طول نکشید که خونه خالی از کارگرا شد.
تو سکوت مطلق خونه قدم برداشتم و جلوی در اتاق خواب ایستادم دیگه قرار نبود دلبر حتی یک شب با ناراحتی سر رو بالشت بذاره،
دیگه نمیذاشتم دلش از چیزی بگیره!
با به صدا دراومدن زنگ گوشیم به خودم اومدم،
فرهاد بود رفیق هوشیار این روزهام کسی که دلبر و ترغیب کرده بود به طلاق تا من به خودم بیام!
جواب دادم:
_دیگه چه نقشه ای داری واسه من؟
با خنده جواب داد:
_فعلا که پیگیر نقشه اولم...
و با مکث ادامه داد:
_چند ساعتیه که دنبال این دخترم اگه بدونی الان با کیه و کجاست!
متعجب گفتم:
_چیشده؟
نفس عمیقی کشید:
_هرچی از من شانس آوردی از رفقای دیگت نیاوردی
صبرم سررسیده بود که گفتم:
_میگی چیشده یا نه فرهاد؟
جواب داد:
_هلن الان در حال شام خوردنه اونم با کی؟
سریع گفتم:
_کی؟
_یزدان!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_364
#شاهرخ
ساعت 11 بود،یک ساعتی میشد که مامان مهین رسیده بود و حالا گرم گفتوگو با دلبر بود و از دلتنگیش واسه دیدن دلبر و خوشحالیش به سبب نتیجه دار شدنش حرف میزد که صدای گوشیم باعث شد تا به سمت اوپن برم.
با دیدن شماره هلن نفس سختی کشیدم و طوری که دلبر متوجه نشه آروم جواب دادم:
_بله بفرمایید
و وارد آشپزخونه شدم که صداش تو گوشی پیچید:
_سلام خونه نو مبارک!میگفتی تو اسباب کشی کمکت میکردم!
و زد زیر خنده که گفتم:
_اگه کاری داری بگو
خنده هاش قطع شد:
_انگار به حرفام فکر نکردی و ترجیح دادی اول برم پیش مارال خانم و بعد دلبر عزیزت!
باید طبق نقشه پیش میرفتم و قبل از اینکه اون بتونه بهم ضربه ای بزنه من گیرش مینداختم واسه همین گفتم:
_باید همو ببینیم!
باخنده گفت:
_حرفم و پس میگیرم،فکر کردی!
جواب دادم:
_بعدظهر ساعت 5 فقط تو بیا دنبالم من ماشین ندارم
صدای بلندش تو گوشی پخش شد:
_چشم...فعلا!
خداحافظی کردم و بی معطلی به فرهاد که این روزا حسابی هوام وداشت پیام دادم و ساعت قرار و هرچی که بود و بهش گفتم و ازش خواستم که قبل از دیدن هلن شنود و بهم برسونه!
بدجوری امید داشتم به رو شدن دست هلن و سربلند شدن جلوی دلبر
اگه دست هلن رو میشد همه چیز عوض میشد مامان و بابا میفهمیدن که هلن دختریه که تو زرد از آب دراومده و من میتونستم بی هیچ مزاحمی زندگیم و با دلبر ادامه بدم...
موندنم تو آشپزخونه که طولانی شد صدای دلبر به گوشم رسید:
_سه تا چای بردار بیار خودتم بیا!
نفس عمیقی کشیدم و با سینی چای به گپ و گفت های مامان مهین و دلبر برگشتم.
مامان با دیدن سینی چای تو دستم با خنده گفت:
_ماشاالله مردی شدی برای خودت!
با خنده جواب دادم:
_چاره نمونده برام
سینی و از دستم گرفت و گفت:
_تو این چند ماه نباید بذاری زنت دست به سیاه و سفید بزنه
با ظاهر گرفته نگاهش کردم:
_دیگه شماهم پرروش نکن!
دلبر قبل از مامان مهین جواب داد:
_عزیزم بعدا باهم صحبت میکنیم که کی پررو هست یا نیست!
و مثلا تهدیدم کرد و بعد همراه مامان خندید که نفس عمیقی کشیدم:
_من از همین تریبون پشیمونی خودم و اعلام میکنم...پررو منم
خنده هاشون ادامه داشت و مامان در تایید حرفم سر تکون میداد:
_آفرین پسر!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_375
#شاهرخ
20روز بعد...
چند وقتی میشد که فرهاد حرف های رد و بدل شده تو ماشین هلن و گوش میکرد و تمومش رو هم واسه من ضبط میکرد و میفرستاد دیگه مطمئن شده بودم که حرفای هلن تماما دروغه و پشت اون ادعای عاشقی کردنهاش نقشه ای هست نقشه ای که هنوز برام مبهم بود!
غرق فکر به ماجرا حتی یادم رفته بود که سر میز ناهارم و چیزی نمییخوردم که صدای دلبر دراومد:
_چرا نمیخوری؟
تازه به خودم اومدم:
_داشتم به تاریخ امتحانای این ترم فکر میکردم
جواب داد:
_قرار بود از این ترم بیام دانشگاه بازم نشد
لبخندی بهش زدم:
_بعد از به دنیااومدن بچه درست و ادمه میدی...خوبه؟
خندید:
_بعد به دنیااومدنش و بزرگ کردنش و مدرسه فرستادنش منظورته دیگه؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_دقیقا!
چپ چپ نگاهم کرد:
_باشه حالا غذات و بخور!
زیر لب به مسخره چشمی گفتم و مشغول خوردن غذا شدم باید میرفتم دانشگاه و بعدهم فرهاد و میدیدم تا شاید چیز جدیدی دستگیرمون میشد...
ناهار و خوردم و از جایی که آماده بودم جلوی آینه نگاهی به خودم انداختم و بعد از بستن ساعت مچیم گفتم:
_کاری نداری؟
پشت سرم ایستاد و تو آینه نگاهم کرد:
_مواظب خودت باش
چرخیدم سمتش:
_توهم همینطور...
و بعد از خداحافظی از خونه زدم بیرون و راه افتادم سمت دانشگاه.
دوتا کلاس دو واحدی داشتم و خوشبختانه امروز وقت برام به سرعت گذشت و خیلی زود تونستم از دانشگاه برم بیرون.
راهی خونه مجردی فرهاد شدم.
همینطور که تو مسیر بودم برای چندمین بار صداهارو گوش کردم.
صدای خنده های هلن و یزدان و بعد حرف زدن راجع به مسائل مختلفی که فعلا ربطی به من نداشت
تا رسیدن به خونه فرهاد صداهارو گوش دادم تا بلکه چیزی دستگیرم بشه اما نشد.
با رسیدن به خونه فرهاد ماشین و خاموش کردم و پیاده شدم.
جلوی ساختمونی که خونش این تو بود ایستادم و زنگ آیفون و زدم و بعد از باز شدن در وارد ساختمان شدم
در واحدی که تو طبقه اول بود و برام باز گذاشته بود و خودش عین فیلم پلیسی ها نشسته بود پشت میز و داشت حرفای تو ماشین هلن وگوش میکرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_379
بین خنده هامون دست برد سمت ضبط ماشین و آهنگ قول میدم از علی لهراسبی و پلی کرد...
من قول میدم یا میرسم به تو
یا میمیرم دو روز بعد تو
مریض نیستم دیوونتم فقط
قول میدم چیزی نخوام ازت
من قول میدم چیزی عوض نشه
قول میدم حال تو بد نشه
بزار مردم هرچی میخوان بگن
بمون پیشم حالا که وقتشه...
هر دومون با آهنگ زمزمه میکردیم و بهم قول میدادیم تا بالاخره رسیدیم به نمایشگاه ماشینی که شاهرخ یه 206آلبالویی قلنامه کرده بود و حالا قرار بود ماشین دار بشیم...
کارهای ماشین و انجام دادیم و حالا دیگه میتونستیم ماشین و ببریم خونه اما ماشین ها دوتا بودن و ماهم دو نفر و حتما باید جدا برمیگشتیم خونه!
شاهرخ با تردید سوییچ و داد دستم:
_ آروم پشت سرم بیا،میتونی؟
چپ چپ نگاهش کردم:
_فقط چون مسیر خونه فرهاد و بلد نیستم پشت سرت میام
و پوزخند زنان پشت فرمون ماشین جدید نشستم که با خنده از کنارم رد شد و سوار ماشین فرهاد که برلیانس سفید رنگی بود، شد و جلو تر از من راه افتاد...
داشتم کیف میکردم از همه چی از بودن با شاهرخ از روی خوش زندگی که امید به بهتر شدنش هم داشتم و از روندن این ماشین که عجیب دوستش داشتم!
#شاهرخ
از تو آینه نگاهش کردم با حالت با مزه ای پشت فرمون نشسته بود و دنبالم میومد
با اینطور دیدنش خندیدم و خواستم حواسم و جمع مسیر روبه روم کنم که گوشیم زنگ خورد
نگاهی به صفحه گوشی که روی صندلی کناریم بود انداختم،
با دیدن شماره هلن و چیزایی که دیروز فهمیده بودم و البته هنوز خیلی واسم روشن نبود گوشی و جواب دادم:
_بله
صدای زجر آورش تو گوشی پیچید:
_سلام خوبی؟امروزم میتونیم همو ببینیم
جواب سلامش و دادم و گفتم:
_نه کار دارم
به ظاهر دلخور اما درواقع تهدید وار گفت:
_یعنی نمیخوای شیرینی ماشین جدیدت و بدی؟
لعنتی پس همین حوالی بود و داشت مارو میدید عصبی گفتم:
_تو کجایی؟
آروم خندید:
_یه جایی نزدیک تو نزدیک زندگیت نزدیک دلبر!
و قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم ادامه داد:
_هی بهت میگم بیا زودتر ازدواج کنیم من بشینم تو خونمون منتظر تو ولی قبول نمیکنی خب منم مجبور میشم راه بیفتم تو خیابون و اینجوری ببینمت تو بلاتکلیفی
دندونام از شدت عصبانیت روهم چفت شده بود و صدای نفس هام بلند شده بود و فعلا نمیتونستم چیزی بگم که دوباره صداش و شنیدم:
_چیشد امروز میبینمت واسه شیرینی ماشین؟یا میخوای وقتی رفتی پیش دلبر دوباره زنگ بزنم و بفهمم میای یا نه؟هوم؟
کلافه دستی تو صورتم کشیدم:
_بعدظهر میام میبینمت...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_383
#شاهرخ
از شدت حرص دستم مشت شده بود...
کثافت عوضی به دلبر پیام داده بود و میخواست بکشونتش رستوران!
تو سکوت داشتم خودخوری میکردم که فرهاد پرسید:
_چیشده؟
کلافه جواب دادم:
_هلن به دلبر پیام داده و آدرس رستوران و براش فرستاده نمیدونم میخواد چیکار کنه
حالت متفکرانه ای به خودش گرفت:
_شنود...شنود و پیدا کردن!
نگران چشم دوختم بهش:
_حالا باید چیکار کنیم فرهاد؟
چند ثانیه سکوت کرد و بعد جواب داد:
_قرار سرجاشه فقط به جای اینکه تنها بری باهم میریم سر قرار با هلن!
دیگه مخم یاری نمیکرد که گفتم:
_نمیدونم هر کاری که فکر میکنی درسته رو انجام میدیم!
ماشین و به حرکت درآورد:
_باهم میریم....
#هلن
عکس های مامان و تو گوشی نگاه کردم...
عکسهای قدیمی ای که از رو آلبوم گرفته بودم...
عکسهای مادری که هیچوقت نتونسته بودم ببینمش...
مادری که کثافتی به نام افشین توتونچی از من گرفته بودش.
با فکر بهش
به سختی ای که کشیده بود
به ظلمی که در حقش شده بود در حالی که من و 6ماهه باردار بود قطره اشکی از گوشه چشمم غلتید و مسیر گونم و طی کرد
من انتقامت و میگیرم مامان
من نمیذارم کسی که باعث شده بی پناه و بی مادر بزرگ شم با خیال راحت به زندگیش ادامه بده!
غرق تماشاش بودم که پیامی از یزدان بالای صفحه گوشی نقش بست
پیامی که توش نوشته بود:
(خریت نکنی هلن...الان وقتش نیست...)
بی توجه به حرفش رفتم تو صفحه پیامی که به دلبر فرستاده بودم و ازش خواسته بودم بیاد به رستورانی که با شاهرخ قرار داشتم.
واسمم مهم نبود خریته یا هرچیز دیگه ای
یزدان جای من نبود اون نمیتونست بفهمه...
نمیتونست درک کنه حال من و
اون فقط کمکم کرده بود چون راضی نمیشدم بااین فاصله سنی زن دائمیش شم!
پیامم به دلبر رسیده بود اما اون جوابی نداده بود بااین وجود حتم داشتم اگه حس های زنونش فعال بشه میاد به اون رستوران تا بدونه چه خبره.
نگاهی به ساعت انداختم و ماشین و به سمت رستوران به حرکت درآوردم
قیافه شاهرخ حتما دیدنی میشد وقتی میفهمید من هم شنود و پیدا کردم و هم زنش و به صرف ناهار دعوت کردم!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_384
#شاهرخ
ساعت از 1 میگذشت که وارد رستوران شدم قرار بود فرهادم چند دقیقه بعد بیاد سر میز تا فعلا هلن متوجه ماجرا نشه!
با دیدنش در حالی که واسم دست تکون میداد راهم و به سمت میزی که سمت راست رستوران بود کج کردم و خودم و بهش رسوندم و روبه روش نشستم...
با لبخند نظاره گرم بود:
_خب تصمیمت و گرفتی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره الان واست بگم؟
نامحسوس نگاهی به اطراف انداخت:
_نمیدونم اگه میخوای بعد از ناهار بگو چون من خیلی گشنمه!
ابرویی بالا انداختم:
_من گشنم نیست ترجیح میدم همین حالا بگم!
و قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم فرهاد یه صندلی کشید بیرون و نشست:
_خب حالا بگو
هلن با تعجب نگاهش و بین من و فرهاد چرخوند که فرهاد دستی به نشونه تسلیم بالا آورد:
_یادم رفت خودم و معرفی کنم:
_فرهاد هستم یکی از دوستان شاهرخ جان ببخشید که سرزده اومدم
نگاه هلن هنوز پر از سوال بود که گفتم:
_خب داشتم میگفتم...
هلن حرفم و برید:
_اینجا چه خبره؟
حالا که خودش داشت میپرسید منم صبر نکردم و گفتم:
_تو میگی یا من بگم؟
پوزخندی زد:
_ترجیح میدم دلبر برسه بعد حرف بزنیم
پوزخندی زدم:
_منتظرش نباش بهش گفتم نیاد!
چشمهاش سو سو میزد و کم کم داشت کنترلش و از دست میداد که شنود و گذاشت رو میز:
_خیلی زرنگی
و با لبخند تلخی ادامه داد:
_الحق که پسر بی شرفی به اسم افشین توتونچی ای
عصبی جواب دادم:
_راجع به پدر من درست حرف بزن
چشماش پر شد:
_پدرت یه عوضیه یه آشغال که 20 و چند سال پیش تو عالم مستیش به مادر بیچاره من رحم نکرد
سکوت کردم تا ادامه داد:
_مادر من باردار بود...با وجود بچه 6ماهه تو شکمش تو خونه بابای هفت خطت کار میکرد ولی بابات...
لرزش صداش مانع از ادامه دادنش شد
نمیدونستم حرفاش درسته یا نه اما میدونستم اون حق نداشت با زندگی من بازی کنه که گفتم:
_به هوای انتقام مادرت میخواستی گند بزنی به زندگی من؟من چیکاره بلایی بودم که سر مادرت اومده؟
بین گریه لبخند تلخی زد:
_افشین به این راحتیا دم به تله نمیداد من میخواستم با نابودی تو اون و هم به تباهی بکشم
دستم از شدت عصبانیت مشت شد و خواستم حرفی بزنم که فرهاد مانعم شد و پرسید:
_یزدان بهت گفته بود که بهترین راه انتقام از افشین نزدیک شدن به شاهرخه؟
سری به نشونه رد حرف فرهاد تکون داد:
_اون کمکم میکرد تا زن دائمش شم!
پوزخندی زدم:
_مو به مو و برنامه ریزی شده!
با پشت دست اشکاش و پاک کرد:
_برام مهم نیست که حرفام و باور کنی یا نه
و خواست بره که گفتم:
_بگیر بشین من هنوز باهات حرف دارم
نشست و منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم:
_من میتونم خیلی راحت برم پیش پلیس و ازت شکایت کنم هم شاهد دارم و هم کلی مدرک و میدونی که میتونم این کار و بکنم اما میخوام بهت فرصتد زندگی بدم هم به تو هم به اون یزدان که بخاطر تو گند زد به رفاقتمون...میتونی راهت و بکشی بری به زندگیت برسی یا انقدردور من و خانوادم پرسه بزنی که برم پیش پلیس انتخاب با خودته!
از رو صندلی بلند شد:
_کار من با تو تمومه اما با پدرت هیچوقت تموم نمیشه!از قول من بهش بگو دختر زنی که باعث مرگش شدی تا وقتی زندست عین سایه دنبالته...بهش بگو از سایشم بترسه!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_388
نمیدونم چقدر گذشته بود صبح شده بود یا نه اما با احساس درد شدیدی که تو تنم پیچید چشم باز کردم
داشتم مرگ و به چشم میدیدم انگار!
از درد به ناله افتادم انقدر نالیدم که شاهرخ با ترس و لرز از خواب پرید:
_چیشده؟
هیچی نمیفهمیدم فقط دستم و گذاشته بودم رو شکمم و به خودم میپیچیدم که گفت:
_نکنه وقتشه؟
و پاشد سرپا:
_تحمل کن الان میبرمت بیمارستان
و تند تند شروع کرد به پوشیدن لباس هاش...
#شاهرخ
ترس همه وجودم و گرفته بود...
دلبر جلو چشمام از درد به خودش میپیچید و من هیچ جوره نمیتونستم آرومش کنم!
تو صبح برفی آخرین روز آذر ماه بی تمرکز پشت فرمون نشسته بودم و همزمان با رانندگی با دلبر حرف میزدم:
_آروم باش الان میرسیم
از درد به خودش میپیچید:
_شاهرخ دارم میمیرمو این حرفش نه تنها استرسم و ده برابر میکرد بلکه چنگ میزد به روح و روانم!
هرجوری که بود رسوندمش به بیمارستان و حالا دراز کش رو تخت منتظر دکتر بود که اومد بالا سرش و وضعیتش و چک کرد:
_آروم باش عزیزم...وقت زایمانته
و به پرستارها گفت که ببرنش
از گوشه تخت گرفته بودم و همراهش میرفتم که بین ناله هاش اسمم و صدا زد:
_شاهرخ نگران من نباش
تو اوج درد فکر ناراحتی من بودنش باعث شد تا بی اختیار صدام به سبب بغض بگیره:
_همینجا منتظرتم!
و با رسیدن به بخش پرستار مانع از ورودم شد و من ناچار تو راهرو به انتظار دلبر موندم.
انقدر نگران بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم و فقط قدم میزدم که مامان مهین زنگ زد به گوشیم.
با دیدن شمارش یه کمی آروم گرفتم میدونستم چند روزیه که اومده تهران و حالا با اومدنش به اینجا میتونست کمی از بار نگرانیم کم کنه که جواب دادم:
_الو مامان
صداش تو گوشی پیچید:
_شما کجایید اول صبحی هرچی زنگ میزنم باز نمیکنید؟
جواب دادم:
_بیمارستانیم...حال دلبر بد شد آوردمش اینجا یه ماشین بگیر به بیمارستانی که آدرسش و برات میفرستم
و بی معطلی تلفن و قطع کردم و آدرس بیمارستان و براش فرستادم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁