#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_52
دوتا شومیز خوشگل خریدیم، یکی زرشکی و آستین بلند واسه من و یکی دیگه صورتی و آستین سربی.
خرید به دست تو بستنی فروشی همون خیابون داشتیم فالوده میخوردیم که زنگ گوشیم به صدا دراومدن با دیدن شماره محسن صبری، لبخند خبیثانه ای زدم و فالوده تو دهنم و قورت دادم:
_سر و کلش پیدا شد
و گوشی و جواب دادم و خیلی طول نکشید که جمعمون سه نفره شد.
محسن که داشت از خجالت بین دو دختر نشستن خفه میشد حتی سرش و بلند نمیکرد و سوگند هم دستش و گذاشته بود جلو دهنش و هرهر میخندید که با پا زدم بهش تا ساکت شه و بعد روبه محسن گفتم:
_بستنیتون و بخورید
بالاخره سر بلند کرد:
_گفتم که میل ندارم
قبل از من سوگند جواب داد:
_دیگه ما سفارش دادیم، اصرافم که گناهه... میخوای مارو پیش خدا خجالت زده کنی؟
زبونم و گاز گرفتم تااز خنده نترکم که محسن دست برد سمت بستنی:
_آفرین به شما من اصلا حواسم نبود!
و در کمال تعجبم شروع کرد به خوردن بستنی اون میخندید و سوگند بی صدا از خنده غش و ضعف میکرد که برای عوض کردن جو گفتم:
_لباسای مهمونی ای که گفتم و گرفتیم، حالا مونده لباسای خواستگاری میخوام اونا به سلیقه تو باشه هرچی که تو بپسندی!
بستنی تو دهنش و قورت داد:
_مهمونی؟
چشمکی زدم:
_مهمونی در مقابل خواستگاری!
قیافش زار شد:
_من بااینهمه ریش و سیبیل بااین سر و وضع اگه بیام مهمونی واسه خود شما بده
سوگند با خنده جواب داد:
_خب قرار نیست اینطوری بیاین که... ریشها تراشیده میشه لباسام عوض و...
حرف سوگند ادامه داشت اما با یهویی به سرفه افتادن محسن که انگار بستنی پریده بود گلوش حرفاش نصفه موند و محسن بریده بریده گفت:
_ر... ریش.. ریشام و بزنم؟ ک.. کور خو.. ندی
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌺 🍃
#کلام_نورانی
وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِين
نیکی کنید که خداوند
نیکوکاران را دوست می دارد(۱۹۵)
#سورهالبقرةآیه۱۹۵
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_53
بستنی پریده بود گلوش و حالا به سرفه های شدید افتاده بود و من و سوگند هم تا میتونستیم داشتیم میخندیدیم که یهو نگاهمون متوجه اطراف شد، همه تو بستنی فروشی داشتن نگاهمون میکردن و احتمالا تو دلشون از خدا طلب شفا و آفیت هم برامون میکردن اما یکیشون که زن چادری میانسالی بود و خیلی هم نامرد بود سری به نشونه تاسف تکون داد و خطاب به محسن گفت:
_قدیما این ریش گذاشتنا حرمت داشت، الان ریش میذارن یقشونم میبندن دختر میارن بیرون هرهر و کرکر!
این و که گفت من و سوگند نگاه هم دیگه کردیم و بعد زل زدیم به محسن که از خجالت سرخ شده بود و سعی داشت حرف بزنه اما سرفه های بی امونش بیشتر از هروقتی خنده دارش کرده بودن که تیکه تیکه گفت:
_حا.. ج خا.. نم ای.. این ری.. ریشا الکی... نی... نیست من... کسی و... نیاوردم... بی... بیرون...
مرد و زنده شد تا یه جمله رو بگه و البته همه روهم کلافه کرد که یه پیرمرد بی اعصاب گفت:
_تو فعلا یه لیوان آب کوفت کن خفه نشی، نمیخواد از خودت دفاع کنی!
و یه جوری چپ چپ به صاحب مغازه نگاه کرد که به ثانیه نکشید یه لیوان آب رسوندن به محسن صبری بیچاره که حالا شده بود مقصر عالم و آدم!
اون فحش میخورد و ما میخندیدیم که با یه قلپ از آب خورد و با حرص نگاهم کرد:
_شما یه کمی بخند!
الکی سر چرخوندم به اطراف:
_به حاج آقا میگم قصد مزاحمت و اذیت کردن داریا!
و واسه بیشتر اذیت کردنش از رو صندلیم بلند شدم و خواستم به سمت اون پیرمرد برم که یهو با خالی شدن باقی مونده اون لیوان آب روی سر و صورتم از ترس هینی کشیدم و سرم و چرخوندم سمت محسن که عصبی اما دل خنک داشت نگاهم میکرد:
_میگم بشین سرجات!
نفس عمیق و پرحرصم و فوت کردم بیرون و گفتم:
_لیوان آب و خالی میکنی رو من؟
و با صدای بلند داد زدم:
_یه کتری آب جوش!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_54
با این حرفم عین فنر از جا پرید:
_یه کلمن آب یخ!
و البته با صدای فریاد بلند صاحب مغازه نه من به کتری و آب جوش رسیدم و نه محسن صبری به کلمن و آب یخ:
_بیرون، همین حالا!
نفس عمیقی کشیدم و کیفم و از رو صندلی برداشتم:
_سوگند پاشو بریم!
و درحالی که نصفه نیمه خیس بودم همراه سوگند زدیم بیرون.
جلوی در بستنی فروشی که رسیدیم انگار مغزم هنگ کرده بود
بدجوری زورم گرفته بود از اینکه باید با این سر و وضع تو خیابون راه بیفتم از اینکه کارم گیر همچین آدمی بود
از اینکه ازش متنفر بودم و فقط با تیکه تیکه کردنش دلم آروم میگرفت!
غرق همین فکر و خیال صداش و پشت سرم شنیدم:
_من دارم میرم
تو دلم گفتم
'بری که برنگردی'
و اون ادامه داد:
_یادت نره چی گفتم، فردا جلو خانوادم آبرو داری کن!
برگشتم سمتش، داشتم برنامه ریزی میکردم که آبروداری خوب واسش بکنم یه جوری که فکرشم نکنه!
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_حتما
لبخندی به نشونه خداحافظی زد و بعد گورش و گم کرد!
با رفتنش سوگند با کف دست کوبید تو سرم:
_ای خاک بر سرت، به جای اینکه بشوری پهنش کنی میگی حتما؟ به حرفش گوش میدی؟
و تکرار کرد:
_خاک بر سرت!
چپ چپ نگاهش کردم:
_تو منو اینجوری شناختی؟
ابرویی بالا انداخت و گیج نگاهم کرد،
نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_میخوام یه آبرو داری ای واسش کنم که تو خوابم نبینه!
آروم آروم لبخندش عمیق و عمیق تر شد:
_یعنی فاتحش و بخونم؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره متاسفانه!
عین دیوونه ها با صدای بلند زد زیر خنده:
_وای از فکرشم دارم میمیرم از خوشی!
میخواستم همراهیش کنم تو این مردن که یهو چشمم افتاد به صاحب مغازه بستنی فروشی و مجبور شدم این امر و به تاخیر بندازم که دست سوگند و گرفتم و گفتم:
_بیا بریم یه جای دیگه خوشحالی کنیم اینجا خوب نیست!
و دوتایی راهی شدیم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_55
زمان به سرعت گذشت و حالا روز جدیدی رسیده بود.
از حموم که بیرون اومدم
خوشحال از نقشه تماشاییم،
لباسهایی که خریده بودم و از رو تخت برداشتم،
یه دامن کوتاه جذب مشکی که بدجوری حاج محسن پسند بود و یه شومیز حریر قرمز که حتما براش یادآور یزید بود!
لباسام با وجود ساپورت مشکی و صندل قرمز و روسری طرحدار قرمز و مشکی چیزی کم نداشت و همه چی فراهم بود تا من واسه محسن و خانوادش دلبری کنم!
به فکر خبیثانم خندیدم و نشستم جلوی میز آرایش میخواستم هرچی در توانمه بذارم تا یه آرایش جانانه بکنم و حال آقا محسن و جا بیارم!
مشغول آرایش شدم و نهایتا با رژ قرمز به آرایشم خاتمه دادم،
همونی شده بود که میخواستم!
با شیطنت واسه خودم بوس پرت کردم و گفتم:
'چه آبرو داری ای کنم برات محسن صبری'
و از جایی که چیزی به اومدنشون نمونده بود پا شدم واسه پوشیدن لباسها که مامان وارد اتاق شد،
با دیدن من سری به نشونه تاسف واسم تکون داد:
_کمتر خودت و میکشتی، حالا فکر میکنن قیافه نداری!
با خنده گفتم:
_اگه قیافه نداشتم با آرایش همچین دافی میشدم؟
پوفی کشید:
_تو رو جون عمت یه امروز و عین آدم رفتار کن الی، داف دیگه چیه؟
خنده هام ادامه داشت:
_چشم چشم، حالا که پای جون عمه در میونه مودب میشم!
و قدم برداشتم به سمتش و کنارش ایستادم و به لباسا اشاره کردم:
_به راستی که لباسهایم زیباست، نه مادر؟
لباش عین یه خط صاف شد و تخریب کننده جواب داد:
_من همسن تو بودم هفته ای 3تا خواستگار داشتم ولی تو انقدر خواستگار ندیدی که حرف زدنتم یادت رفته!
لب و لوچم آویزون شد:
_خودت گفتی با ادب باش!
نگاه پر تاسفی بهم انداخت:
_گفتم که طبیعیه!
و زد زیر خنده و راه افتاد تو اتاق و جلوی آینه ایستاد:
_خداکنه بتونن تشخیص بدن مادر کیه دختر کیه!
با خنده گفتم:
_اعتماد به نفست و دوست دارم!
دست به کمر چرخید سمتم:
_یه نگاه به من کن یه نگاه به خودت، والا چند سالم از تو کوچیکتر میزنم!
و تق تق زد به تخته!!!
خنده هام ادامه داشت که گفت:
_لباسامم از لباسای جلف تو خیلی بهتره
و با ناز و عشوه کت و دامن خانمانه شتری رنگش که با روسری پلنگی ستش کرده بود و به رخم کشوند که نفس عمیقی کشیدم:
_با این اوصاف من پاک روحیم و باختم، زنگ بزن بگو نیان!
چپ چپ نگاهم کرد:
_عمت و مسخره کن!
چند ثانیه نگاهش کردم و بعد لب زدم:
_گیر دادی به عمه بیچاره من و بیخیالم نمیشیا!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
○🌻🍃○
#فانوس
اجازهندهدنیا5چیزراازتوبگیرد👍
🍃 لحظه پاڪ بودنت با خدا
🍃 نیڪى به والدین
🍃 محبت به خانوادهات
🍃 احسان ونیڪى به اطرافیانت
🍃 اخلاص در ڪردارت
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
°•💖✨
#کلام_نورانی
✨خَلْقُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ
✨النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۵۷﴾
✨قطعا آفرينش آسمانها و زمين بزرگتر
✨و شكوهمندتر از آفرينش مردم است
✨ولى بيشتر مردم نمى دانند (۵۷)
📚 #سوره مبارکه غافِرَ #آیه ۵۷
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات