eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 ساعت 11 بود،یک ساعتی میشد که مامان مهین رسیده بود و حالا گرم گفتوگو با دلبر بود و از دلتنگیش واسه دیدن دلبر و خوشحالیش به سبب نتیجه دار شدنش حرف میزد که صدای گوشیم باعث شد تا به سمت اوپن برم. با دیدن شماره هلن نفس سختی کشیدم و طوری که دلبر متوجه نشه آروم جواب دادم: _بله بفرمایید و وارد آشپزخونه شدم که صداش تو گوشی پیچید: _سلام خونه نو مبارک!میگفتی تو اسباب کشی کمکت میکردم! و زد زیر خنده که گفتم: _اگه کاری داری بگو خنده هاش قطع شد: _انگار به حرفام فکر نکردی و ترجیح دادی اول برم پیش مارال خانم و بعد دلبر عزیزت! باید طبق نقشه پیش میرفتم و قبل از اینکه اون بتونه بهم ضربه ای بزنه من گیرش مینداختم واسه همین گفتم: _باید همو ببینیم! باخنده گفت: _حرفم و پس میگیرم،فکر کردی! جواب دادم: _بعدظهر ساعت 5 فقط تو بیا دنبالم من ماشین ندارم صدای بلندش تو گوشی پخش شد: _چشم...فعلا! خداحافظی کردم و بی معطلی به فرهاد که این روزا حسابی هوام وداشت پیام دادم و ساعت قرار و هرچی که بود و بهش گفتم و ازش خواستم که قبل از دیدن هلن شنود و بهم برسونه! بدجوری امید داشتم به رو شدن دست هلن و سربلند شدن جلوی دلبر اگه دست هلن رو میشد همه چیز عوض میشد مامان و بابا میفهمیدن که هلن دختریه که تو زرد از آب دراومده و من میتونستم بی هیچ مزاحمی زندگیم و با دلبر ادامه بدم... موندنم تو آشپزخونه که طولانی شد صدای دلبر به گوشم رسید: _سه تا چای بردار بیار خودتم بیا! نفس عمیقی کشیدم و با سینی چای به گپ و گفت های مامان مهین و دلبر برگشتم. مامان با دیدن سینی چای تو دستم با خنده گفت: _ماشاالله مردی شدی برای خودت! با خنده جواب دادم: _چاره نمونده برام سینی و از دستم گرفت و گفت: _تو این چند ماه نباید بذاری زنت دست به سیاه و سفید بزنه با ظاهر گرفته نگاهش کردم: _دیگه شماهم پرروش نکن! دلبر قبل از مامان مهین جواب داد: _عزیزم بعدا باهم صحبت میکنیم که کی پررو هست یا نیست! و مثلا تهدیدم کرد و بعد همراه مامان خندید که نفس عمیقی کشیدم: _من از همین تریبون پشیمونی خودم و اعلام میکنم...پررو منم خنده هاشون ادامه داشت و مامان در تایید حرفم سر تکون میداد: _آفرین پسر! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁