#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_126
با تن و بدن کوفتم از رو کاناپه بلند شدم
و خطاب به محسنی که همچنان ولو بود گفتم:
_پیش مرضیه معذبم این بود؟
با خنده جواب داد:
_دیدی که مرضیه خونه بود
اخم کردم وگفتم:
_راجع به بعدش نگفته بودی
با یه حرکت کششی خستگی تنش و گرفت و جواب داد:
_زن خوب زنیه که همیشه واسه شوهرش آماده باشه
چپ چپ نگاهش کردم:
_اینا واسه الان نیست واسه بعد از عروسیه
نشست و جواب داد:
_ما عقد کردیما
لباساش و پرت کردم سمتش:
_باشه حق با شماست
شروع به پوشیدن لباس هاش کرد:
_این یه ماهه که بابا نیست پیشم بمون
با خنده جواب دادم:
_آره بابامم همین نظر و داره میگه محسن اصلا نباید تنها بمونه!
خندید:
_خب حالا همه اش هم که نه ولی بیا
رفتم سمت آینه و همینجوری که خودم و مرتب میکردم گفتم:
_به مامان میگم اگه شد فردا میام
انگار که فکری تو ذهنش جرقه زده باشه گفت:
_فرداشب چرا؟همین امشب و بمون پیشم
از تو آینه نگاهش کردم:
_باید برم خونه بگم ببینم اجازه میدن
پیرهنش و تو تنش مرتب کرد و گفت:
_باهم میریم...
بااین حرف محسن به مامان زنگ زدم و خودمون و شام دعوت کردم اونجا و حوالی غروب رفتیم خونه.
....
روبه روی مامان نشسته بودم،
طرفها و سالاد و بقیه مخلفات رو میز حاضر و آماده بودن اما هنوز خبری از بابا و محسن که تو حیاط داشتن کباب درست میکردن نبود!
یه تیکه نون خالی گذاشتم تو دهنم و گفتم:
_کاش دوتا نیمرو درست کنیم... اینا قصد اومدن ندارن انگار
مامان با اخم ساختگی نگاهم کرد:
_اول زندگی صبر نمیکنی شوهرت بیاد باهم غذا بخورید خدا به داد چند سال بعدتون برسه!
چپ چپ به مامان نگاه کردم:
_میگم گشنمه میگی شوهر؟
این بار خندید و زیر لب یه 'کارد به شکمت بخوره' گفت اما قبل از اینکه من بخوام جوابی بدم صدای بابا تو خونه پیچید:
_کباب زدم چه کبابی!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#حدیث_نور
امام جواد (ع) فرمودند:
هرکس ده مرتبه سوره قدر را بعد ار نماز عصر، بخوانو، به مقداد اعمال خوب همه انسانها، برای او نوشته میشود.
#بهره_ایی_برای_آخرت
°•♡کافهعشق♡•°
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️ #استاد_متعصب_من😍 #پارت_126 با تن و بدن کوفتم از رو کاناپه بلند شدم و خطاب
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_127
باورم نمیشد محسن در عرض 30 ثانیه هم از کنارم رد شده بود هم رسیده بود طبقه پایین طوری که وقتی به خودم اومدم رفته بود تو دستشویی و صدای بستن در به گوشم خورده بود!
بی اختیار لبخندی به این زرنگیش زدم و همزمان با نزدیک شدن صدای مامان و بابا سریع برگشتم تو اتاق و منتظر اخبار بیرون موندم و بعد از چند لحظه با شنیدن سر و صداهایی از طبقه پایین،
با دست موهام و شلخته کردم و یه خمیازه کشیدم تا همه چی طبیعی به نظر بیاد و از پله ها رفتم پایین و با دیدن مامان و بابا که مشغول حرف زدن با محسن بودن با صدای گرفته گفتم:
_چیزی شده؟
مامان با لبخند برگشت سمتم:
_از خواب بیدار شدی؟
یه خمیازه ساختگی کشیدم:
_اوهوم
و چشم دوختم به محسنی که نگاهش روم ثابت مونده بود و حتما به سختی خودش و نگهداشته بود تا از خنده منفجر نشه!
این بار بابا گفت:
_چیزی نیست من بیدار شدم دیدم محسن نیست فکر کردم رفته الان دیدم تو دستشویی بوده!
یه تعجب الکی چاشنی قیافه خوابالوم کردم:
_جدا؟
محسن لبخندی زد:
_ببخشید من همه رو نگران کردم، بفرمایید بخوابید شب بخیر
هرچی من خوب نقش بازی کرده بودم محسن دوبرابر بهتر بود که اینجوری داشت بلبل زبونی میکرد!
با این حرف محسن مامان و بابا زیر لب شب بخیری گفتن و پراکنده شدن و من موندم و محسن،
هر دومون داشتیم از خنده میترکیدیم اما نباید به روی خودمون میاوردیم که دستم و گرفتم جلو دهنم و فقط نگاهش کردم که گفت:
_برو بخواب... شب بخیر!
و منتظر نگاهم کرد که راه افتادم سمت اتاقم برای یه خواب واقعی...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
AUD-20210401-WA0087.
1.22M
【🤲】
-
تجدیدعھدروزانھبـــــا
#امامزمـــــان(عج)
باصداۍاستاد: 👤فرهمند
✨الـلہمـعجـلولـیکـالفـرج✨
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🤲】⇉ #پست_مناسبتی
【🤲】⇉ #دعاۍ_عھد
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
امامحسنمولا✨
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【🌻】⇉ #امامحســعــن
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
تاڪی
قراره پشت در بسته حرمت بمونیم😔
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【🌻】⇉ #امامحسیــعــن
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_128
تو خواب عمیق به سر میبردم که صدای مامان و بالاسرم شنیدم:
_لنگ ظهره نمیخوای بیدار شی؟
تک چشمی نگاهش کردم:
_خوابم میاد مامان، بزار بخوابم
و دوباره چشمام و بستم که مامان غر زد:
_ساعت 1 ظهره، الان دقیقا 5 ساعته که محسن رفته و تو نه تنها راهش ننداختی بلکه تا الان گرفتی خوابیدی
بااین حرف مامان خواب از سرم پرید و صاف نشستم رو تخت:
_محسن رفت؟
پوزخندی زد:
_نه پس میخواست وایسه ببینه تو کی از خواب سیر میشی!
از رو تخت بلند شدم:
_معلومه که باید وامیستاد
مامان نفس عمیقی کشید:
_تو که کم نمیاری!
و از اتاق رفت بیرون...
با رفتن مامان نگاهی به گوشی انداختم تا ببینم چه خبره و متوجه چند تا تماس بی پاسخ از محسن شدم،
انقدر خسته خوابیده بودم که صدای ویبره گوشی و نشنیده بودم!
شمارش و گرفتم و بعد از چند تا بوق صداش تو گوشی پیچید:
_بالاخره بیدار شدی؟
حرفش و تایید کردم:
_خیلی خسته بودم
انگار خاطرات دیشب تو ذهنش مرور شد که خندید و گفت:
_میخواستم ناهار و پیشم باشی ولی نشد و من و خونه واسه شام منتظرتیم
با خوشحالی گفتم:
_حالا قراره چی برام درست کنی
خندید:
_عزیزم اشتباه متوجه شدی منظورم از خونه آشپزخونه بود که سخت در انتظار پختن یه غذای خوشمزه توسط دستان توست!
خنده های من از خنده های محسن طولانی تر شد:
_من؟ من و آشپزی؟اگه بیام نهایتش بتونم واست یه سیب زمینی سرخ کنم و یه تن ماهی بزنم تنگش
پوفی کشید:
_تشریف بیار بالاخره باهم یه چیزی درست میکنیم... من کارم واسه ساعت 5 تموم میشه میام دنبالت
باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی گوشی و قطع کردم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
ڪلامنورانـــــے🌸
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【🌻】⇉ #هر_آیه_یڪ_درس
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_129
گردنم 180 درجه چرخید و با دیدن بابا و محسن که با نزدیک شدنشون عطر خوش کباب تا مغزم پیچیده میشد لبخندی زدم و گفتم:
_اگه یه کم سریع تر بیاید اینجا خیلی ممنون میشم!
بااین حرفم مامان نفس عمیقی کشید:
_باز الی بوی کباب به مشامش خورد
دلخور نگاهش کردم:
_خب مامان خستم از صبح همش درس و دانشگاه و...
با رسیدن بابا و محسن به سر میز، حرفم نصفه موند و محسن همزمان با نشستن روی صندلی کناریم تو گوشم گفت:
_من و جا انداختی!
با تعجب نگاهش کردم اما نمیتونستم حرفی بزنم که با شیطنت دستش و رو پاهام کشید و من تازه فهمیدم آقا محسن داره راجع به چی حرف میزنه!
بی اینکه تابلو بازی در بیارم نیشگونی از دستش گرفتم و همزمان سر چرخوندم سمتش،
رنگش داشت میپرید اما نمیتونست صدایی از خودش بروز بده که لبخندی بهش زدم و بالاخره ولش کردم و صدای بابارو شنیدم:
_چرا چیزی نمیخورید؟
محسن با همون رنگ و روی پریده دستپاچه مشغول خوردن غذا شد و اما من با خیال آسوده غذا خوردنم و شروع کردم.
از عصر که با محسن بودم حالم بهتر شده بود،
بهتر از تموم این مدت و نمیدونم شاید همه اینا بخاطر معاشقه خوبی بود که برای اولین بار تجربش کرده بودیم...
معاشقه ای که هرلحظش جلوی چشم هام بود و باعث لبخندهای شیطنت بار ناخودآگاهم میشد!
دور هم شام مفصلی خوردیم و حالا بابا و محسن بیرون بودن و مامان مشغول چای ریختن بود و من هم داشتم غذاهایی که از شام باقی مونده بود و تو یخچال میزاشتم که مامان گفت:
_کارت تموم شد این چای هارو بردار بیار... من میرم بیرون
یادم افتاد که هنوز قضیه رفتنم و به مامان نگفتم و صداش زدم:
_مامان... راستی..
ظرف پولکی و مرتب کرد و تو سینی گذاشت و بعد جواب داد:
_بله
در یخچال و بستم و ادامه دادم:
_محسن خونه تنهاست گفت اگه بشه برم پیشش بمونم... میدونی که باباش و داداشش رفتن سفر
مامان ابرویی بالا انداخت:
_اونوقت تو میخوای بری از تنهایی در بیاد؟
با یه کم مکث گفتم:
_بالاخره خونه به اون بزرگی... تنها نباشه بهتره
مامان با چشمهای ریز شده نگاهم کرد:
_آره خب هم محسن از تنهایی درمیاد هم تو میری ور دل شوهرت!
گفت و خندید که جواب دادم:
_اصلا نخواستم، میگم خودش بره
بهم نزدیک شد و با همون خنده گفت:
_حالا قهر نکن... امشب و بگو محسن اینجا بمونه فردا با بابات حرف میزنم اگه اجازه داد منم حرفی ندارم
با چشمای گرد شده نگاهش کردم:
_محسن بمونه اینجا؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_بابات حسابی خوشش میاد از این داماد... خوشحالم میشه یه شب باهم گپ بزنن
و سریع ادامه داد:
_حالاهم چای هارو بیار که یخ کردن!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟