eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.2هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
461 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
【📲】⇉ •⋮❥ 【😍】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: تَخَلَّلوا، فَاِنَّهُ يُنَقِّى الْفَمَ وَ مَصْلَحَةٌ لِلِّثَةِ؛ 🌼 ☘️ خلال كنيد، چرا كه دهان را تميز مى كند و مايه سلامت لثه است. ☘️ 🌸 .كافى، ج ۶، ص ۳۷۶، ح ۵. 🌸
❤️ 😍 دیگه حتی نای گریه کردن هم نداشتم هنوز حس میکردم دستش رو دهنمه و احساس خفگی میکردم هنوز سنگینی تنش و رو تنم حس میکردم... هنوز داشتم درد میکشیدم و زخم این رابطه دردناک هرگز خوب شدنی نبود.. لباس عروس و جلو در حموم گذاشتم و شیر آب و باز کردم و زیر دوش آب ایستادم گلوم سنگین بود و چشمام به طور خودکار پر و خالی میشدن که نشستم رو زمین و زانوهام و جمع کردم تو خودم... حالم خیلی بد بود، انقدر بد که دلم میخواست همین حالا و برای همیشه از این خونه برم... صبح با شنیدن صدای زنگ تلفن چشم باز کردم و قبل از من محسن گوشی و برداشت. انگار مامان پشت خط بود.. گردنم خشک شده بود به سبب بد خوابیدن و به سختی رو کاناپه نشستم و منتظر چشم دوختم بهش که خداحافظی کرد و بعد هم گوشی و قطع کرد و بی اینکه چیزی راجع به مامان بگه جلوی آینه ایستاد و نگاهی به موهاش انداخت آماده بود و انگار داشت میرفت بیرون... تموم ترسم از این بود که به نحوی سیاوش و پیدا کنه و نبودن گوشیم هم بیشتر نگرانم میکرد که پرسیدم: _میری سرکار؟ از تو آینه نگاهم کرد: _به تو مربوط نیست بلند شدم و رفتم سمتش: _من میخوام که باهم حرف بزنیم جدی زل زد بهم: _علاقه ای به شنیدن دروغات ندارم رفت سمت در همینطور که کفش میپوشید ادامه داد: _ظهر که میام ناهار آماده باشه و رفت بیرون و بعد از بستن در قفلش هم کرد که کوبیدم به در: _چیکار داری میکنی؟ جوابی نشنیدم، در و قفل کرده بود روم و حالا هم رفته بود... گوشی و دادم تا درستش کنن و رفتم پایگاه، هرکسی رو که میدیدم باید جواب تبریکش رو هم میدادم اما دلم سیاه پوش بود. به غرور و غیرتم لطمه وارد شده بود قیافه اون نامرد و پیامهاش لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت، گند زده بود به زندگیم و هیچ جوره نمیتونستم با این موضوع کنار بیام. پشت میز نشستم و سرم وبین دوتا دستم گرفتم که گوشیم زنگ خورد، با دیدن شماره خونه بابا صدام و تو گلوم صاف کردم و جواب دادم: _سلام جانم صدای بابا تو گوشی پیچید: _سلام آقای داماد..خوبی؟ اتفاقات دیشب و به روی خودم ندادم و به گرمی با بابا حرف زدم... واسه امشب دعوتمون کرد برای شام و من هیچ جوره نتونستم از این دعوت منصرفش کنم 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
آقا ابوالفضل نماز هاشو همیشه اول وقت می خوند. هر وقت که مسافرت می‌رفتیم هر جا موقع نماز بود ماشینو کنار میزد نمازش رو می خوند همیشه تاکید بر نماز اول وقت داشت.این اواخر بر ... شادی روح پاک همه شهدا
❤️ 😍 تا ظهر پیگیر کارهام شدم و بعد رفتم دنبال گوشی حالا دیگه رمزش و میدونستم و با خیال راحت میتونستم همه چی و بفهمم. نشستم تو ماشین و پیام هارو زیر و رو کردم انگارهمه چیز مربوط به گذشته بود و بعد از جدایی اون عوضی همچنان پیگیر الناز مونده بود تو پیام های الناز چیزی ندیدم اون همه چیز و راجع به من و ازدواجمون هم گفته بود و این وسط تنها چیزی که حالم و بد میکرد قرارهای مخفیانه ای بود که الناز باهاش گذاشته بود و من بی خبر بودم... دلم گرفته بود از این پنهون کاریش...از دروغ گفتنش و تظاهرش به نشناختن این یارو و دیشب و باهاش طوری رفتار کرده بودم که حقش بود... این مدت همه کار براش کرده بودم تموم تلاشم و کرده بودم تا بخندونمش تا تو دلش جا شم و زندگی خوبی براش بسازم و اون با پنهون کاری غرورم و شکسته بود و من این اتفاق فراموشم نمیشد... در که باز شد، با نوک انگشتام اشکام و پاک کردم و سری به غذای روی گاز زدم. به برنج و مرغی که برای اولین بار درست کرده بودم و نمیدونستم نتیجش چی میشه، صدای باز شدن تلویزیون باعث شد تا از آشپزخونه برم بیرون روی مبل نشسته بود و شبکه هارو زیر و رو میکرد که میز ناهار و چیدم و بعد صداش زدم: _ناهار آمادست سریع جواب داد: _من بیرون غذا خوردم. نفس عمیقی کشیدم از صبح یه دقیقه ننشسته بودم و همه تلاشم و کرده بودم تا یه ناهار خوب درست کنم و حالا ناهار خورده بود! اشتهای نداشتم کور تر شد و بند و بساط ناهار و از تو خونه جمع کردم و رفتم تو اتاق و در و هم بستم. دلم از تموم دنیا گرفته بود... تموم این مدت به سیاوش گفته بودم که فراموشم کنه که سراغم و نگیره و آخرش هم شب عروسیم و به ماتم بزرگی تبدیل کرد. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
「💙✨」 • روابودکہ‌گریبان‌زِهِجرپاره‌ڪنم دلم‌هواۍِتــوڪرده... بگوچہ‌چاره‌ڪنم..؟💔 🦋✨¦⇢ 🦋✨¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 『
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🧡✨」 • کُلِ‌خَیْرٍ‌فِی‌بَابِ‌الْحُسِینْ‌عَلیهِ‌الْسَلام °【 ای رفیق ابدی حضرت ارباب سلامـــ♥️....】° اَݪسَلآم‌عَلَێڪَ‌یٰآاَبٰآعَبدِلݪّہ♡ 🍊✨¦⇢ 🍊✨¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
【📲】⇉ •⋮❥ 【😍】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
❤️ 😍 از خستگی و گشنگی تو اتاق خوابم برده بود و حالا با شنیدن صدای محسن چشم باز کردم: _پاشو حاضر شو نشستم و پرسیدم: _کجا؟ جواب داد: _شام خونه بابا دعوتیم... آماده شو از رو تخت بلند شدم و به سمت آینه رفتم، کبودی کم رنگ رو چونم و لب پاره شدم بدجوری تو ذوق میزد که گفتم: _با این صورت؟ سرچرخوند سمتم: _چیه؟ نکنه باید معذرت خواهی کنم ازت؟ پوزخندی زدم: _نه لازم نیست ادامه داد: _فکر نکن دیشب همه چی تموم شد و مظلوم نمایی نکن،همین روزها ازش شکایت میکنم واسه توهم دارم! چهرم بی اختیار نگران شد، نمیخواستم سیاوش تو روند زندگیمون نقش داشته باشه که گفتم: _محسن من چجوری باید بگم که همه چی مربوط به گذشته بوده؟ بلافاصله جواب داد: _من چطوری باید قبول کنم وقتی با من بودی باهاش قرار میزاشتی؟ و یه قدم بهم نزدیک شد و عصبی ادامه داد: _چطوری؟ تکیه دادم به میز آرایش و گفتم: _رفتم و بهش گفتم که دارم ازدواج میکنم گفتم که دیگه مزاحمم نشه ولی چند روز قبل از عقد دوباره سر و کله اش پیدا شد. زل زدم بهش: _من تموم این مدت فقط ازش خواستم بره و از دوستداشتن تو گفتم، ولی تو اصلا گوش نمیدی تو اصلا... حرفم و قطع کرد‌: _هرچی هم که بگی نمیتونی گندی که زدی و جبران کنی... تو اگه ریگی تو کفشت نبود همون وقت که این حرومزاده مزاحمت شد به من میگفتی اونوقت میدیدی چجوری شرش و کم میکردم دستی تو صورتم کشیدم: _من میخواستم همه چی به خوبی و خوشی تموم شه نیش خندی زد: _چرا فکر میکنی عقل کلی؟ به من خیانت کردی به من دروغ گفتی که به خوبی و خوشی تموم شه؟ هرچی میگفتم باز حرف خودش و میزد و همین باعث بغضم شده بود، همینکه نمیتونستم ثابت کنم قضیه اونجوری که فکر میکنه نیست، با صدای لرزونم گفتم: _باشه محسن من اشتباه کردم فقط میخوام همه چی تموم شه، میخوام دوباره خوب شیم ما تازه اول زندگیمونه اوهومی گفت: _آره اول زندگیمونه ولی امیدوارم آخرش نباشه... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
امام على عليه ‏السلام: خوش‏رفتارى، بر محبّت دل‏ها مى‏افزايد حُسنُ الصُّحبَةِ يَزيدُ في مَحَبَّةِ القُلوبِ غررالحكم، حدیث4812