هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
🌸🍃
🌸 #امام_مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف:
🍃عِلم ما به شما احاطه دارد،
و چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست...
📚 #تهذیب_الاحکام / مقدمه جلد۱/ص۳۸
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
💕 #امام_حسین علیه السلام:
🍃با گذشت ترین مردم کسی است که با وجود قدرت، گذشت کند.🌼
📚بحارالانوار، ج۷۵، ص۱۲۱🌿
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
🌸🍃
🍃 #امام_صادق علیه السلام :
🍃اگر دوست دارى كه خداوند عمرت را زياد كند، پدر و مادرت را شاد كن.
📚 #وسایل_الشیعه ج 18 ، ص 372
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_165
از پنجره کنارم زل زدم به بیرون و آروم و بی صدا تا خود خونه اشک ریختم.
با رسیدن به خونه مسیرم و ازش جدا کردم و خواستم بچپم تو اتاق که صداش و شنیدم:
_واسم ناهار درست کن.
سر چرخوندم سمتش و گفتم:
_که وقتی آماده شد بگی بیرون غذا خوردم؟
لم داد رو مبل:
_اینش دیگه به تو ربطی نداره فقط میخوام بدونی اینجا خونه بابات نیست که راحت استراحت کنی و تو 24 ساعت شبانه روز دست به سیاه سفید نزنی...حداقل یه کم مفید باش!
پوزخندی به حرفش زدم
افسردگی و بدحالیم و گذاشته بود به پای استراحت و خوشی و این به شدت احمقانه بود
کیف و شال و مانتوم و انداختم یه گوشه و بعد رفتم تو آشپزخونه،
میخواستم یه کم سیب زمینی سرخ کنم و تن ماهی بزنم تنگش که دوباره صداش به گوشم رسید:
_واسم ماکارونی درست کن
دستم مشت شد،
باورم نمیشد بااون همه اقتدار از خونه بابا اومده بودم خونه این نامرد و اینجوری باید از دستوراتشم اطاعت میکردم...
واقعا از عرش به فرش رسیده بودم!
مطابق دستور جناب امپراتور یه ماکارونی با چاشنی فحش درست کردم تا دست از سرم برداره و همزمان با چیدن میز صداش زدم:
_غذات آمادست
این بار اومد سر میز و انگار رنگ و روی ماکارونی تا اینجا راضی کننده بود که حرفی نزد و نشست،
بشقاب و گذاشتم جلوش و گفتم:
_دیگه چیزی نمیخوای؟
بی اینکه نگاهم کنه گفت:
_بشین میخوام باهات حرف بزنم
با تعجب نگاهش کردم اما چیزی نگفتم و نشستم سر میز که یه کمی از غذا واسه خودش کشید و یه ظرف هم برای من!
شاید سرش خورده بود جایی و میخواست بابت این رفتارهاش ازم دلجویی کنه واسه همین دستش و رد کردم:
_میل ندارم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#به_یاد_شهدا
#شهید_حسن_باقری
بدانید هر رأی که شما به صندوق میریزید مشت محکمی است که به دهان ضد انقــلاب و دشمنــان آمریکایی میزنید و یک قدم آنها را وادار به عقبنشینی میکنیـد.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍏✨」
•
تکیہ بر کعبہ بزن...!
وارث شمشیر دو دَم :)🥲✨
اشهدُ انَّعلی،از تو شنیدندارد
🍏✨¦⇢ #مھدوۍ_استورۍ
🍏✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』۰
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_166
گفتم که اصرار کنه اما بی هیچ حرفی بشقاب و گذاشت یه گوشه رو میز و گفت:
_کارم داره زیاد میشه
تموم فکرم پی اون ظرف ماکارونی و قار و قور شکمم بود و تو دلم داشتم بد و بیراه نثارش میکردم که یه اصرار نکرد واسه غذا خوردن اما به روی خودم نیاوردم و جدی نگاهش کردم:
_خب؟
یه قاشق خورد و ادامه داد:
_تا یه مدت ممکنه رفت و اومدام دست خودم نباشه...ممکنه امروز برم سه روز دیگه بیام...ممکنه یه روزهایی تهران نباشم
حرفهاش برام غیر منتظره بود و خیلی ازشون سردرنمیاوردم که پرسیدم:
_چرا؟
با مکث جواب داد:
_قراره ترفیع بگیرم مسئولیتم بیشتر میشه
و قبل از اینکه من چیزی بگم گفت:
_واسه همین باید بریم خونه بابا!
بااین حرفش زل زدم بهش:
_چی؟خونه بابات؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_گفتم که رفت و اومدام تا یه مدت دست خودم نیست
جدی تر از قبل نگاهش کردم:
_بابام قبل از عقد بهت گفت خونه زندگی مستقل و تو قبول کردی حالا نمیتونی بزنی زیرش
سری به نشونه تایید تکون داد:
_الان شرایط فرق کرده چند ساعت نبودم شال و کلاه کردی رفتی خونه بابات میترسم چند روز نباشم بیام ببینم...
نذاشتم حرفش و ادامه بده:
_تا کارت تموم بشه من خونه بابای خودم میمونم
پوفی کشید:
_با من بحث نکن...گفتم که وسایلت و جمع و جور کنی من از چند روز دیگه باید برم قبلش باید بریم خونه بابا!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍏✨」
•
اللهمعجللولیڪالفرج✨
🍏✨¦⇢ #مھدوۍ_استورۍ
🍏✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』۰
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
#بیـــو🌻💙
برایِآنچهـکہاعتقادداریدایستـٰآدگےکنید
حتےاگرهزینہاشتنھآایسٺادنباشد((:🎈'
-حاجاحمدمتوسلـیان
ولےایسٺـٰادنفقطکارِماسٺ،ماکہقصہمون
قصهـخوابنیست🇮🇷✌️🏼'!
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_167
کلافه گفتم:
_محسن من پیش خانوادت معذبم...سخته فهمیدنش؟ من مثل اونا نیستم!
یه کم آب خورد و گفت:
_تو درست رفتار کن اونجا کسی کاریت نداره!
و بلند شد تا بره بیرون که جلوش وایسادم:
_درست رفتار کردن یعنی 24 ساعت شبانه روز دور خودم پارچه بپیچم که مبادا بابا و داداشت یه تار موهام و ببینن یا مثل مرضیه پشت سر بابات نماز اول وقت بخونم؟
و با یه کم مکث ادامه دادم:
_شرمنده من اونجا نمیام!
داد زد:
_اومدن یا نیومدنت دست خودت نیست پس برو وسایلت و جمع کن اتفاقا همین فرداهم میریم که چند روزی و جلو چشم خودم باشی آبرو ریزی نکنی
گفت و هولم داد کنار و رفت بیرون.
سرم داشت میترکید،
هیچ جوره زورم بهش نمیرسید...
اون کارش و بهونه کرد ه بود تا من و از داشتن یه زندگی مستقل هم محروم کنه!
با دل پرو سری که رو به انفجار میرفت،
آشپزخونه رو جمع و جور کردم و تا خود شب فقط خودخوری کردم بی اینکه حتی یه لباس واسه خودم آماده کنم!
آخر شب بود لم داده بودم رو مبل و واسه آروم کردن خودم داشتم فیلم میدیدم که صدای سشوار کشیدنش قطع شد و اومد بیرون و از رو میز کنترل و برداشت و تلویزیون و خاموش کرد!
با تعجب نگاهش کردم:
_داشتم فیلم میدیدم!
حرفم و تایید کرد:
_آره ولی کارهای مهم تری هم داری!
فکر میکردم میخواد راجع به جمع کردن وسایل حرف بزنه اما ادامه حرفش بهم فهموند که دارم اشتباه میکنم:
_امشب باهم میخوابیم
و دستش و گرفت سمتم که رو ازش گرفتم:
_هنوز آثار اون شب خوب نشده!
این بار دستم و گرفت و بلندم کرد:
_دیگه خودت و لوس نکن
و جلو تر از من قدم برداشت به سمت اتاق...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_167
کلافه گفتم:
_محسن من پیش خانوادت معذبم...سخته فهمیدنش؟ من مثل اونا نیستم!
یه کم آب خورد و گفت:
_تو درست رفتار کن اونجا کسی کاریت نداره!
و بلند شد تا بره بیرون که جلوش وایسادم:
_درست رفتار کردن یعنی 24 ساعت شبانه روز دور خودم پارچه بپیچم که مبادا بابا و داداشت یه تار موهام و ببینن یا مثل مرضیه پشت سر بابات نماز اول وقت بخونم؟
و با یه کم مکث ادامه دادم:
_شرمنده من اونجا نمیام!
داد زد:
_اومدن یا نیومدنت دست خودت نیست پس برو وسایلت و جمع کن اتفاقا همین فرداهم میریم که چند روزی و جلو چشم خودم باشی آبرو ریزی نکنی
گفت و هولم داد کنار و رفت بیرون.
سرم داشت میترکید،
هیچ جوره زورم بهش نمیرسید...
اون کارش و بهونه کرد ه بود تا من و از داشتن یه زندگی مستقل هم محروم کنه!
با دل پرو سری که رو به انفجار میرفت،
آشپزخونه رو جمع و جور کردم و تا خود شب فقط خودخوری کردم بی اینکه حتی یه لباس واسه خودم آماده کنم!
آخر شب بود لم داده بودم رو مبل و واسه آروم کردن خودم داشتم فیلم میدیدم که صدای سشوار کشیدنش قطع شد و اومد بیرون و از رو میز کنترل و برداشت و تلویزیون و خاموش کرد!
با تعجب نگاهش کردم:
_داشتم فیلم میدیدم!
حرفم و تایید کرد:
_آره ولی کارهای مهم تری هم داری!
فکر میکردم میخواد راجع به جمع کردن وسایل حرف بزنه اما ادامه حرفش بهم فهموند که دارم اشتباه میکنم:
_امشب پیش من میخوابی
و دستش و گرفت سمتم که رو ازش گرفتم:
_هنوز آثار اون شب خوب نشده!
این بار دستم و گرفت و بلندم کرد:
_دیگه خودت و لوس نکن
و جلو تر از من قدم برداشت به سمت اتاق...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟