🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_316
طول کشید اما بالاخره رسیدم.
درخت جلو در خونه سبز شده بود و حال و هوای این روزهای محل برخلاف پاییزی که ازش رفته بودم خوب روبه راه بود...
در خونه رو چندباری زدم و منتظر شنیدن صدای زن عمو پشت در ایستادم و بالاخره صدای آشناش به گوشم رسید:
_کیه؟اومدم...
و چند ثانیه بعد در باز شد...
با دیدنم زن عمو لبخندی زد و اسمم و به زبون آورد:
_دلبر...
یه قدم جلو رفتم:
_چند روزی مزاحم نمیخوای زن عمو؟
دستش و دراز کرد سمتم و جواب داد:
_واسه همه عمر میخوام این مزاحم کنارم باشه!
و همینطور که دستم تو دستش بود وارد خونه شدیم...
دفعه قبل که اومده بودم اینجا انقدر عجله داشتم و انقدر نگران سررسیدن شاهرخ بودم که فرصت نکرده بودم سری به خونه ته حیاطمون بزنم و حالا دلم داشت پرمیکشید واسه نفس کشیدن تو اون چهار دیواری که بوی بابا و روزهای خوشم و میداد...
همون روزهایی که باخیال راحت زندگی میکردم و تنها دغدغم عشق آتشین حامی بود و دلی که بلند پرواز بود!
انقدر غرق اون روزها شده بودم که هیچی از حرف های زن عمو نشنیده بودم و حالا با تکون های دستش جلوی چشم هام تازه به خودم اومدم:
_چرا اینجا وایسادی...بیا بریم تو واست غذا گرم کنم شام بخوری!
پشت سر زن عمو وارد خونه شدم...
عمو درازکش روی تخت تلویزیون میدید و خونه خالی از هر صدایی جز صدای تلویزیون بود که صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم:
_سلام عمو جان...
سر چرخوند با سمتم و با دیدنم متعجب جواب سلامم و داد :
_تو...اینجا؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۲۷ بهمن ۱۳۹۹
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
۲۷ بهمن ۱۳۹۹
°•|☃|•° #عکس_پروفایل✾͜͡♥️•
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
۲۸ بهمن ۱۳۹۹
°•|☃|•° #کلام_نورانی✾͜͡♥️•
💌 خدای تو، همون خدای ابراهیمه، پس اگه تو آتیش مشکلات افتادی فراموشش نکن و بهش امید داشته باش حتما نجاتت میده❤️✨❤️
📖 برگرفته از آیه ۶۹ سورهالانبیا✨
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
۲۸ بهمن ۱۳۹۹
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_317
قبل از من زن عمو جواب داد:
_خونه خودشه اومده ..تعجب داره؟
و با لبخند سری تکون داد و یه جورایی با نگاهش به عمو فهموند که بیشتر از این چیزی نگه و چیزی نپرسه
و بعد هم رفت تو آشپزخونه:
_واسه شام قرمه سبزی درست کرده بودم...الان واست گرم میکنم میارم...شام که نخوردی؟
نخواستم ناراحتش کنم که جواب دادم:
_به هوای دستپخت شما چیزی نخوردم!
صدای خنده هاس تو خونه پیچید:
_پس چند دقیقه تحمل کن تا شام برسه...
……
#شاهرخ
نمیدونم چقدر گذشته بود اما حالا با شنیدن صدای مامان مهین چشم باز کردم:
_بهتری؟
چند ثانیه ای چشم چرخوندم به اطراف تا یادم اومد تو بیمارستانم و بعد جواب دادم:
_خوبم...
و مامان ادامه داد:
_ دکتر میگه دیگه میتونیم بریم خونه...خداروشکر حالت بهتر شده
و کمکم کرد بشینم و بعد یه پرستار وارد اتاق شد و سرم و از دستم باز کرد و طولی نکشید که راهی خونه شدیم...
تو راه فقط سکوت بود و سکوت...
حال جسمم بهتر شده بود اما روح و روانم بدجوری داشتن زجر میکشیدن تو این بلاتکلیفی...
تو این موقعیت لعنتی که دستی دستی داشتم دلبرو از دست میدادم اون هم سر حماقتی که حالا داشتم سر ازش درمیاوردم...!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۲۸ بهمن ۱۳۹۹
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_318
با نگرانی چشم دوخته بود بهم ،پرسید:
_چیشده شاهرخ؟
بی اینکه جوابی به هلن بدم یا حرفی به مامان بزنم گوشی و قطع کردم و بلافاصله شماره دلبرو گرفتم....
نمیدونستم چی میخوام بهش بگم اما باید صداش و میشنیدم باید برش میگردوندم...!
گرفتن شمارش و بعد هم انتظار واسه برقراری تماس هزار سال برام گذشت اما با خاموش بودن گوشیم یهو دلم ریخت!
خاموش بود و ته این انتظار هیچ بود و پوچ!
دوباره شماره اش و گرفتم...چندباره شماره اش و گرفتم اما انگار خیال روشن کردن اون گوشی لعنتی و نداشت که هیچ بوقی نمیخورد...
آشفته حال بودم و از اطرافم بی خبر بودم که مامان مهین اسمم و صدا زد:
_شاهرخ رسیدیم پیاده شو...
تازه به خودم اومدم و پیاده شدم و سراسیمه خودم و به داخل خونه رسوندم حتما مامان و بابا تو نبودم انقدر اذیتش کرده بودن که دلبر گذاشته بود از خونه رفته بود!
وارد خونه که شدیم مامان مهین طاقت نیاورد و دستم و گرفت:
_د میگم چیشده؟چرا حرف نمیزنی بچه؟
چشمام و باز و بسته کردم تا شده واسه چندلحظه آروم بگیرم و جواب دادم:
_دلبر رفته...از خونه رفته...
با این حرفم دست مامان شل شد و از رو دستم افتاد که راه گرفتم تو خونه و دیوونه وار ادامه دادم:
_کجا رفته این وقت شب؟اون هیچکس و نداره مامان...کجاست الان؟
و خودم و انداختم رو مبل:
_کجای تهران میخواد شبش و صبح کنه؟
احساس میکردم چیزی تو گلوم سنگینی میکنه...انگار بغض بود!
باعث لرزش صدام و سختی نفس کشیدنام بود...
بغض بود!
بغض حماقتام...لجبازی های احمقانم...
ندیدن هام...
عین دیوونه ها ازجا پریدم و دوباره شمارش و گرفتم اگه باز هم خاموش بود همین الان برمیگشتم تهران...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۲۸ بهمن ۱۳۹۹
°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|🧕|•° #چادرانه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
۲۹ بهمن ۱۳۹۹