eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 چي..فكر كردي من از اوناشم كه تو استادم باشي و هروقت كه دوست داشتي پاشم باهات بيام اينجا و ... با شنيدن صداي بلند خنده هاش انگار ادامه ي حرفم و يادم رفت كه حالا عماد بين خنده هاش شروع به حرف زدن كرد: _تو يه ديوونه اي يلدا يه ديوونه كه من دلم نميخواد از دستش بدم و در حالي كه خنده هاش تبديل به يه لبخند شده بودن با حالت خاصي نگاهم كرد و بعد دستاش و دور كمرم قفل كرد و آروم آروم صورتش و نزديك صورتم كرد كه دوباره رو ازش برگردوندم و با صداي لرزوني گفتم: _ولي تو...ولي تو فقط تا چند روز ديگه محرم مني و بعد همه چيز تموم ميشه پس ديگه نميخوام چيزي بينمون باشه! و منتظر جوابش موندم كه در عين تعجب قفل دست هاش محكم تر شد و با صداي آرومي تو گوشم لب زد: _گفتم كه من نميخوام از دستت بدم و با يه كم مكث ادامه داد: _حالا نگاهم كن! با ترديد نگاهش كردم كه با چشماش تك تك اجزاي صورتم و از نظر گذروند و بعد منو بوسید.. انقدر د پر احساس كه تموم قلبم پر پروانه شده بود و از شدت عشقی که بهش داشتم. با لبخند ازهم جدا بشيم! در حالي كه نفس نفس ميزدم دستم و روي ته ريشش كشيدم و گفتم: _هنوز سر حرفت هستي يا فقط بخاطر اينكه يه بوس از اين دانشجوي پر ماجرات بگيري اون حرف و زدي؟ كه با چشم هاي ريز شدش نگاهم كرد: _ اولا سر حرفم هستم و با يه كم مكث ادامه داد: _ثانيا كي گفته كه من فقط يه بوس خواستم؟! و محكم من و توي آغوشش كشيد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 تا ظهر پیگیر کارهام شدم و بعد رفتم دنبال گوشی حالا دیگه رمزش و میدونستم و با خیال راحت میتونستم همه چی و بفهمم. نشستم تو ماشین و پیام هارو زیر و رو کردم انگارهمه چیز مربوط به گذشته بود و بعد از جدایی اون عوضی همچنان پیگیر الناز مونده بود تو پیام های الناز چیزی ندیدم اون همه چیز و راجع به من و ازدواجمون هم گفته بود و این وسط تنها چیزی که حالم و بد میکرد قرارهای مخفیانه ای بود که الناز باهاش گذاشته بود و من بی خبر بودم... دلم گرفته بود از این پنهون کاریش...از دروغ گفتنش و تظاهرش به نشناختن این یارو و دیشب و باهاش طوری رفتار کرده بودم که حقش بود... این مدت همه کار براش کرده بودم تموم تلاشم و کرده بودم تا بخندونمش تا تو دلش جا شم و زندگی خوبی براش بسازم و اون با پنهون کاری غرورم و شکسته بود و من این اتفاق فراموشم نمیشد... در که باز شد، با نوک انگشتام اشکام و پاک کردم و سری به غذای روی گاز زدم. به برنج و مرغی که برای اولین بار درست کرده بودم و نمیدونستم نتیجش چی میشه، صدای باز شدن تلویزیون باعث شد تا از آشپزخونه برم بیرون روی مبل نشسته بود و شبکه هارو زیر و رو میکرد که میز ناهار و چیدم و بعد صداش زدم: _ناهار آمادست سریع جواب داد: _من بیرون غذا خوردم. نفس عمیقی کشیدم از صبح یه دقیقه ننشسته بودم و همه تلاشم و کرده بودم تا یه ناهار خوب درست کنم و حالا ناهار خورده بود! اشتهای نداشتم کور تر شد و بند و بساط ناهار و از تو خونه جمع کردم و رفتم تو اتاق و در و هم بستم. دلم از تموم دنیا گرفته بود... تموم این مدت به سیاوش گفته بودم که فراموشم کنه که سراغم و نگیره و آخرش هم شب عروسیم و به ماتم بزرگی تبدیل کرد. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با رسیدن به هتل مورد نظر و دیدار با دوتا مرد و یک زنی که مسئولین یه شرکت داخلی برای بستن قرارداد همکاری با شرکت ما بودن، تموم سعیم برای چرت نزدن بود! حرفهاشون انقدر حوصله سربر بود و انقدر از کلمات قلمبه سلمبه استفاده میکردن که حوصلم بیشتر از قبل سر میرفت و چشمام خسته تر میشد! بااین وجود مثل همیشه به حرفهاشون گوش میکردم تا بالاخره این قرار دو ساعته به پایان رسید. هوا انقدر گرم بود که راه افتادن به سمت تهران و چند ساعتی به تعویق انداختیم و حالا با شریف بیکار تو لابی هتل نشسته بودیم. هنوز ازش دلخور بودم، دلخور که نه ازش بدم میومد، از اخلاق گندش بیزار بودم و نگاهم به هرجایی بود الا شریف که بالاخره صداش دراومد: _خوب نیست اینطوری به همه چی و همه آدمهای درحال رفت و اومد نگاه میکنی! به زور چشمام و رو قیافش نگهداشتم: _چرا؟ تو شرایط استخدام نگفته بودید که منشی شخصیتون حق نگاه کردن به اطرافش و نداره! نفس عمیقی سر داد: _فکرکنم آب و هوای شمال اصلا باهات سازگار نیست پوزخندی زدم و آروم لب زدم: _با من یا با شما؟ آروم گفتم اما شریف زبل تر از این حرفها بود که شنید و جواب داد: _معلومه که تو لبام لحظه ای تو دهنم جمع شد و بعد واسه ختم به خیر شدن ماجراهم که شده دیگه جواب شریف و ندادم و لیوان آب طالبیم که روی میز بود و تو دستم گرفتم