eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: بَشِّروا الْمَحْرورينَ بِطولِ الْعُمْرِ ؛ 🌼 ☘️ گرم مِزاجان را به طول عمر، مژده دهيد. ☘️ 🌸 .بحارالأنوار، ج ۶۲، ص ۲۹۰. 🌸
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: اَلصَّدَقَةُ عَلى وَجْهِها وَ بِرُّ الْوالِدَيْنِ وَ اصْطِناعُ الْمَعْروفِ يُحَوِّلُ الشَّقاءَسَعادَةً وَ يَزيدُ فِى الْعُمْرِ؛ 🌼 ☘️ صدقه دادن با مراعات شرايطش و خوبى كردن به پدر و مادر و انجام دادن كارهاى نيك، بدبختى را به خوشبختى تبديل مى كند و بر عمر مى افزايد. ☘️ 🌸 .كنزالعمال، ح ۴۴۴۴. 🌸
❤️ 😍 دورهم صبحونه خوردیم و حالا داشتیم آماده میشدیم واسه رفتن که گوشیم زنگ خورد فکر میکردم محسن باشه اما با دیدن شماره سیاوش فرضیه ام ریخت بهم و صدای گوشی و بستم که سوگند پرسید: _کی بود؟ روسریم و رو سرم مرتب کردم و گفتم: _سیاوش! متعجب نگاهم کرد: _کله صبحی هم ول نمیکنه؟ شونه ای بالا انداختم: _کله صبح که نیست ولی خب آره...بدجوری پیگیر شده پشت سرم ایستاد و از تو آینه نگاهم کرد: _اینم نشه آتو جدید دست محسن؟ نوچی گفتم: _امروز کلا گوشیم و خاموش میکنم حرفم و رد کرد : _اینجوری درست نمیشه...تو باید خیالش و راحت کنی که دیگه متاهل شدی پرسیدم: _دیگه بهش چی بگم که باور کنه؟ قبل از اینکه سوگند چیزی بگه دوباره گوشیم زنگ خورد... دوباره سیاوش بود قصد جواب دادن نداشتم که یهو سوگند گفت: _جواب بده...ببین چی میگه با تردید نگاهش کردم و بعد گوشی و جواب دادم: _بله کلافگی تو صداش بیداد میکرد: _چرا جواب نمیدی؟ نفس عمیقی کشیدم: _من بهت نگفتم امروز عقدمه؟نگفتم دیگه... حرفم و قطع کرد: _میخوام ببینمت...واسه آخرین بار طول کشید تا بالاخره جواب دادم: _هرچی که میخوای بگی و الان بگو میشنوم. پوزخندی زد: _اینطوری میخوای خداحافظی کنی؟یه زمانی عاشقم بودی... زل زدم به چشمهای منتظر سوگند برای شنیدن اخبار و جواب سیاوش و دادم: _خودت میگی یه زمانی! سعی کرد آروم باشه و تن صداش و پایین آورد: _بیا ببینمت...میخوام یه تصویر خوب ازت تو ذهنم بمونه دو دل بودم بین دیدن یا ندیدنش اما میدونستم اگه نرم مزاحمتاش ادامه داره که گفتم: _بیا یه خیابون پایین تر از خونمون...با سوگند میام! و بعد از رد و بدل کردن چند تا جمله دیگه گوشی و قطع کردم که سوگند پرسید: _میخوای بری ببینیش؟ اوهومی گفتم: _باهم میریم... وسایلام و جمع کردم و بعد از اینکه خیالم راحت شد محسن نمیاد دنبالم همراه سوگند از خونه زدیم بیرون وچند دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدیم به خیابونی که با سیاوش قرار داشتم. سیاوش تو بی ام و مشکیش کاملا نمایان بود که رفتیم سمتش و سوار ماشین شدیم. با دیدنش در حالی که پکر و نامرتب بود تعجب کردم درست شبیه موقعی شده بود که جدا شدیم.. صورت سبزش رنگ پریده بود و گودی زیر چشم های مشکیش خبر از بیخوابی هاش میداد! با شنیدن صداش از افکارم بیرون اومدم: _بالاخره اومدی سری به نشونه تایید تکون دادم: _اومدم که خداحافظی کنیم از تو آینه نگاهی به سوگند انداخت: _تو نمیدونی سر این به کجا خورده که داره زن یه بچه بسیجی میشه؟ قبل از اینکه سوگند چیزی بگه گفتم: _سرم به جایی نخورده...من انتخاب کردم که با محسن ازدواج کنم لطفا توهم درموردش درست حرف بزن نگاهی به سر و وضعم کرد: _اگه انتخاب کردی پس چرا سر و وضعت مثل اونا نیست؟چرا هنوز همونجوری لباس پوشیدی که... حرفش و قطع کردم: _دنبال چی میگردی سیاوش؟میخوای به چی برسی؟ من دارم ازدواج میکنم همه چی خیلی وقته که برام تموم شده! داد زد: _پس تکلیف من چی میشه؟باید بشینم و دوباره از دست دادنت و تماشا کنم؟ جواب دادم: _آره...برو به زندگیت برس تکیه داد به پشتی صندلی: _باورم نمیشه... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 از استرس اون چند دقیقه قلبم تند تند میزد... سیاوش تو این اوضاع شده بود غوز بالاغوز و محسن آدمی نبود که بشه به سادگی قانع و آرومش کرد. ناچار گوشیم و زدم تو شارژ و خودمم رو مبل نشستم که صدای قدم هاش به گوشم رسید داشت میومد پایین که خودم و جمع و جور کردم و همزمان با اومدنش گفتم: _بریم؟ و قبل از اینکه چیزی بگه بلند شدم رفتم تو آشپزخونه و مانتو و شالم و برداشتم که صداش و شنیدم: _واسه فردا دیگه کاری نمونده؟ مانتوم و پوشیدم و جواب دادم: _نه فکر نمیکنم...راستی حلقه هارو گرفتی؟ تکیه به یخچال جواب داد: _یادم رفته بود...میرم میگیرمشون سری به نشونه تایید تکون دادم و بعد از اینکه کاملا آماده شدم از خونه زدیم بیرون و محسن من و رسوند. دم عصر بود که سوگند اومد پیشم و حالا داشت لباسم و که پوشیده بودم بررسی میکرد: _وای الی خیلی خوشگله.. و با یه کم مکث ادامه داد: _دنباله اش و نگاه کن! لبخندی بهش زدم و چرخیدم سمت آینه تو لباس صورتی ملیح مدل ماهیم که تا روی سر شونه هام برهنه بود و با گل های همرنگش قشنگی خاصی داشت به نظر زیبا میومدم! سوگند خندید و ادامه داد: _راستی از نظر آقای دوماد لباست مورد دار نیست؟ چپ چپ نگاهش کردم: _وقتی زنونه مردونه جداست،میتونه حرف از مورد بزنه؟ همونطور که میخندید نشست رو صندلی میز آرایش و زل زد بهم: _آخه اینم شد جشن عقد؟ و غر زد: _من و بگو دل خوش کرده بودم یه شوهر از تو فامیلاتون برای خودم دست و پا کنم! سری به نشونه تاسف براش تکون دادم: _محسن بیراه نمیگه که باهات نگردم...میدونه چه خرابی هستی! گفتم و خندیدم که ادای خندیدنم و درآورد: _اینطور که معلومه توهم حسابی تحت تاثیری خنده هام به پوزخند تبدیل شد: _تاثیر زوری! از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم: _الی تو هنوز از محسن دلخوری؟ نگاهش کردم: _سوگند من دارم به اجبار با اون ازدواج میکنم...میفهمی؟ پوفی کشید: _همه اش بخاطر اون شبه...اگه من بهت نمیگفتم کیانا دعوتمون کرده اگه نمیرفتیم اونجا اگه... حرفش و قطع کردم: _تو تقصیری نداری...من با بد کسی درافتادم! گفتم و خودم و انداختم رو تختم که کنارم نشست: _چیکار کنم اینطوری نبینمت؟ بااین حرفش لبخندی رو لبم نشست: _کنارم باش تو اوج احساس زد زیر خنده: _اگه آقاتون گذاشت چشم در غیر این صورت همیشه به یادت خواهم بود! دلم گرفت از این حرفش من نمیخواستم به اجبار محسن از سوگند هم بگذرم نمیخواستم از دستش بدم 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هرگاه در منزل كاری نداشت،از نوارهای قرآن كه در خانه داشتیم، استفاده می‌كرد. من ندیدم وقت را به بطالت طی كند. همیشه می‌‌گفت: «اگر امروزم با دیروزم یكی باشد، از غصه دق می‌كنم. شادی روح پاک همه شهدا
گفت:«توی خیلی ازعملیــات‌ها تعدادنیروهــای مـــاازدشمــن کمتربودامــاایمـان و‌تـوکل واخلـاص ‌بچــه هـامـون باعـث‌پیــروزی مون شــد! شادی روح پاک همه شهدا
❤️ 😍 عین بچه ها بغضم گرفت و سرم و انداختم پایین که صدای خنده های سوگند قطع شد و از چونم گرفت و سرم و آورد بالا: _بغض کردی؟دیوونه دارم شوخی میکنم من تا تهش باهاتم...محسن که هیچی گنده تر از اونم نمیتونه مارو از هم جدا کنه! سوگند یکی از دردهام بود. دلم از دست محسن پر از غصه بود... هیچوقت ازش بدم نیومده بود اما بااین کارهاش حسابی دلگیر و دلخور بودم و بیشتر از اون از خودم بدم میومد که با یه حماقت بچگانه داشتم تن به ازدواج باهاش میدادم! یادآوری یهویی همه چی باعث شده بود تا دیگه حتی صدای سوگند روهم نشنوم و بی اختیار گریه ام گرفته بود که تو آغوشش کشیده شدم... سرم و گذاشتم رو شونش و گفتم: _سوگند... دستش و نوازشوار پشتم میکشید: _جونم؟ حرفم و ادامه دادم: _خیلی دلم گرفته از آغوشش جدام کرد و خیره تو چشمام لب زد: _خب حق داری بالاخره یکی اومده گرفتت...منم بودم از خوشی بیش از حد دلم میگرفت! میدونستم طاقت ناراحتیم و نداره میدونستم تو دلش بیشتر از من غصه نباشه کمتر هم نیست و حالا داره قصدا بحث و عوض میکنه که دیگه ادامه ندادم و بین گریه خندیدم و با مشت کوبیدم به بازوش: _کم شعور! همینطور که میخندید شروع کرد به پاک کردن اشک هام: _یه روزی فکرش رو هم نمیکردی که بتونی سیاوش و فراموش کنی اما فراموشش کردی و حالا حتی بهش اهمیت هم نمیدی...من مطمئنم که تو میتونی دوباره عشق و تجربه کنی مطمئنم دل میبندی به محسن سری به نشونه تایید تکون دادم: _البته اگه سیاوش بفهمه که دیگه تو زندگیم جایی نداره! با تعجب نگاهم کرد: _مگه وقتی رفتی دیدنش نگفتی که نمیخوای برگردی؟ جواب دادم: _چرا گفتم ولی هنوز زنگ میزنه هنوز پیام میده و با پوزخند ادامه دادم: _امروز ظهرم که زنگ زده بود گفت حاضره امشب بیاد خواستگاری! چپ چپ نگاهم کرد: _میگفتی خیلی غلط کردی...یه کم دیر قدرم و ندونستی؟ و با مکث ادامه داد: _مردتیکه دیونه... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 چپ چپ نگاهم کرد که خندیدم و ادامه دادم.. همه دار و ندار منی تو همیشه بهار منی بدجور میای به حال و هوام تورو دیگه نمیشه نخوام... این بار محسن پرید تو آهنگ: _حالا یه ذره استراحت کن...کنسرت که نیست! لب و لوچم آویزون شد و تکیه دادم به صندلی که خندید: _داریم میرسیم قیافت و اینجوری نکن خودت و جمع و جور کن ریلکس جواب دادم: _جمع و جورم پوفی کشید: _ببین داری میزنی زیر حرفات...گفتم یه مراسم ساده بگیریم گفتی نه گفتم باشه ولی دیگه قرار نیست آبروی من و ببری! صدای ضبط و بستم و جواب دادم: _من دارم آبروت و میبرم؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _هرکسی که فکرش و کنی دعوته...من نمیخوام آتویی دست کسی داشته باشم پوزخندی زدم: _من که گفتم ازدواج ما اشتباهه با رسیدن به تالار حرفمون نا تموم موند و محسن با لبخندی نگاهم کرد: _بابام و مجتبی دارن میبیننمون کاری که گفتم و بکن جواب دادم: _اتفاقا بابای منم داره میبینتمون و با لبخند با بابا حال و احوالی کردم که محسن ناچارماشین و خاموش کرد و پیاده شد و بعد در سمت من و باز کرد و بی احساس بدون اینکه دستم و بگیره عین بز وایساد و تماشام کرد تا پیاده شدم و بین دست و سوت فامیلهای ما و سکوت طایفه دوماد راهی جایگاه عروس و دوماد شدیم. کنار محسن نشستم و با لبخند به مهمونا نگاه کردم که صدای محسن و بیخ گوشم شنیدم: _امروز و یادت باشه با همون لبخند نگاهش کردم: _یادمه... و ابرویی بالا انداختم: _توهم بهتره بدونی بااینکه تونستی به این ازدواج مجبورم کنی اما نمیتونی من و مثل خودت کنی من قید یه سری کارهای مجردیم و زدم اما یه درصد هم فکر نکن که چادر سرم کنم و بشم زنی که تو میخوای! حرفم و بهش زدم و رو ازش گرفتم... نمیخواستم مراسم با دلخوری بیشتری بگذره اما محسن باید میفهمید که عقاید هرکسی برای خودش محترمه و اون نمیتونه من و عوض کنه! بااومدن مامان از فکر بیرون اومدم و چشم دوختم بهش تو کت و دامن آبی نفتی ای که به تن داشت حسابی میدرخشید که گفت: _عزیزم عاقد میخواد خطبه عقد و بخونه محسن سری به نشونه تایید تکون داد و صاف تر از قبل نشست و بعد از سابیده شدن قند بالاسرمون و دوبار گل چیدن من و گرفتن زیرلفظی که یه سرویس طلا از طرف پدر محسن بود من با یه جلد قرآن و یه جفت آینه شمعدون و 300 تا سکه و 100 تا شاخه گل رز قرمز به عقد محسن دراومدم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
- تشنہ‌را‌در‌طلب‌ِآب‌ِگواراتاکِے؟! این‌همہ‌فاصلہ‌با‌حضرت‌ِدریاتاکِے؟! شیعیان‌جز‌تو‌ندارند ؛ برگرد . . انتظارِفرج‌ای‌داد‌رس‌ِما ؛ تاکِے(:؟💔 ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【💖】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: إِنَّ النّاسَ إِذا رَأَوُا الظّالِمَ فَلَمْ يَأْخُذوا عَلى يَدَيْهِ أَوْشَكَ أَنْ يَعُمَّهُمُ اللّه ُبِعِقابٍ مِنْهُ؛ 🌼 ☘️ مردم آنگاه كه ظالم را ببينند و او را باز ندارند، انتظار مى رود كه خداوند همه را به عذاب خود گرفتار سازد. ☘️ 🌸 .نهج الفصاحه، ح ۸۳۳. 🌸