eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
••📚•• . باید جوانان را بھ کتابخوانی عادت دهیم!♥️ ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 چرخ زدم سمتش و با تموم قوا جواب دادم: _معلومه که تو! و انگار صدام خیلی بلند بود که سریع یه پرستار اومد تو اتاق و با اخم روبه روم ایستاد: _چه خبره خانم اینجا بیمارستانه، اومدی بالاسر مریض داد و بیداد میکنی؟ با پوزخند نگاهم و به محسن صبری دوختم: _آره، مریض روانیم نگهداری میکنید انگار! پرستار که چیزی از حرفم نمیفهمید کلافه سری تکون داد: _دفعه دیگه صداتون بیاد مجبورم زنگ بزنم به حراست! و از اتاق رفت بیرون که صبری زرنگ دوباره زبون باز کرد: _اگه فقط یه بار یه بار دیگه ببینمت... حرفش و بریدم: _مثلا میخوای چیکار کنی؟ اصلا چیکار میتونی بکنی؟ میخوای بخاطر لطفی که بهت کردم و نخواستم با غذا خوردن جلو روت مدیونت بشم باهام تلافی کنی؟ و با خنده حرص دراری تختش و دور زدم: _بابا تو دیگه چه اوسکلی هستی! چشماش و محکم باز و بسته کرد: _من بخاطر لطف تو داشتم میمردم! با تمسخر سر تا پاش و نگاه کردم: _الحمدلله فعلا که زنده ای! و از آستین پیرهنش گرفتم و دستش و بردم بالا: _ببین دستات سالمه! و دستش و پرت کردم پایین! و رفتم سراغ پاچه شلوارش: _پاهاتم سالمه! و خواستم این بار پاهاش و تست کنم که داد زد: _دستت به من نخوره! چپ چپ نگاهش کردم و بعد کاری که میخواستم و انجام دادم، پاچه شلوارش و گرفتم و خواستم پاش و بیارم بالا تا اینجوری حالش و گرفته باشم که یهو عین وحشیا محکم با پا کوبوند تو صورتم! با پیچیدن درد شدیدی تو صورت و خصوصا دماغم دستم و رو صورتم گرفتم و عقب عقب رفتم که صداش و شنیدم: _حالا ببین صورتت سالمه یا نه! و شروع کرد به خندیدن که متوجه خون سرازیر رو دست و صورتم شدم و با ترس خودم و رسوندم به آینه روشویی و با دیدن خونی که از لب و دماغم جاری بود با چشمایی که اشک توش میجوشید لب زدم: _چیکار کردی عوضی؟ و همین باعث شد تا صدای خنده های رو مخیش بیفته و متعجب نگاهم کنه... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😁|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
●∞♥️∞● ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤ صبح یعنی ... تپشِ قلبِ زمان ، درهوسِ دیدنِ تــو🌷 کہ بیایی و زمین، گلشنِ اسرار شود🌷 🌱 ‌✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 سرم داشت گیج میرفت و خون از دماغ و دهنم جاری بود که صبری خیر ندیده نیم خیز شد و داد زد: _پرستار! و اینطوری واسه وحشی بازی هاش دنبال راه درمون گشت! چشمام داشت سیاهی میرفت، انگار تموم صورتم خورد شده بود! آروم فرود اومدم کنار روشویی و چشمام غرق شد تو سیاهی مطلق... رو تخت کناریم دراز کشیده بود و صورتش زیر یه من پانسمان بود، پلک هاش که تکون خورد پرستار شروع کرد به حرف زدن باهاش: _عزیزم بهتری؟ 'آره' آرومی گفت که پرستار ادامه داد: _من که هنوز موندم چطور با سر رفتی تو پای نامزدت اما به هرحال جای نگرانی نیست بینیتم نشکسته فقط ضرب دیده و لبت هم پاره شده! زیر باند و پانسمان که معلوم نبود اما حدس میزدم با شنیدن این حرفا الان چشماش از تعجب گشاد شده باشه و حتی فکر کنه داره خواب میبینه! تند تند پلک زد و با رفتن پرستار آروم سرش و چرخوند سمتم و با صدایی که به زور درمیومد گفت: _من با صورت اومدم تو پای تو؟ داغون بود اما نمیخواست کم بیاره که ادامه داد: _تو نامزد منی؟ خنده ام گرفته بود از اینطور دیدنش و کلا درد خودم و یادم رفته بود که تخت خوابیدم سرجام و جواب دادم: _مجبور شدم بگم نامزدتم وگرنه من صدسال اسمم و به اسم تو نمیچسبونم! و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم: _الانم استراحت کن تا سرممامون تموم شه ترخیص شیم! و خواستم چشمام و ببندم که صدای تو این وضع دل آزارش به گوشم رسید: _زدی ناکارم کردی حالا میخوای بخوابی، پدرت و درمیارم! بی اینکه چشم باز کنم جواب دادم: _اولا که مودب باش دوما تو بخوای کاری کنی بعید میدونم دستت به کارت بسیجی که میخواستی برسه! چند لحظه به سکوت گذشت و بالاخره جواب داد: _یعنی چی؟ با نفس عمیق و آسوده ای جواب دادم: _میتونی تو کلاسا شرکت کنی البته با شرایطی که گفتم، شرکت تو نمازو... حرفم و قطع کرد: _شکایت میکنم! چشم باز کردم و نگاهش کردم: _میتونی نمازای صبحم تو خونه بخونی! تکرار کرد: _شکایت میکنم، بیچارت میکنم! پوفی کشیدم: _حتی نماز جمعه هم خیلی واجب نیست! با زرنگی تموم جواب داد: _من تو هیچ کلاسی شرکت نمیکنم و تو اون کارت و به من میدی! از خنده پوکیدم: _خدایی نکرده سردیتون نشه خانم؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● تقدیم‌به‌جوانانـــــ باغیرتـــــ😎 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 با همون حال خرابش جواب داد: _دیگه خودت میدونی! نفس عمیقی کشیدم، یه دماغ و یه ضربه الکی داشت واسم گرون تموم میشد! نگاهی به سرمم انداختم تا ده دقیقه دیگه تموم میشد، بحثم و باهاش ادامه ندادم و گفتم: _سرمم که تموم بشه میرم، توهم میای؟ سریع جواب داد: _نه، تاکسی میگیرم میرم تااون رستوران تو راهم میگم خاک تو سرم که بخاطر یکی دیگه ماشینم و گذاشتم موند و حالا باید با تاکسی برگردم دنبال ماشینم! با نیش و کنایه حرف میزد که دستم و آوردم بالا تا ادامه نده و گفتم: _باشه میبرمت تا اونجا با حرف زدن خودتو اذیت نکن! زیر لب یه چیزایی گفت، حرف هایی که غرغر بود و حواله من میشد! بالاخره سرمم تموم شد و یه کم حالم جااومد، سرم که از دستم باز شد، نشستم رو لبه تخت و همزمان با مرتب کردن پیرهنم گفتم: _اگه خوبی بریم! و اینطوری آماده خروج از بیمارستان شدیم. جلو تر از این دختر راه افتادم و آروم آروم داشتیم میرفتیم که اگه خدا خواست بریم پی زندگیمون که یهو با شنیدن صدای مردونه آشنایی تو همون قدم خشک شدم: _خدا بد نده آقا محسن! هرچی بیشتر به صاحب صدا فکر میکردم حالمم گرفته تر میشد و فقط با استرس بی حدی آب دهنم و قورت میدادم، اگه کسی من و با یه دختر میدید واسه همیشه بیچاره بودم! تو همین فکر و خیال ها بودم که یهو دستی رو شونم نشست: _آقا محسن! با برگشتن به سمت شخصی که صدام میکرد حدسم به یقین تبدیل شد و با دیدن حاج آقا مهدوی دستپاچه جواب دادم: _سلام حاج آقا! با لبخند جواب سلامم و داد و بعد نگاهش چرخید سمت اون دختر که از بدشانسیم چسبیده بود بهم و شاید بخاطر هاج و واج بودنش خیلیم متوجه موقعیتمون و اینکه من کیم نبود و بی هوا شروع کرد به احوال پرسی با حاج آقا: _سلام، خوبید شما؟ با چشم های گرد شده چرخیدم سمتش و خیره تو چشم های ورم کردش بهش فهموندم که چیزی نگه که حاج آقا گفت: _علیکم السلام، به مرحمت شما! و متعجب نگاهش و بین من و اون چرخوند و ادامه داد: _معرفی نمیکنی آقا محسن؟ و تو همین لحظه پرشکوه نمیدونم سر و کله اون پرستار از کجا پیدا شد که به جمعمون اضافه شد و غرغرکنان گفت: _آقای محترم من که بهتون گفتم همسرتون تا چندساعت نباید سرش و بگیره پایین، حالا اینطوری وایساده سرپا؟ و با کلافگی سری به نشونه تاسف تکون داد: _بفرما بشین خانم سرتم بگیر بالا و الناز و به سمت صندلی های توی راهرو هدایت کرد و حالا من مونده بودم و حاج آقا مهدوی و نگاه پر سوالش! با لبخندهای مصنوعی سعی در پیچوندن ماجرا داشتم که حاجی زرنگ تر از این حرف ها ظاهر شد و پرسید: _شما کی ازدواج کردی و ما بی خبریم؟ یه جوری با چشم هاش داشت واسم خط و نشون میکشید که حس میکردم اینجا دیگه ته خطه! نگاه سرگردونم و بین اون دختره که با یه کم فاصله رو صندلی نشسته بود و حاجی مهدوی چرخوندم و با صدای آرومی جواب دادم: _نامزدمه هنوز ازدواج نکردیم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟