eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_71 بازم گند زده بودم! اصلا انگار از وقتي كه اين عماد لعنتي وارد ز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 عادتم بود سرم رو كه روي بالشت ميذاشتم خوابم ميگرفت و حالا با صدايي كه خستگي توش موج ميزد آروم گفتم: _ اذيتم نكن خوابم مياد و پتو رو كشيدم سمت خودم اما انگار عماد كوتاه بيا نبود كه دوباره پتو رو كشيد و حالا خواب و از ياد بردم و مصمم شدم واسه پس گرفتن پتو! هي من ميكشيدم و اون ميكشيد: _ مثلا من اينجا مهمونم پاشو برو واسه خودت يه پتو بيار و درحالي كه همچنان در كش مكش بود جواب داد: _ نكنه باورت شده مهموني،تو فقط يه اجباري اين و كه گفت يه جورايي دلم شكست و دستام شل شد و با دوباره كشيدن پتو خودمم همراه با پتو چرخيده شدم به سمتش و محكم رفتم تو بغلش كه ادامه ي حرفش رو با صداي ضعيفي گفت: _توفيقِ اجباريِ زندگيِ من... چشمام داشت از كاسه ميزد بيرون و تموم تنم يخ كرده بود و فقط موهام بودن كه حالا با افتادن شالم،توسط نفس هاي بلند و كش دارِ عماد گرما به خودشون ميديدن! خواستم بلند شم و سريع تر از اين اتاق كوفتي بزنم بيرون كه دستش رو روي كمرم انداخت و مانعم شد: _ تو كه گفتي از هيچي نميترسي،به همين زودي جا زدي؟ و پشت بندِ اين حرف... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 حاج اقا صبری متقابلا لبخندی به لبخند ژکوندم زد و روی به صحبت با من آورد: _دخترم شما نظرت چیه؟ تموم این مدت فکرم پی تاول سوزان بین دو ابروم و محسنی که حالش و بگیرم بود که نمیدونستم چی جواب بدم و فقط لبخندم و پررنگ تر کردم: _هرچی بابا بگن! حتی خود باباهم توقع همچین حرفی از من نداشت که ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد: _من مخالف تصمیم شما نیستم حاجی، اگه میگید محرم شن موقتا منم حرفی ندارم تازه دو هزاریم افتاد که دارن راجع به عقد موقت حرف میزنن و همین باعث شد تا لبخند از رو لب من محو اما به رو لبهای محسن بیاد! مردک موزمار دلم میخواست بزنم دندوناش و بریزم تو حلقش اما بااین وجود خودم و آروم نشون دادم و مخالفتی نکردم، اگه اون 40 بود من 42 بودم و هیچ جوره جلوش کم نمیاوردم! حرفای بابا و حاج آقا ادامه داشت که حاجی گلویی صاف کرد: _خب پس من همین الان صیغه رو جاری میکنم محسن نگاهش و بین من و پدرش چرخوند، انگار بدجوری منتظر بود تا من حرفی بزنم و مخالفت کنم اما من قصد داشتم دقیقا بلایی و سرش بیارم که اون دیشب سرم آورده بود واسه همین تو سکوت چشم دوخته بودم بهش و عکس العملی نشون نمیدادم و اون با چشم و ابرو اومدن فقط داشت خودش و نشون میداد و من لام تا کام حرف نمیزدم که حاجی ادامه داد: _پاشو دخترم، کنار محسن جان بشین من صیغه رو جاری کنم! با همون حال خوب و خوش از سرجام بلند شدم و خواستم برم سمتش که عین برق گرفته ها از جا پرید: _صبر کن آقا جون، ما یه چند دقیقه ای حرف داریم! و تو اوج تعجب و نگاه های زوم شده همه راه افتاد سمت پله هایی که به طبقه بالا منتهی میشد و من ناچار دنبالش رفتم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _به خاطر این مگس، بی تربیت نشسته بود رو میزتون! شریف هاج و واج نگاهم کرد، حقیقتا مخ خودمم سوت کشید از حجم مرخرف گوییم بااین وجود با همون قیافه ای که به خودم گرفته بودم ادامه دادم: _حالا میتونم بگم چه اتفاقی افتاده؟ منگ بود که سرش و به بالا و پایین تکون داد و من نفس عمیقی سر دادم: _تو شرکت شایعه شده که... متوجه نگاهش که شدم رو ازش گرفتم تا راحت ترحرف بزنم و بالاخره تیر خلاص و زدم: _شایعه شده که منو شما باهمیم! صداش گوشم و پر کرد: _شایعه شده؟ خب اینکه دروغ نیست تو منشی منی و همیشه با منی! نگاه تیزی بهش انداختم: _انقدر خِ... این بار سریع فهمیدم میخوام چه غلطی کنم که همزمان با گشاد شدن چشمای شریف صدام لحظه ای خفه شد و جمله ام و به کلی عوض کردم: _انقدر خونسرد نباشید ، شایعه شده که شما با من... گفتنش سخت بود که سر کج کرد: _من با تو چی؟ دستم مشت شد و با صدای آرومی جواب دادم: _رابطه دارید! و منظورم و انقدر بد رسوندم که رنگ و روی شریف پرید، قلبم داشت از جا کنده میشد، کاش لال میشدم و اینجوری جواب نمیدادم، کاش زمین دهن باز میکرد و من و میبلعید! رنگ و روی شریف پریده تر میشد و قلبم تند و تندتر تو سینه میکوبید که بالاخره اون جمله کوفتیم و اصلاح کردم: _یعنی میگن شما با من تو رابطه اید، یعنی ما باهم اتباطی خارج از ارتباط کاری دارم، یعنی... نیمخیز شد و حرفم و برید: _چی؟ بین کارمندا شایعه شده که تو دوست دختر منی؟ سرم و عین یه ربات تکون دادم: _دقیقا...