🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_364
#شاهرخ
ساعت 11 بود،یک ساعتی میشد که مامان مهین رسیده بود و حالا گرم گفتوگو با دلبر بود و از دلتنگیش واسه دیدن دلبر و خوشحالیش به سبب نتیجه دار شدنش حرف میزد که صدای گوشیم باعث شد تا به سمت اوپن برم.
با دیدن شماره هلن نفس سختی کشیدم و طوری که دلبر متوجه نشه آروم جواب دادم:
_بله بفرمایید
و وارد آشپزخونه شدم که صداش تو گوشی پیچید:
_سلام خونه نو مبارک!میگفتی تو اسباب کشی کمکت میکردم!
و زد زیر خنده که گفتم:
_اگه کاری داری بگو
خنده هاش قطع شد:
_انگار به حرفام فکر نکردی و ترجیح دادی اول برم پیش مارال خانم و بعد دلبر عزیزت!
باید طبق نقشه پیش میرفتم و قبل از اینکه اون بتونه بهم ضربه ای بزنه من گیرش مینداختم واسه همین گفتم:
_باید همو ببینیم!
باخنده گفت:
_حرفم و پس میگیرم،فکر کردی!
جواب دادم:
_بعدظهر ساعت 5 فقط تو بیا دنبالم من ماشین ندارم
صدای بلندش تو گوشی پخش شد:
_چشم...فعلا!
خداحافظی کردم و بی معطلی به فرهاد که این روزا حسابی هوام وداشت پیام دادم و ساعت قرار و هرچی که بود و بهش گفتم و ازش خواستم که قبل از دیدن هلن شنود و بهم برسونه!
بدجوری امید داشتم به رو شدن دست هلن و سربلند شدن جلوی دلبر
اگه دست هلن رو میشد همه چیز عوض میشد مامان و بابا میفهمیدن که هلن دختریه که تو زرد از آب دراومده و من میتونستم بی هیچ مزاحمی زندگیم و با دلبر ادامه بدم...
موندنم تو آشپزخونه که طولانی شد صدای دلبر به گوشم رسید:
_سه تا چای بردار بیار خودتم بیا!
نفس عمیقی کشیدم و با سینی چای به گپ و گفت های مامان مهین و دلبر برگشتم.
مامان با دیدن سینی چای تو دستم با خنده گفت:
_ماشاالله مردی شدی برای خودت!
با خنده جواب دادم:
_چاره نمونده برام
سینی و از دستم گرفت و گفت:
_تو این چند ماه نباید بذاری زنت دست به سیاه و سفید بزنه
با ظاهر گرفته نگاهش کردم:
_دیگه شماهم پرروش نکن!
دلبر قبل از مامان مهین جواب داد:
_عزیزم بعدا باهم صحبت میکنیم که کی پررو هست یا نیست!
و مثلا تهدیدم کرد و بعد همراه مامان خندید که نفس عمیقی کشیدم:
_من از همین تریبون پشیمونی خودم و اعلام میکنم...پررو منم
خنده هاشون ادامه داشت و مامان در تایید حرفم سر تکون میداد:
_آفرین پسر!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁