°•|☃|•° #عکس_پروفایل✾͜͡♥️•
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
°•|☃|•° #کلام_نورانی✾͜͡♥️•
💌 خدای تو، همون خدای ابراهیمه، پس اگه تو آتیش مشکلات افتادی فراموشش نکن و بهش امید داشته باش حتما نجاتت میده❤️✨❤️
📖 برگرفته از آیه ۶۹ سورهالانبیا✨
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_317
قبل از من زن عمو جواب داد:
_خونه خودشه اومده ..تعجب داره؟
و با لبخند سری تکون داد و یه جورایی با نگاهش به عمو فهموند که بیشتر از این چیزی نگه و چیزی نپرسه
و بعد هم رفت تو آشپزخونه:
_واسه شام قرمه سبزی درست کرده بودم...الان واست گرم میکنم میارم...شام که نخوردی؟
نخواستم ناراحتش کنم که جواب دادم:
_به هوای دستپخت شما چیزی نخوردم!
صدای خنده هاس تو خونه پیچید:
_پس چند دقیقه تحمل کن تا شام برسه...
……
#شاهرخ
نمیدونم چقدر گذشته بود اما حالا با شنیدن صدای مامان مهین چشم باز کردم:
_بهتری؟
چند ثانیه ای چشم چرخوندم به اطراف تا یادم اومد تو بیمارستانم و بعد جواب دادم:
_خوبم...
و مامان ادامه داد:
_ دکتر میگه دیگه میتونیم بریم خونه...خداروشکر حالت بهتر شده
و کمکم کرد بشینم و بعد یه پرستار وارد اتاق شد و سرم و از دستم باز کرد و طولی نکشید که راهی خونه شدیم...
تو راه فقط سکوت بود و سکوت...
حال جسمم بهتر شده بود اما روح و روانم بدجوری داشتن زجر میکشیدن تو این بلاتکلیفی...
تو این موقعیت لعنتی که دستی دستی داشتم دلبرو از دست میدادم اون هم سر حماقتی که حالا داشتم سر ازش درمیاوردم...!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_318
با نگرانی چشم دوخته بود بهم ،پرسید:
_چیشده شاهرخ؟
بی اینکه جوابی به هلن بدم یا حرفی به مامان بزنم گوشی و قطع کردم و بلافاصله شماره دلبرو گرفتم....
نمیدونستم چی میخوام بهش بگم اما باید صداش و میشنیدم باید برش میگردوندم...!
گرفتن شمارش و بعد هم انتظار واسه برقراری تماس هزار سال برام گذشت اما با خاموش بودن گوشیم یهو دلم ریخت!
خاموش بود و ته این انتظار هیچ بود و پوچ!
دوباره شماره اش و گرفتم...چندباره شماره اش و گرفتم اما انگار خیال روشن کردن اون گوشی لعنتی و نداشت که هیچ بوقی نمیخورد...
آشفته حال بودم و از اطرافم بی خبر بودم که مامان مهین اسمم و صدا زد:
_شاهرخ رسیدیم پیاده شو...
تازه به خودم اومدم و پیاده شدم و سراسیمه خودم و به داخل خونه رسوندم حتما مامان و بابا تو نبودم انقدر اذیتش کرده بودن که دلبر گذاشته بود از خونه رفته بود!
وارد خونه که شدیم مامان مهین طاقت نیاورد و دستم و گرفت:
_د میگم چیشده؟چرا حرف نمیزنی بچه؟
چشمام و باز و بسته کردم تا شده واسه چندلحظه آروم بگیرم و جواب دادم:
_دلبر رفته...از خونه رفته...
با این حرفم دست مامان شل شد و از رو دستم افتاد که راه گرفتم تو خونه و دیوونه وار ادامه دادم:
_کجا رفته این وقت شب؟اون هیچکس و نداره مامان...کجاست الان؟
و خودم و انداختم رو مبل:
_کجای تهران میخواد شبش و صبح کنه؟
احساس میکردم چیزی تو گلوم سنگینی میکنه...انگار بغض بود!
باعث لرزش صدام و سختی نفس کشیدنام بود...
بغض بود!
بغض حماقتام...لجبازی های احمقانم...
ندیدن هام...
عین دیوونه ها ازجا پریدم و دوباره شمارش و گرفتم اگه باز هم خاموش بود همین الان برمیگشتم تهران...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|🧕|•° #چادرانه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|🧕|•° #چادرانه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
•|☃|• #عکس_پروفایل✾͜͡♥️•
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_319
بايد برمیگشتم...
باید پیداش میکردم...
باید خیالم راحت میشد که حالش خوبه!
با خاموش بودن دوباره گوشیش دستم مشت شد و این بار شماره خونه رو گرفتم و بعد از چندتا بوق مامان خوشحال تر از هروقتی جواب داد:
_سلام عزیزم...خوبی؟
انگار تو اون خونه عروسی بود بخاطر رفتن زنی که هیچ آزاری برای کسی نداشت و تنها گناهش وضع مالی بدش و اینکه ازجنس ما نبود،بود!
پوزخند تلخی زدم:
_دلبر و فرستادیش که بره؟
سریع جواب داد:
_نه پسرم...خودش خواست که بره منم جلوش و نگرفتم و ادامه داد:
_امروز یه نامه از دادگاه واست اومده انگار دلبر درخواست طلاق داده،وقتی فهمید نامه رسیده تصمیم گرفت بره منم مانعش ن...
قبل از تموم شدن حرفش داد زدم:
_چرا گذاشتین بره؟
و صدام اومد پایین:
_نباید میرفت...نباید میذاشتین که بره...
با گرفتن گوشی از دستم توسط مامان مهین دیگه صدام درنیومد و دیگه حتی نفهمیدم چه حرفی بینشون رد و بدل شد....
حرفاشون ادامه داشت و من رفته رفته کلافه تر میشدم که رفتم تو اتاق و سوییچ ماشین قدیمی که مال مامان بود و مدتها بود تو پارکینگ این خونه جاخوش کرده بود و برداشتم و اومدم بیرون همین الان باید راه میفتادم سمت تهران...
همین که خواستم از خونه خارج شم مامان مهین گوشیو انداخت رو مبل و اومد سمتم:
_کجا؟
در و باز کردم:
_دارم میرم تهران
با دیدن سوییچ تو دستم کلافه نفسی کشید:
_بااون ماشین که چند ساله روشن نشده؟این وقت شب؟
_دلبر معلوم نیست امشب و میخواد کجا سحر کنه...من باید پیداش کنم باید جبران کنم همه چیو صدام ضعیف تر شد:
_اون باید من و ببخشه باید برگرده باید...
هرکلمه انگار وجودم و ذره ذره آب میکرد که دیگه نتونستم ادامه بدم و قصد رفتن کردم که یهو مامان مهین دستم و گرفت:
_شاهرخ ازاینجا تا تهران میدونی چقدر راهه؟تو اگه همین الانم راه بیفتی فردا میرسی تهران...صبر داشته باش صبح زود باهم میریم تهران...
تاریکی شب و عقربه ساعت دیواری که از 11 شب گذشته بود و روبه 12 میرفت باعث شد تا دوباره حرفام و تکرار کنم:
_دلبر این وقت شب کجاست؟
وبلافاصله ادامه دادم:
_من باید برم دستم و محکم تر از قبل کشید:
_صبرکن شاهرخ...باید باهم حرف بزنیم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|🧕|•° #چادرانه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃