دوست داشتنت ❣
در من زیسته است❣
سالهاست من عشق را❣
از چشمان #تُ میشناسم💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_70 آخ كه با هر قدم قلبم اومد توي دهنم و تو دلم گفتم 'خدايا غلط كر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_71
بازم گند زده بودم!
اصلا انگار از وقتي كه اين عماد لعنتي وارد زندگيم شده بود من به كل عوض شده بودم و فقط جلوش ضايع ميشدم!
با اين حال كم نياوردم و از روي مبل بلند شدم تا برم بيرون كه گفت:
_ روز اول كه سركلاس ديدمت فكر نميكردم انقدر ترسو باشي!
با لجبازي جواب دادم:
_ من اصلا هم ترسو نيستم
با تمسخر سري تكون داد:
_ كاملا مشخصه!
يه دفعه زد به سرم و رفتم سمت تختش و روي لبه ي تخت نشستم:
_ همين الان،همين جا كنارِ تو با خيال راحت ميخوابم كه بدوني از هيچي نميترسم
نزديك تر اومد و كنارم روي تخت نشست:
_ كه ميخواي پيش من بخوابي و از هيچ چيزم نميترسي؟
هرچند به ظاهر اما قاطع جواب دادم:
_ از هيچ چيز
و بعد با خيالِ راحت روي تخت دراز كشيدم كه ابرويي بالا انداخت و اومد روي تخت...
كنارم كه دراز كشيد يه جورايي قلبم وايساد اما خب تو دلم قسم خورده بودم كوتاه نيام.
پتويي كه پايين تخت بود و روم كشيدم و پشت بهش روي پهلو دراز كشيدم كه حس كردم پتو داره از پشت كشيده ميشه و بعد هم صداي عماد و شنيدم:
_ خوبه با كمال پررويي پتومم صاحب شدي
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✹ بآهآت میآم نَفَس نَفَس❣
✹ تو آسِـــمآن ،توےِ قَفَـس❣
✹ اَز اَوَّلِـــش تـآ آخَـــرِش❣
✹ عآشِـقِتَم هَمیـن و بَـس💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
من كجا؟ باران كجا؟❣
باران كجا و راه بی پایان كجا؟❣
آه…این دل دل زدن تا منزلِ جانان كجا؟❣
هر چه كویَت دور تر ❣
دلتنگ تر مشتاق تر❣
در طریق عشق بازان ❣
مشكلِ آسان كجا؟💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
وَقْتی بـا تـو اَمْـ...❣
مَنْ یه آدَمِهـ دیگَمْـ....❣
وَقْتی تـو بـا مَنی....❣
مَنْ تـو یـه عالَمه دیگَم...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
تنها پرانتزی ❣
که دوست ندارم بسته بشه ❣
لب های توئه وقتی که میخندی :))💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
می گویند❣
علم بهتر است❣
یا ثروت❣
می گویم " #تو "❣
آخر " تو "❣
دار و ندار منی💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
ولى باورت بشـہ يا نشـہ،❣
يڪى هست ❣
ڪہ دلش بہ بودنِ تو خوشہ💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_71 بازم گند زده بودم! اصلا انگار از وقتي كه اين عماد لعنتي وارد ز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_72
عادتم بود سرم رو كه روي بالشت ميذاشتم خوابم ميگرفت و حالا با صدايي كه خستگي توش موج ميزد آروم گفتم:
_ اذيتم نكن خوابم مياد
و پتو رو كشيدم سمت خودم اما انگار عماد كوتاه بيا نبود كه دوباره پتو رو كشيد و حالا خواب و از ياد بردم و مصمم شدم واسه پس گرفتن پتو!
هي من ميكشيدم و اون ميكشيد:
_ مثلا من اينجا مهمونم پاشو برو واسه خودت يه پتو بيار
و درحالي كه همچنان در كش مكش بود جواب داد:
_ نكنه باورت شده مهموني،تو فقط يه اجباري
اين و كه گفت يه جورايي دلم شكست و دستام شل شد
و با دوباره كشيدن پتو خودمم همراه با پتو چرخيده شدم به سمتش و محكم رفتم تو بغلش كه ادامه ي حرفش رو با صداي ضعيفي گفت:
_توفيقِ اجباريِ زندگيِ من...
چشمام داشت از كاسه ميزد بيرون و تموم تنم يخ كرده بود و فقط موهام بودن كه حالا با افتادن شالم،توسط نفس هاي بلند و كش دارِ عماد گرما به خودشون ميديدن!
خواستم بلند شم و سريع تر از اين اتاق كوفتي بزنم بيرون كه دستش رو روي كمرم انداخت و مانعم شد:
_ تو كه گفتي از هيچي نميترسي،به همين زودي جا زدي؟
و پشت بندِ اين حرف...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼