eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
360 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_23 خيلي اهل آرايش نبودم و فقط يه كوچولو به خودم ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 پشتِ كافه،جلوي يه اتاق كه درش بسته بود ايستاد و گفت: _ بفرماييد،آقا عماد منتظرتونن زير لب تشكري كردم و بعد وارد اتاق شدم. پشت ميز نشسته بود و مشغول كار با لپ تابش بود و انگار بااينكه من در زدم و بعد وارد شدم اصلا متوجه حضورم نشده بود كه همچنان مشغول كار بود و سرش رو بالا نميگرفت! خند ثانيه اي گذشت و كم كم داشتم از كوره در ميرفتم كه صداش رو شنيدم: _ حتما منتظري من بهت سلام بدم؟ متعجبانه شروع به بريده بريده حرف زدن كردم: _ من...من فكر كردم... بالاخره سر بالا آورد و عميق نفس كشيد: _ نيازي به توضيح نيست،امروز به اندازه ي كافي از شما شناخت پيدا كردم خانم معين دهن باز كردم تا از خودم دفاع كنم... واقعا كه اين استاد از خود راضي بود و فقط قضاوتم ميكرد بااينكه من آدمي نبودم كه اون ميگفت! _ اينطور نيست استاد من فكر كردم شما كار مهمي داريد و متوجه حضور من نشديد خواستم مزاحمت ايجاد نكنم با يه لبخند مرموز نگاهم كرد: _ البته كه كارهاي مهمي دارم اما خب هرچي فكر كردم ديدم رسوندن مدارك به شما واجب تر و ضروري تره! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 چرخ زدم سمتش و با تموم قوا جواب دادم: _معلومه که تو! و انگار صدام خیلی بلند بود که سریع یه پرستار اومد تو اتاق و با اخم روبه روم ایستاد: _چه خبره خانم اینجا بیمارستانه، اومدی بالاسر مریض داد و بیداد میکنی؟ با پوزخند نگاهم و به محسن صبری دوختم: _آره، مریض روانیم نگهداری میکنید انگار! پرستار که چیزی از حرفم نمیفهمید کلافه سری تکون داد: _دفعه دیگه صداتون بیاد مجبورم زنگ بزنم به حراست! و از اتاق رفت بیرون که صبری زرنگ دوباره زبون باز کرد: _اگه فقط یه بار یه بار دیگه ببینمت... حرفش و بریدم: _مثلا میخوای چیکار کنی؟ اصلا چیکار میتونی بکنی؟ میخوای بخاطر لطفی که بهت کردم و نخواستم با غذا خوردن جلو روت مدیونت بشم باهام تلافی کنی؟ و با خنده حرص دراری تختش و دور زدم: _بابا تو دیگه چه اوسکلی هستی! چشماش و محکم باز و بسته کرد: _من بخاطر لطف تو داشتم میمردم! با تمسخر سر تا پاش و نگاه کردم: _الحمدلله فعلا که زنده ای! و از آستین پیرهنش گرفتم و دستش و بردم بالا: _ببین دستات سالمه! و دستش و پرت کردم پایین! و رفتم سراغ پاچه شلوارش: _پاهاتم سالمه! و خواستم این بار پاهاش و تست کنم که داد زد: _دستت به من نخوره! چپ چپ نگاهش کردم و بعد کاری که میخواستم و انجام دادم، پاچه شلوارش و گرفتم و خواستم پاش و بیارم بالا تا اینجوری حالش و گرفته باشم که یهو عین وحشیا محکم با پا کوبوند تو صورتم! با پیچیدن درد شدیدی تو صورت و خصوصا دماغم دستم و رو صورتم گرفتم و عقب عقب رفتم که صداش و شنیدم: _حالا ببین صورتت سالمه یا نه! و شروع کرد به خندیدن که متوجه خون سرازیر رو دست و صورتم شدم و با ترس خودم و رسوندم به آینه روشویی و با دیدن خونی که از لب و دماغم جاری بود با چشمایی که اشک توش میجوشید لب زدم: _چیکار کردی عوضی؟ و همین باعث شد تا صدای خنده های رو مخیش بیفته و متعجب نگاهم کنه... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _کجا خانم؟ صدایی تو‌گلو‌ صاف کردم: _من از کارمندای جدید شرکتم سری تکون داد: _من باید کارتتون و‌ببینم با تعجب گفتم: _این اولین روز کاری منه جواب داد: _صبرکنید من تماس بگیرم بعد میتونید تشریف ببرید! مثلا میخواستم با شریف روبه رو نشم و ‌زودتر از اون برم سرکارم اما انگار شانس همچنان با من یار نبود که یه گوشه وایسادم و قبل از اینکه این آقا بخواد تماسی بگیره جناب رئیس جلوی چشمهام نمایان شد و ایشون تا کمر جلوش خم شد و سلام و صبح بخیری گفت، نگاه شریف که رو‌ من چرخید زیر لب سلامی کردم و اون فقط به تکون دادن سرش بسنده کرد و با قدم های استواری راه افتاد، من همچنان باید میموندم و‌هنوز اجازه ورود نداشتم و اون آقا که از روی اتیکت لباسش فامیلیش و خوندم و‌ حالا میتونستم آقای رجبی صداش کنم گفت: _الان تماس میگیرم خانم و تلفن و تو دستش گرفت که یه دفعه جناب رئیس که خیلی از ما دور نشده بود و صدامون به گوشش میرسید تو همون قدم ایستاد ، نگاهش و بین من و‌آقای رجبی چرخوند و با صدای رسایی گفت: _خانم علیزاده کارمند جدید شرکته لازم نیست سوال کنی! و‌ همین برای پایین اومدن گوشی تلفن از دست آقای رجبی کافی بود که سری تکون داد و شریف راهی شد و‌حالا من هم میتونستم برم... کیفم رو شونم مرتب کردم و قدم برداشتم به سمت آسانسور و ‌البته جلوتر از من جناب رئیس به آسانسور رسید، پشت سرش که ایستادم چشمام و‌بستم و‌دوباره باز کردم تا ریلکس تر از قبل باشم که یهو آسانسور رسید پایین و درش باز شد، آسانسوری که خالی از هرکسی بود و‌ فقط دونفر میخواستن سوارش شن، من و‌شریف! گردنش که آروم به سمتم چرخید آب دهنم و‌با سر و‌ صدا قورت دادم، اینکه سوار نمیشدم و‌ آسانسور به این بزرگی و‌ظرفیت یه نفر و‌میبرد بالا بدجوری ضایع بود که دهن باز کردم تا بگم بفرمایید و اما اون بیشعور قبل از اینکه من چیزی بگم رو ازم گرفت و سوار آسانسور شد! حالا درست روبه روم بود و‌ من همچنان دهنم از حرفی که نزده بودم باز مونده بود که دست راستش و‌گذاشت تو‌جیب شلوار مشکیش و لب زد: _نمیخوای سوار شی؟ با تردید که نگاهش کردم نفسی کشید : _پس از پله ها بیا بالا! و‌ دست آزادش و برد سمت اون دکمه ها که تو‌چشم بهم زدنی یادم افتاد باید برم طبقه پنجم و‌قطعا بالا رفتن از اون همه پله گند میزد به انرژیم برای امروز که تند تند دستم و‌به نشونه رد حرفش تکون دادم: _نه با آسانسور میام و‌ گام بلندی برای سوار شدن برداشتم و همین برای یه لحظه گیر کردن نوک کفشم تو فاصله بین آسانسور و کاشی های کف زمین کافی بود که خواستم به روی خودم نیارم و‌با فشار پام و بیرون کشیدم و‌ همین فشار باعث شد تا بی اختیار قدم دیگه ای بردارم و‌این قدم روی زمین نه، بلکه روی کفش های تمیز و‌بی خط و‌خش جناب شریف فرود اومد!