#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_69
حرف مامان و اینطور پس افتادنش برام گیج کننده بود که با قیافه متعجب راه افتادم سمت آینه:
_مگه چیشد...
با رسیدن به آینه و دیدن خودم تو آینه زبونم بند اومد،
بین دوتا آبروم تا محوطه پیشونیم سرخ شده بود،
انگار پوستم سوخته بود
اون هم وسط عالمی از آتش!
همینطور زل زده بودم به خودم که صدای داد و فریاد مامان تو خونه پیچید:
_چه بلایی سر خودت آوردی؟ چی داشتی میمالیدی به صورتت؟
مات و مبهوت بی اینکه جواب این حرف مامان و بدم دو دستی کوبیدم تو سرم:
_واسه امشب چه غلطی کنم؟
و البته ضربه ای که از پشت خورد تو سرم و هنر دست مامان بود به کل فکرم و از شب به حال برگردوند:
_میگم چیکار کردی با خودت؟
خودم کم مصیبت داشتم حالا باید جواب مامان روهم میدادم،
با حرص نفسی کشیدم:
_میخواستم جوشی که زدم محو شه یه کم فلفل و ماست و اینا قاطی کردم مالیدم روش!
ضربه دوم و محکم تر از قبلس زد تو سرم:
_فلفل واسه جوش؟
تو به کی رفتی انقدر احمقی؟
دیگه داشت تا بی نهایت ها پیش میرفت که بهم برخورد و گفتم:
_حالا درست میشه، شما انقدر ناراحت نباش
نفسش و عمیق بیرون فرستاد:
_آره خوب میشه ولی امشب آبرومون میره، فکر میکنن یه مشکلی داری نمیدونن عقل کل بازیت گل کرده!
میگفت و تو خونه رژه میرفت که دوباره فکرم درگیر شب و دیدن محسن و خانوادش شد،
تا جایی که ممکن بود تو دلم سوگند و فحش دادم و لعنت بار یادش کردم که مامان هوار زد:
_با توعم شب میخوای چجوری بیای؟ با آرایش درست میشه؟
چرخیدم سمت آینه و یه بار دیگه به خودم نگاه کردم،
پوستم سوخته بود و محال بود کاری از دست لوازم آرایشیم بر بیاد که سری به نشونه رد حرف مامان تکون دادم:
_فکر نکنم!
بیش تر از قبل حرصی شد:
_من نمیدونم واسه شب باید همه چی درست باشه وگرنه خودت باید جواب بابات و بدی، اون از دیشب که دستت و سوزوندی اینم از حالا!
چشمام و باز و بسته کردم،
شمار گند زدنام هیچی نشده بالا زده بود و مامان غر زدناش تمومی نداشت که لب زدم:
_میگی چیکار کنم؟
وسط خونه وایساد از همونجا تو آینه پیدا بود،
زل زد بهم و جدی و قاطع لب زد:
_واسه امشب روسریت و تا رو پیشونیت میکشی جلو، واسه اینکه طبیعی جلوه کنه هم یه چادر میندازی سرت و عین دختر خوب میای اونجا!
صدای نفس کشیدنام بلند شده بود،
خیره تو چشمای مامان جواب دادم:
_عمرا!
سری تکون داد:
_حتما!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»
خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
#التماس_دعا_برای_ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌱🌼】
#مھدوۍ_استورۍ
#سلام_امام_زمانم ❤️
عمرم به لب رسید و ندیدم بهار را 🌸
دیدم تمام خلق و ندیدم نگار را🌸
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_70
بحث داشت بالا میگرفت که راه افتادم سمت اتاق، اون هم با کوله باری از غم
ناحیه پیشونیم به سرخی لبو بود و رویایی تر از هر وقتی شده بودم!
هرکاری که به ذهنم میرسید کردم،
اما مگه این سوختگی تر و تازه به این زودیا مداوا میشد؟
همه چی بی فایده بود...
نشستم رو تخت و عاجز به یه نقطه نامعلوم خیره شدم،
بی اختیار صورتم داشت خیس میشد از اشکی که به سبب خریت مشترکم با سوگند بود که یهو با شنیدن صدای زنگ موبایلم دماغم و بالا کشیدم و چشم دوختم به صفحه گوشی و اسم لعنتی محسن!
تو ابن اوضاع فقط ایشون کم بود که خداروشکر مهیا شد!
صدام و تو گلو صاف کردم و جواب دادم:
_بله
سلام علیکی کرد و ادامه داد:
_کی تشریف میارید؟
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک 7 عصر بود و من تموم امروز و به درگیری بااین سوختگی گذرونده بودم.
جواب دادم:
_داریم آماده میشیم که بیایم
بلافاصله گفت:
_خیلی خب، فعلا!
با حرص گوشی و کوبیدم رو تخت،
قرار بود امشب حالش و بگیرم قرار بود از کار دیشبش پشیمونش کنم اما حالا بی روحیه نشسته بودم و حتی به فکر حاضر شدنم نبودم!
کلافه از رو تخت پاشدم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم حالا علاوه بر سوختگی پیشونیم چشمامم کاسه خونی بود برای خودش!
یه برگ دستمال کاغذی برداشتم و زیر چشمام کشیدم و ناچار مشغول حاضر شدن شدم،
چهره ماتم گرفتم پشت هیچ آرایشی مخفی شدنی نبود اما باید میرفتم،
به خونه کوفتیشون...
به ادامه این بازی!
تا جایی که ممکن بود خودم و با آرایش خفه کردم،
بهتر شدم اما حرف، حرف مامان شد و واسه پوشوندن این سوختگی لازم بود روسریم و حسابی جلو بکشم!
لباس هایی که هیچوقت به دلم ننشسته بودن و تنم کردم،
یه مانتو بلند و گشاد نخودی رنگ که با ساپورت همچین بدک هم نبود همراه با روسری ساتن بزرگی که ترکیبی از طلایی و مشکی بود.
روسری و کاملا باحجاب پوشیدم و همزمان صدای مامان به گوشم رسید:
_آماده ای؟
نگاه آخر و به خودم انداختم،
هرچند الی همیشگی نبودم اما این سبک جدید اونقدرهاهم بد نبود که جواب دادم:
_آره
و کیف مشکی چرمم و از تو کمد بیرون آوردم و بعد از اتاق خارج شدم....
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【❤️✨】
عزَّت دست #خداست
و بدانیداگر گمنامترین هم باشید ولۍ نیَّت شما👌یاری مردم باشد،
می بینید خداوند چقدر با عزَّت و عظمت
شما را در آغوش می گیرد.😊
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_71
خیلی طول نکشید تا رسیدیم به خونشون،
خونه که نه قصر جمع و جوری بود واسه خودش!
انقدر توپ و خفن که چندباری با خودم تکرار کردم این خونه حیف نیست واسه زیستن این موجود بیشعور؟
و البته حیف بود، اون هم بدجوری!
قدم برداشتن تو حیاط 200 متریشون که تموم شد بالاخره رسیدیم به داخل خونه،
با دیدن خونه همه چیز یادم رفته بود،
حتی سلام و علیک با اهالی منزل و تموم سعیم بر این بود که فکم نیفته رو زمین!
مامان با دیدن نگاه هاج و واجم و بی جوابی سلام و احوالپرسی ها با آرنج زد تو شکمم:
_آبروریزی جدید راه ننداز!
به خودم اومدم و با لبخند نگاهم و بین همشون چرخوندم و بلند گفتم:
_سلام!
انقدر بلند که یه لحظه همشون رفتن تو شوک و بعد واسه اینکه خیلی خیط نشم جواب سلامم و دادن و خواهرش واسه گرفتن حالم دوباره شروع به زهر ریختن کرد:
_عزیزم، چقدر با حجاب زیبا شدی!
لبخندی تحویلش دادم و نگاهی به صورت بی رنگ و فاقد آرایشش کردم:
_نه به زیبایی شما!
محسن که حالا دیگه من و میشناخت و میدونست این حرفم به چه معناست با لبخند خودش و انداخت وسط:
_بفرمایید، بفرمایید بشینید
و به مبل های کرم رنگ سلطنتی اون سمت خونه اشاره کرد و کم کم همه راهی اون سمت شدن،
خانواده ها جلوتر از ما راهی بودن و من و محسن مونده بودیم ته که آروم گفت:
_چه خوشگل شدی امشب!
چپ چپ نگاهش کردم:
_حرفی که به خواهرت زدم و تکرار کنم؟
سوراخای دماغش گشاد شد:
_یه مورفینی چیزی میزدی بعد میومدی اینجا، انگار حالت خوب نیست!
تمسخر بار جواب دادم:
_عمت مورفین لازمه!
و بی عار و بیخیال ازش جدا شدم و رو مبلی وسط مامان و بابا نشستم،
اما محسن همچنان گیج حرفم بود و حتما داشت با خودش فکر میکرد من چه پرروی بی ادبی هستم!
فکرش برام اهمیتی نداشت که لبخند ژکوندی بهش زدم و بعد رو ازش گرفتم و صحبتا شروع شد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🔰 اهمیت شب قدر
🔸 حضرت امام علی علیه السلام فرمودند :
🔹 فاطمه سلام الله علیها نمی گذاشت کسی از اهل خانه در شبهای قدر به خواب رود به آنان غذای کم می داد و از روز قبل برای احیای #شب_قدر آماده می شد و می فرمود : محروم کسی است که از برکات این شب محروم باشد.
📚 دعائم الاسلام، ج ۱، ص ۲۸۲
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_72
حاج اقا صبری متقابلا لبخندی به لبخند ژکوندم زد و روی به صحبت با من آورد:
_دخترم شما نظرت چیه؟
تموم این مدت فکرم پی تاول سوزان بین دو ابروم و محسنی که حالش و بگیرم بود که نمیدونستم چی جواب بدم و فقط لبخندم و پررنگ تر کردم:
_هرچی بابا بگن!
حتی خود باباهم توقع همچین حرفی از من نداشت که ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد:
_من مخالف تصمیم شما نیستم حاجی، اگه میگید محرم شن موقتا منم حرفی ندارم
تازه دو هزاریم افتاد که دارن راجع به عقد موقت حرف میزنن و همین باعث شد تا لبخند از رو لب من محو اما به رو لبهای محسن بیاد!
مردک موزمار دلم میخواست بزنم دندوناش و بریزم تو حلقش اما بااین وجود خودم و آروم نشون دادم و مخالفتی نکردم،
اگه اون 40 بود من 42 بودم و هیچ جوره جلوش کم نمیاوردم!
حرفای بابا و حاج آقا ادامه داشت که حاجی گلویی صاف کرد:
_خب پس من همین الان صیغه رو جاری میکنم
محسن نگاهش و بین من و پدرش چرخوند،
انگار بدجوری منتظر بود تا من حرفی بزنم و مخالفت کنم اما من قصد داشتم دقیقا بلایی و سرش بیارم که اون دیشب سرم آورده بود واسه همین تو سکوت چشم دوخته بودم بهش و عکس العملی نشون نمیدادم و اون با چشم و ابرو اومدن فقط داشت خودش و نشون میداد و من لام تا کام حرف نمیزدم که حاجی ادامه داد:
_پاشو دخترم، کنار محسن جان بشین من صیغه رو جاری کنم!
با همون حال خوب و خوش از سرجام بلند شدم و خواستم برم سمتش که عین برق گرفته ها از جا پرید:
_صبر کن آقا جون، ما یه چند دقیقه ای حرف داریم!
و تو اوج تعجب و نگاه های زوم شده همه راه افتاد سمت پله هایی که به طبقه بالا منتهی میشد و من ناچار دنبالش رفتم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟