eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌗🌿】 بازڪن‌در‌کہ‌جز‌این‌خانهـ‌ نیست‌مر‌اپناهۍ‌.🌿🕊 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 از رو تخت بلند شد: _وای به حالت اگه اون مهمونی که میخوایم بریم از اون مهمونیا باشه که فکر میکنم لبخند خبیثانه ای زدم: _خیالت راحت مهمونی بدی نیست! و با ناز و عشوه رفتم سمت کمد و چادری که فکر کنم از عروسی مامان به جا مونده بود و از کمد بیرون آوردم، یه چادر سفید با گل های ریز فیروزه ای و صورتی! جلو آینه وایسادم و چادر و پوشیدم و چرخیدم سمت محسن: _خوبه؟ نگاهی به موهام انداخت: _اگه اونارو بزاری تو آره! پوفی کشیدم و چادر و جلو تر کشیدم و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: _آرایشت! کلافه گفتم: _قرارمون فقط چادر بود! اومد سمتم و درست روبه روم ایستاد، نگاهش گیر لبام بود و این معذبم میکرد که یه قدم رفتم عقب و حرفم و ادامه دادم: _تو داری میزنی زیر همه چی! بزاق دهنش و قورت داد و رو ازم گرفت و بعد یه برگه دستمال کاغذی از جیب کت کرم رنگش بیرون آورد و گرفت سمتم: _تو که شرایط من و میدونی سری به نشونه تایید تکون دادم: _شب مهمونی موهات و مدلی که من میگم درست میکنی! و خواستم برگه دستمال کاغذی و از دستش بگیرم که عصبی نگاهم کرد و جلو اومد و همین باعث شد تا عقب عقب راه برم و با برخورد به میز آرایشم متوقف شم و محسن دقیقا تو یه قدمیم قرار بگیره! دستمال تو دستش و محکم رو لبام کشید و لب زد: _انقدر با من بحث نکن! با چشمای گرد شدم نگاهش کردم که خودش و کنار کشید و پشت بهم ایستاد. جلو آینه نگاهی به خودم انداختم رژ خوشرنگم نه تنها پاک شده بود بلکه آثارش هم رو چونم پیدا بود! کلافه صورتم و پاک کردم و گفتم: _کارای امشبت و یادت باشه، بد باهات تلافی میکنم و اومدم از کنارش رد شم و برم بیرون که چادر از سرم سر خورد و درست جلو پای محسن فرود اومد! چادر و از رو زمین برداشت و با خنده انداخت رو سرم: _خیلی بهت میاد! نگاه عصبیم و ازش گرفتم و راه افتادم سمت در و جلوتر از محسن از اتاق زدم بیرون... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌟🌙】 آیا‌دست‌وپاهایم‌را‌در میسوزانی؟! در‌حالیڪه‌بر‌تو‌ روڪوع‌وسجده‌ڪرده‌اند…👀 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
【😌💕】 مـــ🌙ــاه ‌به‌قمـــــرنزدیک‌است🌸 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 با تموم توان چادر و گرفته بودم تا سر نخوره و مسیر پله هارو طی میکردم که بالاخره رسیدیم به طبقه پلایین. مامان و بابا با دیدنم چشماشون 4 تا شد و خانواده محسن گل از گلشون شکفت! حتما داشتن با خودشون میگفتن پسرمون چه ابهتی داره نرسیده کار دختررو ساخت، اما اینا همش خیال باطل بود و من واسه آقا پسرشون برنامه ها داشتم! صدا و لحن دلنشین پدرش باعث شد تا سکوت حاکم بر فضا شکسته بشه: _خب، حرفاتون و زدید؟ سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم، نمیدونستم الان چی باید بگم و طرح کاشیای کف خونه برام جذاب ترین نقش این جهان شده بود که محسن به جای هر دومون جواب داد: _بله! صدای به به و چه چه ها بلند شد و این بار پدر محسن از شخص خودم پرسید: _جواب شما چیه الناز خانم؟ هول شده بودم، مگه به این زودیا جواب میخواستن؟ نگاه گیجم و بین همه میچرخوندم اما حرفش هنوز برام مبهم بود که سوالی گفتم: _بله؟ اما انگار هیچکس به علامت سوال ته حرفم توجهی نکرد که صدای دست زدنا بلند شد و تبریکا شروع شد!!! داشتم دیوونه میشدم و از چیزی سردر نمیاوردم که سرم و چرخوندم سمت محسن و آروم لب زدم: _اینا چی میگن؟ بدتر از من مات و مبهوت مونده بود که نفس عمیقی کشید: _بیچاره شدیم! و شنیدن صدای بابا مانع از ادامه حرفامون شد: _بیاید بشینید آقا محسن، الناز جان! و به مبل های خالی اشاره کرد که سری به نشونه تایید تکون دادم و رو مبل کنار مامان نشستم و محسن دقیقا روبه روم نشست. خانواده ها گرم حرف زدن و قرار و مدار گذاشتن و دیدار های بعدی بودن اما من دل تو دلم نبود و نگران زل زده بودم به محسن که لبش و گاز گرفت و با اشاره بهم فهموند که نگاهش نکنم! بدتر زل زدم بهش و آروم لب زدم: _دلم میخواد! چشماش گرد شد و بعد سری به نشونه تاسف واسم تکون داد که با حرص رو ازش گرفتم و با شنیدن صدای پدر محسن ادا و اصول اومدنمون نصفه موند: _اگه همه موافق باشن یه قراری بزاریم واسه عقد اینجوری هم بچه ها معذبن هم ما! بابا منتظر نگاهم کرد که از جا پریدم: _نه عقد نه! و دوباره نگاهای گیج همه و خرابکاری های بی پایان من مامان زیر لب و طوری که اونا نشنون گفت: _پس صیغه؟ یه کم آبرو داری کن! و بعد لبخند ژکوند تحویل اونا داد که خواهر محسن به ظاهر مهربون نگاهم کرد: _نکنه شما دلت میخواد همینجوری نامحرم بمونید و نامزد بازی کنید؟ داشت حالم و بهم میزد، دلم میخواست خفش کنم اما نمیشد که لبخندی زدم و بعد نگاه معناداری به محسن انداختم لامصب لال شده بود و هیچ دخالتی نمیکرد و خانواده ها داشتن واسه خودشون میبریدن و میدوختن که گفتم: _هرچی بزرگترا بگن! بابا نگاهش و بین همه چرخوند و در آخر رو پدر محسن ثابت نگهداشت: _منکه مخالفتی ندارم اصلا کی بهتر از شما حاج آقا صبری؟ و تعریف و تمجید ها شروع شد و پدر محسن گفت: _فرداشب شما شام تشریف بیارید منزل ما تا من هم یه مناسبت پیدا کنم واسه عقد این دوتا جوون! و تو این لحظه من به جای اینکه دو دستی بکوبم تو سرم فقط داشتم لبخند میزدم و لبخند... لبخندی که تلخ تر از گریه بود! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 حرفاشون ادامه داشت همه چی داشت واقعی و جدی پیش میرفت الا فکر و ذهن من! وسط حرفاشون پاشدم و رفتم نشستم تو آشپزخونه، قرار بود ما خانواده هارو سرکار بزاریم و حالا اونا مارو گذاشته بودن سرکار! غرق همین افکار با شنیدن صدای پیام گوشیم به خودم اومدم، گوشی رو از رو میز غذاخوری برداشتم و با دیدن پیامی از طرف محسن با تعجب پیام و باز کردم: 'پاشو بیا حیاط' با تعجب ابرویی بالا انداختم پس این بچه بسیجی حسابی زرنگ هم بود که تونسته بود جیم بزنه و بره تو حیاط! میخواستم برم ببینم چی میگه و چه گلی باید بگیریم سرمون که محتاطانه نگاهی به مهمونا انداختم و وقتی دیدم خانواده ها حسابی باهم مشغولن خیلی رود خودم و رسوندم حیاط، محسن با فاصله زیر درخت هلویی که حالا باری نداشت ایستاده بود و کلافه و مضطرب با نوک کفش رو موزاییکای حیاط میکوبید که رفتم سمتش: _اینجا چیکار میکنی؟ پرید بهم: _این وصلت نباید سر بگیره! انقدر لحنش بد و تند بود که هم تعجب کردم و هم ناراحت شدم! تو همون قدم ایستادم و پوزخندی تحویلش دادم: _از خداتم باشه همچین دختری نصیبت بشه! ابرویی بالا انداخت: _از خدام نیست! نمیخواستم خودم و ببازم که بیشتر توپیدم بهش: _با خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی من زن املی مثل تو میشم؟ و با حرص زدم زیر خنده: _چی تو خودت دیدی که من ندیدم؟ و بی اینکه منتظر جوابش بمونم چرخیدم به سمت خونه: _همین حالا همه چی و به همه میگم! و انگار تو این دنیا نبودم و فقط داشتم میرفتم سمت در ورودی خونه تا همه چیز و به همه بگم، بگم و خلاص شم که یهو دستم از پشت کشیده شد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 _صبر کن! بی اینکه بچرخم سمتش، با غروری که شکسته شده بود و حالی که زار بودنش باعث لرزش صدام و بغض بی موقع ای بود جواب دادم: _نمیزارم این وصلت سر بگیره! انقدر صدام میلرزید که انگار تموم انرژیم تحلیل رفته بود، برام مهم نبود که محسن برای اولین بار دستم و گرفته و حالا داره مانعم میشه، فقط این مهم بود که همه چی و بهم بزنم! زور زدم واسه رها کردن دستم از تو دستش اما بی فایده بود که این بار دست دیگه ام رو هم گرفت و من و کامل چرخوند سمت خودش: _زده به سرت؟ بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمام سر خورد و لب زدم: _خودت این بازی و راه انداختی اونوقت من و مقصر میدونی؟ و تو اوج حال بدم پوزخندی تحویلش دادم: _اگه نمیدونستی بدون من جلو پسرای مدل تو تفمم نمیندازم چه برسه به اینکه بخوام باهات ازدواج کنم! و این بار با شل شدن دستاش تونستم خودم و از بندش خلاص کنم و خیره تو چشمای به نظر ناراحتش ادامه دادم: _حالا تو میری همه چی و میگی یا من برم؟ زل زد بهم و با صدایی که دو رگه شده بود جواب داد: _من میگم! و چند بار پشت هم، سرش و تکون داد! یه قدم عقب رفتم تا سد راهش نباشم که از کنارم رد شد و به سرعت رفت سمت خونه، پشت سرش راهی خونه شدم، روبه روی همه ایستاده بود و هنوز حرفی نزده بود که برادرش، مجتبی با خنده گفت: _هوای حیاط خوب بود؟ به انتظار آتشی که قرار بود به پا بشه منتظر چشم دوخته بودم به محسنی که پشتش به من بود که سرش و چرخوند سمتم و با لبخندی که ازش سر درنمیاوردم، نگاه گذرایی بهم انداخت: _بله، ما همه حرفامون و زدیم! گیج حرفش شدم، این لحن، لحنی نبود که بخواد همه چیز و بگه تو عالم فکر و خیال چشم دوخته بودم به محسن که بابا گفت: _بیاید بشینید، حاج آقا صبری یه پیشنهاد داره محسن بی هیچ حرفی رو یه مبل جاخوش کرد و من هم کنار مامذن نشستم که این بار حاج صبری گفت: _حالا که شما نمیخواید به این زودی عقد کنید ما فکر کردیم شاید بهتر باشه یه صیغه یکی دوماهه بینتون بخونیم که خدایی نکرده رفت و اومدا مشکلی نداشته باشه، نظرتون چیه؟ و همه منتظر زل زدن به من و من منتظر باز شدن دهن محسن! اما انگار قصد حرف زدن نداشت که با همون لبخند نگاهم میکرد! نفس عمیقی کشیدم حالا که اون قصد نداشت حرف بزنه، خودم باید میگفتم، آروم لب زدم: _راستش... محسن بین حرفم پرید و ناباورانه حرفم و ادامه داد: _راستش ماهم همین و میخواستیم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟