eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 طول کشید اما بالاخره رسیدم. درخت جلو در خونه سبز شده بود و حال و هوای این روزهای محل برخلاف پاییزی که ازش رفته بودم خوب روبه راه بود... در خونه رو چندباری زدم و منتظر شنیدن صدای زن عمو پشت در ایستادم و بالاخره صدای آشناش به گوشم رسید: _کیه؟اومدم... و چند ثانیه بعد در باز شد... با دیدنم زن عمو لبخندی زد و اسمم و به زبون آورد: _دلبر... یه قدم جلو رفتم: _چند روزی مزاحم نمیخوای زن عمو؟ دستش و دراز کرد سمتم و جواب داد: _واسه همه عمر میخوام این مزاحم کنارم باشه! و همینطور که دستم تو دستش بود وارد خونه شدیم... دفعه قبل که اومده بودم اینجا انقدر عجله داشتم و انقدر نگران سررسیدن شاهرخ بودم که فرصت نکرده بودم سری به خونه ته حیاطمون بزنم و حالا دلم داشت پرمیکشید واسه نفس کشیدن تو اون چهار دیواری که بوی بابا و روزهای خوشم و میداد... همون روزهایی که باخیال راحت زندگی میکردم و تنها دغدغم عشق آتشین حامی بود و دلی که بلند پرواز بود! انقدر غرق اون روزها شده بودم که هیچی از حرف های زن عمو نشنیده بودم و حالا با تکون های دستش جلوی چشم هام تازه به خودم اومدم: _چرا اینجا وایسادی...بیا بریم تو واست غذا گرم کنم شام بخوری! پشت سر زن عمو وارد خونه شدم... عمو درازکش روی تخت تلویزیون میدید و خونه خالی از هر صدایی جز صدای تلویزیون بود که صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم: _سلام عمو جان... سر چرخوند با سمتم و با دیدنم متعجب جواب سلامم و داد : _تو...اینجا؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۲۷ بهمن ۱۳۹۹
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
۲۷ بهمن ۱۳۹۹
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• °•|☃|•° ✾͜͡♥️• ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
۲۸ بهمن ۱۳۹۹
.وصل.خود🌻 .کن🌻 .دیوانه.مارا🌻 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
۲۸ بهمن ۱۳۹۹
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
۲۸ بهمن ۱۳۹۹
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• 💌 خدای تو، همون خدای ابراهیمه، پس اگه تو آتیش مشکلات افتادی فراموشش نکن و بهش امید داشته باش حتما نجاتت میده❤️✨❤️ 📖 برگرفته از آیه ۶۹ سوره‌الانبیا✨ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
۲۸ بهمن ۱۳۹۹
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 قبل از من زن عمو جواب داد: _خونه خودشه اومده ..تعجب داره؟ و با لبخند سری تکون داد و یه جورایی با نگاهش به عمو فهموند که بیشتر از این چیزی نگه و چیزی نپرسه و بعد هم رفت تو آشپزخونه: _واسه شام قرمه سبزی درست کرده بودم...الان واست گرم میکنم میارم...شام که نخوردی؟ نخواستم ناراحتش کنم که جواب دادم: _به هوای دستپخت شما چیزی نخوردم! صدای خنده هاس تو خونه پیچید: _پس چند دقیقه تحمل کن تا شام برسه... …… نمیدونم چقدر گذشته بود اما حالا با شنیدن صدای مامان مهین چشم باز کردم: _بهتری؟ چند ثانیه ای چشم چرخوندم به اطراف تا یادم اومد تو بیمارستانم و بعد جواب دادم: _خوبم... و مامان ادامه داد: _ دکتر میگه دیگه میتونیم بریم خونه...خداروشکر حالت بهتر شده و کمکم کرد بشینم و بعد یه پرستار وارد اتاق شد و سرم و از دستم باز کرد و طولی نکشید که راهی خونه شدیم... تو راه فقط سکوت بود و سکوت... حال جسمم بهتر شده بود اما روح و روانم بدجوری داشتن زجر میکشیدن تو این بلاتکلیفی... تو این موقعیت لعنتی که دستی دستی داشتم دلبرو از دست میدادم اون هم سر حماقتی که حالا داشتم سر ازش درمیاوردم...! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۲۸ بهمن ۱۳۹۹
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
۲۸ بهمن ۱۳۹۹
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 با نگرانی چشم دوخته بود بهم ،پرسید: _چیشده شاهرخ؟ بی اینکه جوابی به هلن بدم یا حرفی به مامان بزنم گوشی و قطع کردم و بلافاصله شماره دلبرو گرفتم.... نمیدونستم چی میخوام بهش بگم اما باید صداش و میشنیدم باید برش میگردوندم...! گرفتن شمارش و بعد هم انتظار واسه برقراری تماس هزار سال برام گذشت اما با خاموش بودن گوشیم یهو دلم ریخت! خاموش بود و ته این انتظار هیچ بود و پوچ! دوباره شماره اش و گرفتم...چندباره شماره اش و گرفتم اما انگار خیال روشن کردن اون گوشی لعنتی و نداشت که هیچ بوقی نمیخورد... آشفته حال بودم و از اطرافم بی خبر بودم که مامان مهین اسمم و صدا زد: _شاهرخ رسیدیم پیاده شو... تازه به خودم اومدم و پیاده شدم و سراسیمه خودم و به داخل خونه رسوندم حتما مامان و بابا تو نبودم انقدر اذیتش کرده بودن که دلبر گذاشته بود از خونه رفته بود! وارد خونه که شدیم مامان مهین طاقت نیاورد و دستم و گرفت: _د میگم چیشده؟چرا حرف نمیزنی بچه؟ چشمام و باز و بسته کردم تا شده واسه چندلحظه آروم بگیرم و جواب دادم: _دلبر رفته...از خونه رفته... با این حرفم دست مامان شل شد و از رو دستم افتاد که راه گرفتم تو خونه و دیوونه وار ادامه دادم: _کجا رفته این وقت شب؟اون هیچکس و نداره مامان...کجاست الان؟ و خودم و انداختم رو مبل: _کجای تهران میخواد شبش و صبح کنه؟ احساس میکردم چیزی تو گلوم سنگینی میکنه...انگار بغض بود! باعث لرزش صدام و سختی نفس کشیدنام بود... بغض بود! بغض حماقتام...لجبازی های احمقانم... ندیدن هام... عین دیوونه ها ازجا پریدم و دوباره شمارش و گرفتم اگه باز هم خاموش بود همین الان برمیگشتم تهران... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۲۸ بهمن ۱۳۹۹
°•|📲|•° 🍃 °•|❤️|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
۲۸ بهمن ۱۳۹۹
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• °•|☃|•° ❣ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
۲۹ بهمن ۱۳۹۹
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
۲۹ بهمن ۱۳۹۹