eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_299 قطره اشکی اروم از گو
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 سری به نشونه باشه تکون دادم: _به نظرتون من میتونم ازش جدا شم؟ بخدا دیگه طاقت ندارم لبخند امیدبخشی تحویلم داد _معلومه که میتونی حرفهام با خانم احتشام چند دقیقه بعد هم طول کشید و قرار شد بازهم در ارتباط باشیم تا روز دادگاه. با هماهنگی فرهاداز اتاق و بعد هم ساختمون دفتر زدم بیرون. ساعت 2 بود و هنوز فرصت باقی بود واسه رفتن به خونه زن عمو که یه ماشین گرفتم و رفتم سمت اون محله و اون خونه که سرتاسرش خاطره بود... خاطره های خوب و بد... نگاهی به ساعت انداختم چیزی نمونده بود تا کلاس تموم بشه و بتونم برم دنبال دلبر... دلبری که نمیدونم چرا اما این روزها یه جورایی داشتم باورش میکردم و حس میکردم حرف هاش دروغ نیست با اینکه هیچی بهم ثابت نشده بود... نمیدونم یه جورایی انگار دیوونه شده بودم و تموم اون روزهای سختی که گذشته بود و فراموش کرده بودم! با صدای یکی از دانشجو ها به خودم اومدم _جزوه نویسیمون تمومه میتونیم بریم؟ نگاهی به ساعت انداختم و جواب دادم: _میتونید برید بچه ها کلاس که خالی شد راه افتادم میخواستم برم دنبالش و چند ساعتی و تو شهر بچرخونمش تا یه حال و هوایی عوض کنه.... رسیدم به اون محله همون محله ای بارها توش رفت و امد کرده بودم و حالا خیلی هم برام غریب نبود! از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت اون خونه قدیمی و در زدم خیلی طول نکشید که صدای زن عموش به گوشم رسید و بعد در باز شد. با دیدن من با لحن سردی گفت: _بفرمایید سری به نشونه رد حرفش تکون دادم _به دلبر بگید بیاد منتظرشم! زیر لب باشه ای گفت و رفت تو خونه و چند دقیقه بعد دلبر جلوم ظاهر شد. جلوتر ازش راه افتادم... با زن عموش خداحافظی کرد و دنبالم راه افتاد با رسیدن به ماشین همزمان که در ماشین و باز میکردم گفتم: _خوش گذشت؟ زیر لب اوهومی گفت: _اره خوب بود! و قبل از من سوار ماشین شد... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁