eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• 💌 خدای تو، همون خدای ابراهیمه، پس اگه تو آتیش مشکلات افتادی فراموشش نکن و بهش امید داشته باش حتما نجاتت میده❤️✨❤️ 📖 برگرفته از آیه ۶۹ سوره‌الانبیا✨ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 قبل از من زن عمو جواب داد: _خونه خودشه اومده ..تعجب داره؟ و با لبخند سری تکون داد و یه جورایی با نگاهش به عمو فهموند که بیشتر از این چیزی نگه و چیزی نپرسه و بعد هم رفت تو آشپزخونه: _واسه شام قرمه سبزی درست کرده بودم...الان واست گرم میکنم میارم...شام که نخوردی؟ نخواستم ناراحتش کنم که جواب دادم: _به هوای دستپخت شما چیزی نخوردم! صدای خنده هاس تو خونه پیچید: _پس چند دقیقه تحمل کن تا شام برسه... …… نمیدونم چقدر گذشته بود اما حالا با شنیدن صدای مامان مهین چشم باز کردم: _بهتری؟ چند ثانیه ای چشم چرخوندم به اطراف تا یادم اومد تو بیمارستانم و بعد جواب دادم: _خوبم... و مامان ادامه داد: _ دکتر میگه دیگه میتونیم بریم خونه...خداروشکر حالت بهتر شده و کمکم کرد بشینم و بعد یه پرستار وارد اتاق شد و سرم و از دستم باز کرد و طولی نکشید که راهی خونه شدیم... تو راه فقط سکوت بود و سکوت... حال جسمم بهتر شده بود اما روح و روانم بدجوری داشتن زجر میکشیدن تو این بلاتکلیفی... تو این موقعیت لعنتی که دستی دستی داشتم دلبرو از دست میدادم اون هم سر حماقتی که حالا داشتم سر ازش درمیاوردم...! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 با نگرانی چشم دوخته بود بهم ،پرسید: _چیشده شاهرخ؟ بی اینکه جوابی به هلن بدم یا حرفی به مامان بزنم گوشی و قطع کردم و بلافاصله شماره دلبرو گرفتم.... نمیدونستم چی میخوام بهش بگم اما باید صداش و میشنیدم باید برش میگردوندم...! گرفتن شمارش و بعد هم انتظار واسه برقراری تماس هزار سال برام گذشت اما با خاموش بودن گوشیم یهو دلم ریخت! خاموش بود و ته این انتظار هیچ بود و پوچ! دوباره شماره اش و گرفتم...چندباره شماره اش و گرفتم اما انگار خیال روشن کردن اون گوشی لعنتی و نداشت که هیچ بوقی نمیخورد... آشفته حال بودم و از اطرافم بی خبر بودم که مامان مهین اسمم و صدا زد: _شاهرخ رسیدیم پیاده شو... تازه به خودم اومدم و پیاده شدم و سراسیمه خودم و به داخل خونه رسوندم حتما مامان و بابا تو نبودم انقدر اذیتش کرده بودن که دلبر گذاشته بود از خونه رفته بود! وارد خونه که شدیم مامان مهین طاقت نیاورد و دستم و گرفت: _د میگم چیشده؟چرا حرف نمیزنی بچه؟ چشمام و باز و بسته کردم تا شده واسه چندلحظه آروم بگیرم و جواب دادم: _دلبر رفته...از خونه رفته... با این حرفم دست مامان شل شد و از رو دستم افتاد که راه گرفتم تو خونه و دیوونه وار ادامه دادم: _کجا رفته این وقت شب؟اون هیچکس و نداره مامان...کجاست الان؟ و خودم و انداختم رو مبل: _کجای تهران میخواد شبش و صبح کنه؟ احساس میکردم چیزی تو گلوم سنگینی میکنه...انگار بغض بود! باعث لرزش صدام و سختی نفس کشیدنام بود... بغض بود! بغض حماقتام...لجبازی های احمقانم... ندیدن هام... عین دیوونه ها ازجا پریدم و دوباره شمارش و گرفتم اگه باز هم خاموش بود همین الان برمیگشتم تهران... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•|📲|•° 🍃 °•|❤️|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• °•|☃|•° ❣ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
•|☃|• ✾͜͡♥️• ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 بايد برمیگشتم... باید پیداش میکردم... باید خیالم راحت میشد که حالش خوبه! با خاموش بودن دوباره گوشیش دستم مشت شد و این بار شماره خونه رو گرفتم و بعد از چندتا بوق مامان خوشحال تر از هروقتی جواب داد: _سلام عزیزم...خوبی؟ انگار تو اون خونه عروسی بود بخاطر رفتن زنی که هیچ آزاری برای کسی نداشت و تنها گناهش وضع مالی بدش و اینکه ازجنس ما نبود،بود! پوزخند تلخی زدم: _دلبر و فرستادیش که بره؟ سریع جواب داد: _نه پسرم...خودش خواست که بره منم جلوش و نگرفتم و ادامه داد: _امروز یه نامه از دادگاه واست اومده انگار دلبر درخواست طلاق داده،وقتی فهمید نامه رسیده تصمیم گرفت بره منم مانعش ن... قبل از تموم شدن حرفش داد زدم: _چرا گذاشتین بره؟ و صدام اومد پایین: _نباید میرفت...نباید میذاشتین که بره... با گرفتن گوشی از دستم توسط مامان مهین دیگه صدام درنیومد و دیگه حتی نفهمیدم چه حرفی بینشون رد و بدل شد.... حرفاشون ادامه داشت و من رفته رفته کلافه تر میشدم که رفتم تو اتاق و سوییچ ماشین قدیمی که مال مامان بود و مدتها بود تو پارکینگ این خونه جاخوش کرده بود و برداشتم و اومدم بیرون همین الان باید راه میفتادم سمت تهران... همین که خواستم از خونه خارج شم مامان مهین گوشیو انداخت رو مبل و اومد سمتم: _کجا؟ در و باز کردم: _دارم میرم تهران با دیدن سوییچ تو دستم کلافه نفسی کشید: _بااون ماشین که چند ساله روشن نشده؟این وقت شب؟ _دلبر معلوم نیست امشب و میخواد کجا سحر کنه...من باید پیداش کنم باید جبران کنم همه چیو صدام ضعیف تر شد: _اون باید من و ببخشه باید برگرده باید... هرکلمه انگار وجودم و ذره ذره آب میکرد که دیگه نتونستم ادامه بدم و قصد رفتن کردم که یهو مامان مهین دستم و گرفت: _شاهرخ ازاینجا تا تهران میدونی چقدر راهه؟تو اگه همین الانم راه بیفتی فردا میرسی تهران...صبر داشته باش صبح زود باهم میریم تهران... تاریکی شب و عقربه ساعت دیواری که از 11 شب گذشته بود و روبه 12 میرفت باعث شد تا دوباره حرفام و تکرار کنم: _دلبر این وقت شب کجاست؟ وبلافاصله ادامه دادم: _من باید برم دستم و محکم تر از قبل کشید: _صبرکن شاهرخ...باید باهم حرف بزنیم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃