🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_299
قطره اشکی اروم از گوشه چشماش سر خورد:
_ما نباید ازت غافل میشدیم...نباید راضی میشدیم که تو ندیده و نشناخته بری تو اون خونه و حالاهم این اتفاقا بیفته
گوشیم و از تو کیفم بیرون اوردم و نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
_زن عمو وقتمون داره میره ها بعدا راجع به همه چی حرف میزنیم فعلا باید به کارهام برسم چون بعید میدونم دوباره همچین فرصتی گیرم بیاد
و موقتا بی خیال حرف زدن راجع به من و اوضاع زندگیم شدیم...
شکایتم و که از حامی پس گرفتم با زن عمو خداحافظی کردم و خودم و رسوندم به دفتر خانم احتشام...
استرس بی حدی همه وجودم و گرفته بود و میترسیدم که هر ان شاهرخ برسه یا همین الان دنبالم باشه!
با تموم این نگرانی ها سوار اسانسور شدم و رسیدم به طبقه چهارم و دفتر خانم احتشام.
به محض ورود فرهاد از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم:
_سلام خانم احتشام منتظرتونه بفرمایید
و از جایی که از ازاوضاعم باخبر بود خیلی سریع کارم و راه انداخت تا بتونم دیدار سریعی با خانم وکیل داشته باشم و خودش هم رفت پایین تا سر و گوشی اب بده که مبادا شاهرخ دنبالم باشه!
وارد اتاق شدم مطابق حدسم وکیلم زن جوون و البته خوشرویی بود که حتی نگاهش هم بهم امید میداد
جلوتر رفتم :
_سلام
از رو صندلیش بلند شد
_سلام عزیزم بفرمایید!
و به صندلی های جلوی میزش اشاره کرد
رو نزدیکترین صندلی بهش نستم و حرف هامون شروع شد حرف هایی که قلبم و درد میاورد و عذابم میداد
حرف هایی که گاهی فکر میکردم کابوسه و حقیقت نداره
اما داشت...
به خودم که اومدم صورتم خیس از اشک بود و یک ساعت گذشته بود
یکساعت شنیدن از دردهام باعث گرفتگی چهره خانم وکیل و حال زار خودم شده بود...
نفس عمیقی سرداد و گفت:
_با این اوصاف تو حتما باید طلاق بگیری...کلی هم دلیل داری واسه این جدایی خودمم کمکت میکنم که خلاص شی اصلا نگران نباش!
رو صندلی کناریم نشست و ادامه داد:
_گفتی دست بزن هم داره
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_تا حالا چند بار دست روم بلند کرده اخرین بار هم وقتی ازم تمکین میخواست و من نمیخواستم شروع کرد به اذیت کردنم
زیر لب آهانی گفت:
_از همه اینایی که گفتی علیهش استفاده میکنیم..مملکت قانون داره و نمیذاره هرکسی هرکاری که دلش میخواد بکنه اصلا نگران نباش
همین روزا احضاریه دادگاه میاد واسش و میفهمه که زمان قلدری گذشته دیگه ناراحت نباش...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
لَيْسَ بِحَليمٍ مَنْ لَمْ يُعاشِرْ بِالْمَعْرُوفِ مَنْ لابُدَّ لَهُ مِنْ مُعاشَرَتِهِ حَتّىيَجْعَلَ اللّه ُ مِنْ ذلِكَ مَخْرَجا؛ 🌼
☘️ بردبار نيست آن كه با كسى كه چاره اى جز معاشرت با او ندارد به نيكىمعاشرت نكند تا اين كه خداوند براى او راه نجاتى از معاشرت با وى فراهمآورد. ☘️
🌸 .كنزالعمال، ج ۳، ص۱۳۰، ح۵۸۱۵. 🌸
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_299 قطره اشکی اروم از گو
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_300
سری به نشونه باشه تکون دادم:
_به نظرتون من میتونم ازش جدا شم؟
بخدا دیگه طاقت ندارم
لبخند امیدبخشی تحویلم داد
_معلومه که میتونی
حرفهام با خانم احتشام چند دقیقه بعد هم طول کشید و قرار شد بازهم در ارتباط باشیم تا روز دادگاه.
با هماهنگی فرهاداز اتاق و بعد هم ساختمون دفتر زدم بیرون.
ساعت 2 بود و هنوز فرصت باقی بود واسه رفتن به خونه زن عمو که یه ماشین گرفتم و رفتم سمت اون محله و اون خونه که سرتاسرش خاطره بود...
خاطره های خوب و بد...
#شاهرخ
نگاهی به ساعت انداختم چیزی نمونده بود تا کلاس تموم بشه و بتونم برم دنبال دلبر...
دلبری که نمیدونم چرا اما این روزها یه جورایی داشتم باورش میکردم و حس میکردم حرف هاش دروغ نیست با اینکه هیچی بهم ثابت نشده بود...
نمیدونم یه جورایی انگار دیوونه شده بودم و تموم اون روزهای سختی که گذشته بود و فراموش کرده بودم!
با صدای یکی از دانشجو ها به خودم اومدم
_جزوه نویسیمون تمومه میتونیم بریم؟
نگاهی به ساعت انداختم و جواب دادم:
_میتونید برید بچه ها
کلاس که خالی شد راه افتادم میخواستم برم دنبالش و چند ساعتی و تو شهر بچرخونمش تا یه حال و هوایی عوض کنه....
رسیدم به اون محله همون محله ای بارها توش رفت و امد کرده بودم و حالا خیلی هم برام غریب نبود!
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت اون خونه قدیمی و در زدم
خیلی طول نکشید که صدای زن عموش به گوشم رسید و بعد در باز شد.
با دیدن من با لحن سردی گفت:
_بفرمایید
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم
_به دلبر بگید بیاد منتظرشم!
زیر لب باشه ای گفت و رفت تو خونه و چند دقیقه بعد دلبر جلوم ظاهر شد.
جلوتر ازش راه افتادم...
با زن عموش خداحافظی کرد و دنبالم راه افتاد
با رسیدن به ماشین همزمان که در ماشین و باز میکردم گفتم:
_خوش گذشت؟
زیر لب اوهومی گفت:
_اره خوب بود!
و قبل از من سوار ماشین شد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🔄
و به سوی ما بازمیگردید...
وَإِلَيْنَا تُرْجَعُونَ...
انبیاء: آیه۳۵
#علی_انصاریان
ツ🖐🏼|
میگفتاگرمیگوییدالگویتانـ
حضرتِزهراستبآیدکارۍکنید
ایشانازشمآراضےباشندوحجآبــِ
شمافآطمےباشد(:
#شھیدابرآهیمهآدۍ'
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_301
سوار ماشین شدم و بی هیچ حرف دیگه ای ماشین و روشن کردم که گفت
_لازم نبود بیای دنبالم خودم میومدم!
نیم نگاهی بهش انداختم:
_بهت که گفتم بعد از کلاس میام دنبالت
سری به نشونه اره تکون داد:
_اخه الان مجبور میشی بخاطر من دوباره به تموم ادمهای اون خونه جواب پس بدی!
این بار بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
_کارهای من به هیچکس جز خودم مربوط نیست
و با چند ثانیه مکث ادامه دادم:
_خب کجا بریم؟
متعجب نگاهم کرد:
_خونه!
شونه ای بالا انداختم
_گفتم شاید دلت بخود باهم بریم سینما یا شام و بیرون باشیم!
متعجب تر از قبل زل زد بهم
_بریم سینما شام و بریم بیرون؟
اونوقت کی میخواد جواب هلن و بده؟
و پوزخند معناداری زد که حرف چند دقیقه قبلم و تکرار کردم
_گفتم که کارهام به خودم مربوطه...حالاهم کاری که دوست دارم و میکنم!
و مصمم شدم که حتی اگه نظرش هم مثبت نباشه تااخر شب و باهاش بگذرونم!
نفس عمیقی کشید و تکیه داد به صندلی:
_حوصله بیرون ندارم بریم خونه
نوچی گفتم
_اگه میخوای بریم خونه لباسات و عوض کن بعد بریم بیرون اگه هم نه همین الان بریم!
انگار حرفام براش خیلی عجیب غریب و غیر منتظره بود که تا چند ثانیه سکوت کرد و بعد جواب داد:
_حوصله بیرون ندارم
سرم و چرخوندم سمتش و گفتم
_من حوصلش و دارم ...بریم خونه لباس عوض کنی یا...
حرفم و برید:
_بریم!
مسیر خونه رو در پیش گرفتم بی اینکه سر از کارام درارم بی اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم!
سر از کارام درنمیاوردم نمیدونستم چرا یهویی لنقدر عوض شده بودم چرا بعد از اون شب دوباره انگار مثل همون اوایل دوستش داشتم..
چرا نفرت و کینه تو دلم نسبت بهش انقدر کمرنگ شده بود؟
نمیدونستم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
《👑💛》
•
°
رِفـیــقْ
خیالَـتـجُـدانمیشَـودَ
هَـرلَحظـهـِازخیالَـم...😇
『 #دختران_چادری 』