🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_332
قیافه زاری به خودش گرفت که باعث خنده هر دومون شد و بعد پرسیدم:
_ماشینم آوردی؟
چپ چپ نگاهم کرد:
_یه درصد فکرکن پرنسس بی ماشین تردد کنه
سریع جواب دادم:
_نکشی مارو؟
ابرویی بالا انداخت که ادامه دادم:
_شام و که خوردیم بریم بیرون؟
خوشحال جواب داد:
_اگه عموت اوکیه چرا که نه؟
چشمکی بهش زدم:
_عموم خیال میکنه که ما داریم میریم خونه شما تا تو یه سری خرت و پرت برداری بیاری قرار نیست بدونه که ما کجا میریم
سری به نشونه تایید تکون داد:
_اتفاقا بابای منم خیال میکنه عمو و زن عموت عین شیر بالاسرمونن و من و تو نمیتونیم هیچ غلطی کنیم
و پوزخندی زد:
_ولی کور خوندن!
خل و چل بازیای من و هیلدا تمومی نداشت و وقتی دهنمون باز میشد بستنش فقط دست خدا بود!
شام دو نفرمون و با بگو بخند خوردیم و بعد آماده شدیم واسه بیرون رفتن
.....
#شاهرخ
از وقتی اومدم خونه نشسته بودم تو اتاق بی اینکه لباسی عوض کنم یا حتی چیزی بخورم...
با شنیدن حرف های امروز دلبر انگار لال شده بودم و کورسوی امیدی که تو دلم روشن بود رو هم واسه همیشه نابود شده میدیدم...
با شنیدن صدای هلن پشت در اتاق به خودم اومدم:
_عزیزم اینجایی؟
حوصله ای براش نداشتم که جواب ندادم اما در اتاق باز شد و هلن وارد اتاق شد:
_هنوز که اینجا نشستی
از رو کاناپه بلند شدم و گفتم:
_وقتشه هلن...چند روز دیگه میریم یه مسافرت ساختگی و طبق نقشه...
حرفم و قطع کرد:
_من میمیرم و تو تنها برمیگردی ایران
سری به نشونه تایید تکون دادم که پوزخندی زد:
_کاش یه جایی تو اون قرارداد کوفتی مینوشتی اگه وسط این بازی یکی عاشق اونیکی شد چی؟
اگه یکی دلش گیر اونیکی شد چی؟
چطور باید فراموش کنه؟چطور باید دل بکنه و بره؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁