eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_54 دماغم و بالا كشيدم و چشمام و توي كاسه چرخوندم كه نظرم به صداي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بالاخره بعد از چند دقيقه عزم رفتن كردن و با بدرقه ي گرم راهيشون كرديم... بعد از رفتنشون همه ريختن سرم و گفتن: _تو بودي نميخواستي ازدواج كني؟! و از اين قبيل حرفا منم پر رو پر رو زل زدم به چشمشون و با زبونِ درازم جواب دادم: _به عشق تو نگاه اول كه معتقدين؟! كه مامان گفت: _باز معلوم نيس چي تو فكرته،خدا آخر عاقبت ما رو با تو بخير كنه! باباهم در ادامه ي حرف مامان گفت: _من به تو مشكوكم! و بعد دستش و زد زير چونه اش و با دقت به من نگاه كرد... آوا و شوهرشم كه حالا بعد از خوابوندن مهيار روي مبل كنارهم نشسته بودن با خنده مارو نگاه ميكردن و ميوه ميخوردن! حوصله جواب پس دادن نداشتم و به سمت اتاقم رفتم: _خب ديگ من خيلي خسته ام ميرم بخوابم كه پوستم واسه فرداشب خراب نشه،شب همگي بخير! صداهاي مبهمشون كه داشتن با هم حرف ميزدن به گوشم ميخورد اما اهميت ندادم و بعد از انجام كارهاي قبل خواب به تخت خوابم رفتم و نميدونم چجوري خوابم برد و چطوري گذشت اما همه چيز به سرعت برق و باد گذشت و حالا ما جلوي در خونه جاويد اينا بوديم و با زدن ريموت ما وارد حياط كه نه باغ بزرگي شديم و بابا ماشين و پارك كرد... درست بود كه ما تقريبا دستمون به دهنمون ميرسيد و مشكل مالي نداشتيم اما خب با ديدن خونه زندگي خانواده ي جاويد دهن همه مون از تعجب باز مونده بود! بعد از گذشتن از حياط خونه و ماشين هاي اونجا به سمت درورودي به خونه رفتيم كه بين دوتا ستون بزرگ بود... از زيبايي اين عمارت هر چقدر بگم كم گفتم در ورودي باز بود و پدر و مادر جاويد و بعدش خودش منتظر ما ايستاده بودن... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 زمان به سرعت گذشت و حالا روز جدیدی رسیده بود. از حموم که بیرون اومدم خوشحال از نقشه تماشاییم، لباسهایی که خریده بودم و از رو تخت برداشتم، یه دامن کوتاه جذب مشکی که بدجوری حاج محسن پسند بود و یه شومیز حریر قرمز که حتما براش یادآور یزید بود! لباسام با وجود ساپورت مشکی و صندل قرمز و روسری طرحدار قرمز و مشکی چیزی کم نداشت و همه چی فراهم بود تا من واسه محسن و خانوادش دلبری کنم! به فکر خبیثانم خندیدم و نشستم جلوی میز آرایش میخواستم هرچی در توانمه بذارم تا یه آرایش جانانه بکنم و حال آقا محسن و جا بیارم! مشغول آرایش شدم و نهایتا با رژ قرمز به آرایشم خاتمه دادم، همونی شده بود که میخواستم! با شیطنت واسه خودم بوس پرت کردم و گفتم: 'چه آبرو داری ای کنم برات محسن صبری' و از جایی که چیزی به اومدنشون نمونده بود پا شدم واسه پوشیدن لباسها که مامان وارد اتاق شد، با دیدن من سری به نشونه تاسف واسم تکون داد: _کمتر خودت و میکشتی، حالا فکر میکنن قیافه نداری! با خنده گفتم: _اگه قیافه نداشتم با آرایش همچین دافی میشدم؟ پوفی کشید: _تو رو جون عمت یه امروز و عین آدم رفتار کن الی، داف دیگه چیه؟ خنده هام ادامه داشت: _چشم چشم، حالا که پای جون عمه در میونه مودب میشم! و قدم برداشتم به سمتش و کنارش ایستادم و به لباسا اشاره کردم: _به راستی که لباسهایم زیباست، نه مادر؟ لباش عین یه خط صاف شد و تخریب کننده جواب داد: _من همسن تو بودم هفته ای 3تا خواستگار داشتم ولی تو انقدر خواستگار ندیدی که حرف زدنتم یادت رفته! لب و لوچم آویزون شد: _خودت گفتی با ادب باش! نگاه پر تاسفی بهم انداخت: _گفتم که طبیعیه! و زد زیر خنده و راه افتاد تو اتاق و جلوی آینه ایستاد: _خداکنه بتونن تشخیص بدن مادر کیه دختر کیه! با خنده گفتم: _اعتماد به نفست و دوست دارم! دست به کمر چرخید سمتم: _یه نگاه به من کن یه نگاه به خودت، والا چند سالم از تو کوچیکتر میزنم! و تق تق زد به تخته!!! خنده هام ادامه داشت که گفت: _لباسامم از لباسای جلف تو خیلی بهتره و با ناز و عشوه کت و دامن خانمانه شتری رنگش که با روسری پلنگی ستش کرده بود و به رخم کشوند که نفس عمیقی کشیدم: _با این اوصاف من پاک روحیم و باختم، زنگ بزن بگو نیان! چپ چپ نگاهم کرد: _عمت و مسخره کن! چند ثانیه نگاهش کردم و بعد لب زدم: _گیر دادی به عمه بیچاره من و بیخیالم نمیشیا! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ورق به ورق برنامه های شریف و چک میکردم. برنامه هایی که از امروز تا چند روز آینده داشت و هیچکدوم و نباید از یاد میبردم. حالا سه روز از اینجا کار کردنم میگذشت که سر و صدایی به پا شد و صدای آقای جهانی واضح تر از بقیه به گوشم رسید: _وقت ناهاره نگاهی به ساعت انداختم ، زمان از دستم در رفته بود که حالا دفترم و بستم و همزمان همکارها از اون قسمت دفتر که متعلق به کار خودشون بود به سمت منی که میزم جداگانه و با فاصله از اونها بود اومدن و این بار خانم نظری گفت: _تو نمیای؟ با لبخند جواب دادم: _نه متاسفانه، نوش جونتون! و همشون رفتن. من نمیتونستم مثل اونها با خیال راحت غذام و بخورم من کلی راه واسه رفتن داشتم و از اون مهم تر منشی شخصیِ جناب شریف بودم و باید میموندم تا ببینم ایشون میخوان چی کوفت کنن که تو آینه کوچیکم نگاهی به خودم انداختم، آرایشم تکون نخورده بود و مرتب بودم که از پشت میزم بلند شدم و به سمت اتاق شریف رفتم، در زدم و وارد شدم. مشغول کار با لپ تاپش بود که جلوتر رفتم: _واسه ناهار چی میل دارید؟ نیم نگاه گذرایی بهم انداخت: _پیتزا سری به نشونه تایید تکون دادم، حالا دیگه میدونستم چه پیتزایی مورد علاقشه: _براتون سفارش میدم و راه بیرون و در پیش گرفتم، شکمم از صبح بدجوری قار و قور میکرد و خودمم هوس یه غذای خوشمزه و پر حجم رو کرده بودم اما اینجایی که شریف غذا سفارش میداد به اندازه وعده های غذایی یک هفته من خرج برمیداشت که فقط واسه شریف سفارش دادم و تا رسیدنش رفتم تو آشپزخونه، یه فنجون قهوه واسه خودم آماده کردم و همونجا نشستم،