eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
لرزه بر پیڪره ےشام می افتد وقتے🥀 چادر فاطمه را بر سرخود می پوشد🥀 بی سَبَب نیست عَدو ازسخنش میترسد🥀 زینب است،خون علے در رگ او میجوشد🥀 (س)🏴 🥀 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• ღ پس ازتوآب اگرخوردم ازاین چشمان ترخوردم گلی هستم ڪه از هر شش جهت به خار برخوردم🕊 🥀 ‌┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• جانم زینب🖤 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
°•|☃|•° ✾͜͡♥️ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 هیلدا با لبخند پر ذوقی نظاره گرمون بود و اما خانم احتشام اخماش تو هم بود که ازمون فاصله گرفت و پشت بندش هیلداهم کمی ازمون دور شد. سرم و گرفتم بالا نگاهمون که توهم قفل شد مردمک چشمش و به اطراف چرخوند آروم لب زدم: _خونه خودمون راحت ترم زل زد بهم: _دستور قاضیه! سری به نشونه تایید تکون دادم: _میتونیم بهش عمل نکنیم ماه دیگه هم بگیم که بی اثر بوده و بعدش همه چی تموم شه لبخند تلخی زد: _از حرفای من اینطور فهمیدی که قراره راضی شم به جدایی؟ سرم و انداختم پایین که ادامه داد: _گفتم که میخوام برت گردونم قلب لعنتیم انقدر محکم تو سینه کوبیده میشد که میترسیدم مبادا شاهرخ متوجه صدای طپش قلبم بشه و تو سکوت با خودم کلنجار میرفتم... انگار کم آورده بودم جلوی این مرد انگار دوباره داشتم باورش میکردم... انگار فراموشش نکرده بودم! از سکوتم استفاده کرد و دوباره گفت: _من باید باهات حرف بزنم تو باید بدونی که این مدت چی گذشته و نفس عمیقی کشید: _غرورم و گذاشتم زیر پام و اومدم فقط واسه برگردوندنت دلبر... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• ღ منی ڪه سایه‌ام را مردم ڪوچه نمیدیدند منی ڪه شش برادر داشتم, حالانظرخوردم💛✨ ‌‎‌‌‌‎‌‌ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• محبت به فرزندان👶👧 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
•ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ• "تُـــــو" همونےڪه‌اگه‌ازم‌بپرسݩ⇣ "امنیـــٺ" یعنےچۍ؟! میگم "آغــــوشش"••🖇 •ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ• |🌙|↫
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 دم فقط واسه برگردوندنت دلبر یه حالی شدم با حرفاش نمیدونستم خوشحالم؟ یا غمگین؟ فقط میدونستم گوش هام احتیاج به شنیدن صداش و دارن! سکوتم که به درازا کشید لبخندی زد: _ناهار بریم همون رستورانه حرف بزنیم؟اگه قانع نشدی برو! دو دل بودم که جواب دادم: _آخه... حرفم و برید: _همین یه بار و قبول کن زیر لب باشه ای گفتم و جلوتر از شاهرخ راه افتادم... با خانم احتشام و هیلدا که از این کار بدجوری تعجب کرده بودن خداحافظی کردم و همراه شاهرخ راهی شدم. فضای داخل ماشین بدجوری سنگین بود دیگه نه من اون دختری بودم که با پررویی صدای ضبط و باز کنم و شروع کنم به خودن و قر دادن و نه شاهرخ اون مرد پرانرژی قبل بود که یه ریز واسم حرف بزنه و با حرفاش حسابی بخندونتم. تو ماشین فقط سکوت بود و سکوت و من تو این سکوت فقط داشتم به این فکر میکردم که کار درستی کردم که باهاش راهی شدم یا نه؟ انگار کنترل خودم و نداشتم انگار نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط دلم دستور میداد و من اجرا میکردم دلی که شکسته شده بود بارها و بارها توسط این مرد! با رسدن به رستورانی که یادآور خاطرات قشنگی بود بالاخره تونستم از هجوم افکار بی نهایتم موقتا فرار کنم و از ماشین پیاده شدم و وارد رستوران شدیم. همون میزی که اونشب خالی بود امروز هم چشمک میزد واسه کشوندن ما به سمت خودش! شاید شاهرخ هم همفکر من بود که راه افتاد سمت اون میز و بالاخره پشت اون میز، روبه روی هم نشستیم. قلب هردومون حرف ها داشت اما سکوت کرده بودیم خودم و با دید زدن دوتا شاخه گل رزی که تو گلدون وسط میز بود مشغول کردم که شاهرخ سکوت و شکست: _چی بخوریم؟ شونه ای بالاانداختم: _من واسه شنیدن حرفات اومدم سری به نشونه تایید تکون داد: _ولی خب باید یه چیزیم بخوریم از صبح تو دادگاه و سر و صدا و خستگی و کلافگی... حرفش و قطع کردم: _کلافه چرا؟من میخوام تورو خلاص کنم که به زندگیت برسی. زل زد تو چشمام: _بذار سفارش بدم بعد حرف میزنیم.. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁