eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• محبت به فرزندان👶👧 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
•ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ• "تُـــــو" همونےڪه‌اگه‌ازم‌بپرسݩ⇣ "امنیـــٺ" یعنےچۍ؟! میگم "آغــــوشش"••🖇 •ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ• |🌙|↫
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 دم فقط واسه برگردوندنت دلبر یه حالی شدم با حرفاش نمیدونستم خوشحالم؟ یا غمگین؟ فقط میدونستم گوش هام احتیاج به شنیدن صداش و دارن! سکوتم که به درازا کشید لبخندی زد: _ناهار بریم همون رستورانه حرف بزنیم؟اگه قانع نشدی برو! دو دل بودم که جواب دادم: _آخه... حرفم و برید: _همین یه بار و قبول کن زیر لب باشه ای گفتم و جلوتر از شاهرخ راه افتادم... با خانم احتشام و هیلدا که از این کار بدجوری تعجب کرده بودن خداحافظی کردم و همراه شاهرخ راهی شدم. فضای داخل ماشین بدجوری سنگین بود دیگه نه من اون دختری بودم که با پررویی صدای ضبط و باز کنم و شروع کنم به خودن و قر دادن و نه شاهرخ اون مرد پرانرژی قبل بود که یه ریز واسم حرف بزنه و با حرفاش حسابی بخندونتم. تو ماشین فقط سکوت بود و سکوت و من تو این سکوت فقط داشتم به این فکر میکردم که کار درستی کردم که باهاش راهی شدم یا نه؟ انگار کنترل خودم و نداشتم انگار نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط دلم دستور میداد و من اجرا میکردم دلی که شکسته شده بود بارها و بارها توسط این مرد! با رسدن به رستورانی که یادآور خاطرات قشنگی بود بالاخره تونستم از هجوم افکار بی نهایتم موقتا فرار کنم و از ماشین پیاده شدم و وارد رستوران شدیم. همون میزی که اونشب خالی بود امروز هم چشمک میزد واسه کشوندن ما به سمت خودش! شاید شاهرخ هم همفکر من بود که راه افتاد سمت اون میز و بالاخره پشت اون میز، روبه روی هم نشستیم. قلب هردومون حرف ها داشت اما سکوت کرده بودیم خودم و با دید زدن دوتا شاخه گل رزی که تو گلدون وسط میز بود مشغول کردم که شاهرخ سکوت و شکست: _چی بخوریم؟ شونه ای بالاانداختم: _من واسه شنیدن حرفات اومدم سری به نشونه تایید تکون داد: _ولی خب باید یه چیزیم بخوریم از صبح تو دادگاه و سر و صدا و خستگی و کلافگی... حرفش و قطع کردم: _کلافه چرا؟من میخوام تورو خلاص کنم که به زندگیت برسی. زل زد تو چشمام: _بذار سفارش بدم بعد حرف میزنیم.. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• 📑 پیامبر اکرم (ص) فرمودند: ⬅️ هم نشین نیک بهتر از تنهایی است و تنهایی، بهتر از هم نشین بد است. پیام پیامبر🌸 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• °•|☃|•° ❣ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 به انتخاب خودش کباب برگ و مخلفاتش و سفارش داد و بعد از رفتن گارسون شروع کرد به حرف زدن: _میدونم ما روزای خیلی سختی و گذروندیم پوزخندی زدم: _من گذروندم نه تو دستش و به نشونه سکوت آورد بالا: _قرار شد حرفام و بشنوی چیزی نگفتم تا ادامه داد: _بعد از اینکه به هوش اومدم عوض شده بودم... از دست و پا افتاده بودم و تو رو مقصر میدونستم...فکر اونشب که داشتی فرار میکردی دیوونم کرده بود تازه از کما برگشته بودم فاصله ای تامرگ نداشتم و همه تو رو مقصر میدونستن خیره تو چشمام گفت: _تو مقصر بودی حتی اگه بخاطر من داشتی میرفتی کارت غلط بود اون شب ما تازه عقد کرده بودیم و تو خودخواهانه تصمیم گرفتی بری؟ لبخند تلخی زدم: _من فقط میخواستم تو نداری نکشی...تو از عرش به فرش نیای من نمیخواستم باعث جدایی تنها بچه پدر و مادرت باشم من نمیخواستم اتفاقی که واسه بابام افتاد یه وقت... پرید وسط حرفم: _با همه اینا ازت میخوام که همو ببخشیم و برگردیم یه زندگی خوب بسازیم میخوام این بار اگه خانوادم بازم راضی نبودن تو به جای دلسوزی فقط کنارم باشی من خودم همه چی و درست میکنم بهت قول میکرد سری به اطراف تکون دادم: _از هرچی که بخوام بگذرم،از نارضایتی خانوادت گرفته تا روزای سختی که بهم گذشت و انگشت اتهامت سمتم بود،از هلن نمیتونم بگذرم تو داری ازدواج میکنی تو جلو چشم من شبهات و بااون صبح میکردی باهاش همخواب بودی... نفس عمیقی کشیدم: _چجوری برگردم وقتی دستات تن زن دیگه ای و لمس کردن وقتی چشمات تو چشمای یکی دیگه خیره شدن وقتی... صدا زدن اسمم مانع از ادامه حرفم شد: _دلبر... حرفش ادامه داشت که منتظر چشم دوختم بهش و شاهرخ ادامه داد: _همش الکی بود همش بازی بود...هلنی وجود نداره یعنی وجود داره ها ولی اینکه قرار باشه من باهاش ازدواج کنم همش الکیه همش یه بازیه! گیج شده بودم که لب زدم: _یعنی چی؟ با آه پرافسوسی دوباره ادامه داد: _خودت که میدونی بعد تصادف مامان اصرار داشت هرچی زودتر یه دختر و واسه من انتخاب کنه تا حالم که خوب شد باهاش ازدواج کنم.اونموقع حرفاش خوب روم اثر گذاشته بود و من باور کرده بودم که تو من و به پول فروختی اما نمیدونم چرا ته دلم راضی نمیشدم به اینکه بخوام با کس دیگه ای ازدواج کنم اینطوری شد که هلن به عنوان یه دختر که خانواده مطرحی تو خارج از ایران داره وارد زندگیم شد درحالی که ماجرا این نبود... هیچی از حرفاش نمیفهمیدم... حتی یه کلمه و نیاز بود بیشتر برام توضیح بده اما با رسیدن غذاها بحث به همینجا ختم شد و هر دو منتظر رفتن گارسونی که با سلیقه میز و میچید موندیم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁