°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_54 دماغم و بالا كشيدم و چشمام و توي كاسه چرخوندم كه نظرم به صداي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_55
بالاخره بعد از چند دقيقه عزم رفتن كردن و با
بدرقه ي گرم راهيشون كرديم...
بعد از رفتنشون همه ريختن سرم و گفتن:
_تو بودي نميخواستي ازدواج كني؟!
و از اين قبيل حرفا
منم پر رو پر رو زل زدم به چشمشون و با زبونِ درازم جواب دادم:
_به عشق تو نگاه اول كه معتقدين؟!
كه مامان گفت:
_باز معلوم نيس چي تو فكرته،خدا آخر عاقبت ما رو با تو بخير كنه!
باباهم در ادامه ي حرف مامان گفت:
_من به تو مشكوكم!
و بعد دستش و زد زير چونه اش و با دقت
به من نگاه كرد...
آوا و شوهرشم كه حالا بعد از خوابوندن مهيار روي مبل كنارهم نشسته بودن با خنده مارو نگاه ميكردن و ميوه
ميخوردن!
حوصله جواب پس دادن نداشتم و به سمت اتاقم رفتم:
_خب ديگ من خيلي خسته ام ميرم بخوابم كه پوستم واسه فرداشب خراب نشه،شب همگي بخير!
صداهاي مبهمشون كه داشتن با هم
حرف ميزدن به گوشم ميخورد اما اهميت ندادم و بعد از انجام كارهاي قبل خواب به تخت خوابم رفتم و نميدونم چجوري خوابم برد و چطوري گذشت اما همه چيز به سرعت برق و باد گذشت و حالا ما جلوي در خونه جاويد اينا بوديم و با زدن ريموت ما وارد حياط كه نه باغ بزرگي شديم و بابا ماشين و پارك كرد...
درست بود كه ما تقريبا دستمون به دهنمون ميرسيد و مشكل مالي نداشتيم اما خب با ديدن خونه زندگي خانواده ي جاويد دهن همه مون از تعجب باز مونده بود!
بعد از گذشتن از حياط خونه و ماشين هاي اونجا به سمت
درورودي به خونه رفتيم كه بين دوتا ستون بزرگ بود...
از زيبايي اين عمارت هر چقدر بگم كم گفتم
در ورودي باز بود و پدر و مادر جاويد و بعدش خودش منتظر ما ايستاده بودن...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_55
زمان به سرعت گذشت و حالا روز جدیدی رسیده بود.
از حموم که بیرون اومدم
خوشحال از نقشه تماشاییم،
لباسهایی که خریده بودم و از رو تخت برداشتم،
یه دامن کوتاه جذب مشکی که بدجوری حاج محسن پسند بود و یه شومیز حریر قرمز که حتما براش یادآور یزید بود!
لباسام با وجود ساپورت مشکی و صندل قرمز و روسری طرحدار قرمز و مشکی چیزی کم نداشت و همه چی فراهم بود تا من واسه محسن و خانوادش دلبری کنم!
به فکر خبیثانم خندیدم و نشستم جلوی میز آرایش میخواستم هرچی در توانمه بذارم تا یه آرایش جانانه بکنم و حال آقا محسن و جا بیارم!
مشغول آرایش شدم و نهایتا با رژ قرمز به آرایشم خاتمه دادم،
همونی شده بود که میخواستم!
با شیطنت واسه خودم بوس پرت کردم و گفتم:
'چه آبرو داری ای کنم برات محسن صبری'
و از جایی که چیزی به اومدنشون نمونده بود پا شدم واسه پوشیدن لباسها که مامان وارد اتاق شد،
با دیدن من سری به نشونه تاسف واسم تکون داد:
_کمتر خودت و میکشتی، حالا فکر میکنن قیافه نداری!
با خنده گفتم:
_اگه قیافه نداشتم با آرایش همچین دافی میشدم؟
پوفی کشید:
_تو رو جون عمت یه امروز و عین آدم رفتار کن الی، داف دیگه چیه؟
خنده هام ادامه داشت:
_چشم چشم، حالا که پای جون عمه در میونه مودب میشم!
و قدم برداشتم به سمتش و کنارش ایستادم و به لباسا اشاره کردم:
_به راستی که لباسهایم زیباست، نه مادر؟
لباش عین یه خط صاف شد و تخریب کننده جواب داد:
_من همسن تو بودم هفته ای 3تا خواستگار داشتم ولی تو انقدر خواستگار ندیدی که حرف زدنتم یادت رفته!
لب و لوچم آویزون شد:
_خودت گفتی با ادب باش!
نگاه پر تاسفی بهم انداخت:
_گفتم که طبیعیه!
و زد زیر خنده و راه افتاد تو اتاق و جلوی آینه ایستاد:
_خداکنه بتونن تشخیص بدن مادر کیه دختر کیه!
با خنده گفتم:
_اعتماد به نفست و دوست دارم!
دست به کمر چرخید سمتم:
_یه نگاه به من کن یه نگاه به خودت، والا چند سالم از تو کوچیکتر میزنم!
و تق تق زد به تخته!!!
خنده هام ادامه داشت که گفت:
_لباسامم از لباسای جلف تو خیلی بهتره
و با ناز و عشوه کت و دامن خانمانه شتری رنگش که با روسری پلنگی ستش کرده بود و به رخم کشوند که نفس عمیقی کشیدم:
_با این اوصاف من پاک روحیم و باختم، زنگ بزن بگو نیان!
چپ چپ نگاهم کرد:
_عمت و مسخره کن!
چند ثانیه نگاهش کردم و بعد لب زدم:
_گیر دادی به عمه بیچاره من و بیخیالم نمیشیا!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_55
ورق به ورق برنامه های شریف و چک میکردم.
برنامه هایی که از امروز تا چند روز آینده داشت و هیچکدوم و نباید از یاد میبردم.
حالا سه روز از اینجا کار کردنم میگذشت که سر و صدایی به پا شد و صدای آقای جهانی واضح تر از بقیه به گوشم رسید:
_وقت ناهاره
نگاهی به ساعت انداختم ،
زمان از دستم در رفته بود که حالا
دفترم و بستم و همزمان همکارها از اون قسمت دفتر که متعلق به کار خودشون بود به سمت منی که میزم جداگانه و با فاصله از اونها بود اومدن و این بار خانم نظری گفت:
_تو نمیای؟
با لبخند جواب دادم:
_نه متاسفانه،
نوش جونتون!
و همشون رفتن.
من نمیتونستم مثل اونها با خیال راحت غذام و بخورم من کلی راه واسه رفتن داشتم و از اون مهم تر منشی شخصیِ جناب شریف بودم و باید میموندم تا ببینم ایشون میخوان چی کوفت کنن که تو آینه کوچیکم نگاهی به خودم انداختم،
آرایشم تکون نخورده بود و مرتب بودم که از پشت میزم بلند شدم و به سمت اتاق شریف رفتم،
در زدم و وارد شدم.
مشغول کار با لپ تاپش بود که جلوتر رفتم:
_واسه ناهار چی میل دارید؟
نیم نگاه گذرایی بهم انداخت:
_پیتزا
سری به نشونه تایید تکون دادم،
حالا دیگه میدونستم چه پیتزایی مورد علاقشه:
_براتون سفارش میدم
و راه بیرون و در پیش گرفتم،
شکمم از صبح بدجوری قار و قور میکرد و خودمم هوس یه غذای خوشمزه و پر حجم رو کرده بودم اما اینجایی که شریف غذا سفارش میداد به اندازه وعده های غذایی یک هفته من خرج برمیداشت که فقط واسه شریف سفارش دادم و تا رسیدنش رفتم تو آشپزخونه،
یه فنجون قهوه واسه خودم آماده کردم و همونجا نشستم،