eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 نمیدونم چقدر گذشته بود صبح شده بود یا نه اما با احساس درد شدیدی که تو تنم پیچید چشم باز کردم داشتم مرگ و به چشم میدیدم انگار! از درد به ناله افتادم انقدر نالیدم که شاهرخ با ترس و لرز از خواب پرید: _چیشده؟ هیچی نمیفهمیدم فقط دستم و گذاشته بودم رو شکمم و به خودم میپیچیدم که گفت: _نکنه وقتشه؟ و پاشد سرپا: _تحمل کن الان میبرمت بیمارستان و تند تند شروع کرد به پوشیدن لباس هاش... ترس همه وجودم و گرفته بود... دلبر جلو چشمام از درد به خودش میپیچید و من هیچ جوره نمیتونستم آرومش کنم! تو صبح برفی آخرین روز آذر ماه بی تمرکز پشت فرمون نشسته بودم و همزمان با رانندگی با دلبر حرف میزدم: _آروم باش الان میرسیم از درد به خودش میپیچید: _شاهرخ دارم میمیرمو این حرفش نه تنها استرسم و ده برابر میکرد بلکه چنگ میزد به روح و روانم! هرجوری که بود رسوندمش به بیمارستان و حالا دراز کش رو تخت منتظر دکتر بود که اومد بالا سرش و وضعیتش و چک کرد: _آروم باش عزیزم...وقت زایمانته و به پرستارها گفت که ببرنش از گوشه تخت گرفته بودم و همراهش میرفتم که بین ناله هاش اسمم و صدا زد: _شاهرخ نگران من نباش تو اوج درد فکر ناراحتی من بودنش باعث شد تا بی اختیار صدام به سبب بغض بگیره: _همینجا منتظرتم! و با رسیدن به بخش پرستار مانع از ورودم شد و من ناچار تو راهرو به انتظار دلبر موندم. انقدر نگران بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم و فقط قدم میزدم که مامان مهین زنگ زد به گوشیم. با دیدن شمارش یه کمی آروم گرفتم میدونستم چند روزیه که اومده تهران و حالا با اومدنش به اینجا میتونست کمی از بار نگرانیم کم کنه که جواب دادم: _الو مامان صداش تو گوشی پیچید: _شما کجایید اول صبحی هرچی زنگ میزنم باز نمیکنید؟ جواب دادم: _بیمارستانیم...حال دلبر بد شد آوردمش اینجا یه ماشین بگیر به بیمارستانی که آدرسش و برات میفرستم و بی معطلی تلفن و قطع کردم و آدرس بیمارستان و براش فرستادم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁