🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_388
نمیدونم چقدر گذشته بود صبح شده بود یا نه اما با احساس درد شدیدی که تو تنم پیچید چشم باز کردم
داشتم مرگ و به چشم میدیدم انگار!
از درد به ناله افتادم انقدر نالیدم که شاهرخ با ترس و لرز از خواب پرید:
_چیشده؟
هیچی نمیفهمیدم فقط دستم و گذاشته بودم رو شکمم و به خودم میپیچیدم که گفت:
_نکنه وقتشه؟
و پاشد سرپا:
_تحمل کن الان میبرمت بیمارستان
و تند تند شروع کرد به پوشیدن لباس هاش...
#شاهرخ
ترس همه وجودم و گرفته بود...
دلبر جلو چشمام از درد به خودش میپیچید و من هیچ جوره نمیتونستم آرومش کنم!
تو صبح برفی آخرین روز آذر ماه بی تمرکز پشت فرمون نشسته بودم و همزمان با رانندگی با دلبر حرف میزدم:
_آروم باش الان میرسیم
از درد به خودش میپیچید:
_شاهرخ دارم میمیرمو این حرفش نه تنها استرسم و ده برابر میکرد بلکه چنگ میزد به روح و روانم!
هرجوری که بود رسوندمش به بیمارستان و حالا دراز کش رو تخت منتظر دکتر بود که اومد بالا سرش و وضعیتش و چک کرد:
_آروم باش عزیزم...وقت زایمانته
و به پرستارها گفت که ببرنش
از گوشه تخت گرفته بودم و همراهش میرفتم که بین ناله هاش اسمم و صدا زد:
_شاهرخ نگران من نباش
تو اوج درد فکر ناراحتی من بودنش باعث شد تا بی اختیار صدام به سبب بغض بگیره:
_همینجا منتظرتم!
و با رسیدن به بخش پرستار مانع از ورودم شد و من ناچار تو راهرو به انتظار دلبر موندم.
انقدر نگران بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم و فقط قدم میزدم که مامان مهین زنگ زد به گوشیم.
با دیدن شمارش یه کمی آروم گرفتم میدونستم چند روزیه که اومده تهران و حالا با اومدنش به اینجا میتونست کمی از بار نگرانیم کم کنه که جواب دادم:
_الو مامان
صداش تو گوشی پیچید:
_شما کجایید اول صبحی هرچی زنگ میزنم باز نمیکنید؟
جواب دادم:
_بیمارستانیم...حال دلبر بد شد آوردمش اینجا یه ماشین بگیر به بیمارستانی که آدرسش و برات میفرستم
و بی معطلی تلفن و قطع کردم و آدرس بیمارستان و براش فرستادم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁