eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🍃 🌸 عجل الله تعالی فرجه الشریف: 🍃عِلم ما به شما احاطه دارد، و چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست... 📚 / مقدمه جلد۱/ص۳۸
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
‌ 💕 علیه السلام: ‌ 🍃با گذشت ترین مردم کسی است که با وجود قدرت، گذشت کند.🌼 ‌ 📚بحارالانوار، ج۷۵، ص۱۲۱🌿
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🍃 🍃 علیه السلام : 🍃اگر دوست دارى كه خداوند عمرت را زياد كند، پدر و مادرت را شاد كن. 📚 ج 18 ، ص 372
❤️ 😍 از پنجره کنارم زل زدم به بیرون و آروم و بی صدا تا خود خونه اشک ریختم. با رسیدن به خونه مسیرم و ازش جدا کردم و خواستم بچپم تو اتاق که صداش و شنیدم: _واسم ناهار درست کن. سر چرخوندم سمتش و گفتم: _که وقتی آماده شد بگی بیرون غذا خوردم؟ لم داد رو مبل: _اینش دیگه به تو ربطی نداره فقط میخوام بدونی اینجا خونه بابات نیست که راحت استراحت کنی و تو 24 ساعت شبانه روز دست به سیاه سفید نزنی...حداقل یه کم مفید باش! پوزخندی به حرفش زدم افسردگی و بدحالیم و گذاشته بود به پای استراحت و خوشی و این به شدت احمقانه بود کیف و شال و مانتوم و انداختم یه گوشه و بعد رفتم تو آشپزخونه، میخواستم یه کم سیب زمینی سرخ کنم و تن ماهی بزنم تنگش که دوباره صداش به گوشم رسید: _واسم ماکارونی درست کن دستم مشت شد، باورم نمیشد بااون همه اقتدار از خونه بابا اومده بودم خونه این نامرد و اینجوری باید از دستوراتشم اطاعت میکردم... واقعا از عرش به فرش رسیده بودم! مطابق دستور جناب امپراتور یه ماکارونی با چاشنی فحش درست کردم تا دست از سرم برداره و همزمان با چیدن میز صداش زدم: _غذات آمادست این بار اومد سر میز و انگار رنگ و روی ماکارونی تا اینجا راضی کننده بود که حرفی نزد و نشست، بشقاب و گذاشتم جلوش و گفتم: _دیگه چیزی نمیخوای؟ بی اینکه نگاهم کنه گفت: _بشین میخوام باهات حرف بزنم با تعجب نگاهش کردم اما چیزی نگفتم و نشستم سر میز که یه کمی از غذا واسه خودش کشید و یه ظرف هم برای من! شاید سرش خورده بود جایی و میخواست بابت این رفتارهاش ازم دلجویی کنه واسه همین دستش و رد کردم: _میل ندارم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
بدانید هر رأی که شما به صندوق می‌ریزید مشت محکمی است که به دهان ضد انقــلاب و دشمنــان آمریکایی می‌زنید و یک قدم آنها را وادار به عقب‌نشینی می‌کنیـد. شادی روح پاک همه شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍏✨」 • تکیہ بر کعبہ بزن...! وارث شمشیر دو دَم :)🥲✨ اشهدُ انَّ‌علی،از تو شنیدن‌دارد 🍏✨¦⇢ 🍏✨¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 『 』۰
❤️ 😍 گفتم که اصرار کنه اما بی هیچ حرفی بشقاب و گذاشت یه گوشه رو میز و گفت: _کارم داره زیاد میشه تموم فکرم پی اون ظرف ماکارونی و قار و قور شکمم بود و تو دلم داشتم بد و بیراه نثارش میکردم که یه اصرار نکرد واسه غذا خوردن اما به روی خودم نیاوردم و جدی نگاهش کردم: _خب؟ یه قاشق خورد و ادامه داد: _تا یه مدت ممکنه رفت و اومدام دست خودم نباشه...ممکنه امروز برم سه روز دیگه بیام...ممکنه یه روزهایی تهران نباشم حرفهاش برام غیر منتظره بود و خیلی ازشون سردرنمیاوردم که پرسیدم: _چرا؟ با مکث جواب داد: _قراره ترفیع بگیرم مسئولیتم بیشتر میشه و قبل از اینکه من چیزی بگم گفت: _واسه همین باید بریم خونه بابا! بااین حرفش زل زدم بهش: _چی؟خونه بابات؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _گفتم که رفت و اومدام تا یه مدت دست خودم نیست جدی تر از قبل نگاهش کردم: _بابام قبل از عقد بهت گفت خونه زندگی مستقل و تو قبول کردی حالا نمیتونی بزنی زیرش سری به نشونه تایید تکون داد: _الان شرایط فرق کرده چند ساعت نبودم شال و کلاه کردی رفتی خونه بابات میترسم چند روز نباشم بیام ببینم... نذاشتم حرفش و ادامه بده: _تا کارت تموم بشه من خونه بابای خودم میمونم پوفی کشید: _با من بحث نکن...گفتم که وسایلت و جمع و جور کنی من از چند روز دیگه باید برم قبلش باید بریم خونه بابا! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌻💙 برایِ‌آنچهـ‌کہ‌اعتقاددارید‌ایستـٰآدگے‌کنید حتے‌اگرهزینہ‌اش‌تنھآ‌ایسٺادن‌باشد((:🎈' -حاج‌احمدمتوسلـیان ولے‌ایسٺـٰادن‌‌فقط‌کارِ‌ماسٺ،ماکہ‌قصہ‌مون قصهـ‌خواب‌نیست🇮🇷✌️🏼'! 『
❤️ 😍 کلافه گفتم: _محسن من پیش خانوادت معذبم...سخته فهمیدنش؟ من مثل اونا نیستم! یه کم آب خورد و گفت: _تو درست رفتار کن اونجا کسی کاریت نداره! و بلند شد تا بره بیرون که جلوش وایسادم: _درست رفتار کردن یعنی 24 ساعت شبانه روز دور خودم پارچه بپیچم که مبادا بابا و داداشت یه تار موهام و ببینن یا مثل مرضیه پشت سر بابات نماز اول وقت بخونم؟ و با یه کم مکث ادامه دادم: _شرمنده من اونجا نمیام! داد زد: _اومدن یا نیومدنت دست خودت نیست پس برو وسایلت و جمع کن اتفاقا همین فرداهم میریم که چند روزی و جلو چشم خودم باشی آبرو ریزی نکنی گفت و هولم داد کنار و رفت بیرون. سرم داشت میترکید، هیچ جوره زورم بهش نمیرسید... اون کارش و بهونه کرد ه بود تا من و از داشتن یه زندگی مستقل هم محروم کنه! با دل پرو سری که رو به انفجار میرفت، آشپزخونه رو جمع و جور کردم و تا خود شب فقط خودخوری کردم بی اینکه حتی یه لباس واسه خودم آماده کنم! آخر شب بود لم داده بودم رو مبل و واسه آروم کردن خودم داشتم فیلم میدیدم که صدای سشوار کشیدنش قطع شد و اومد بیرون و از رو میز کنترل و برداشت و تلویزیون و خاموش کرد! با تعجب نگاهش کردم: _داشتم فیلم میدیدم! حرفم و تایید کرد: _آره ولی کارهای مهم تری هم داری! فکر میکردم میخواد راجع به جمع کردن وسایل حرف بزنه اما ادامه حرفش بهم فهموند که دارم اشتباه میکنم: _امشب باهم میخوابیم و دستش و گرفت سمتم که رو ازش گرفتم: _هنوز آثار اون شب خوب نشده! این بار دستم و گرفت و بلندم کرد: _دیگه خودت و لوس نکن و جلو تر از من قدم برداشت به سمت اتاق... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 کلافه گفتم: _محسن من پیش خانوادت معذبم...سخته فهمیدنش؟ من مثل اونا نیستم! یه کم آب خورد و گفت: _تو درست رفتار کن اونجا کسی کاریت نداره! و بلند شد تا بره بیرون که جلوش وایسادم: _درست رفتار کردن یعنی 24 ساعت شبانه روز دور خودم پارچه بپیچم که مبادا بابا و داداشت یه تار موهام و ببینن یا مثل مرضیه پشت سر بابات نماز اول وقت بخونم؟ و با یه کم مکث ادامه دادم: _شرمنده من اونجا نمیام! داد زد: _اومدن یا نیومدنت دست خودت نیست پس برو وسایلت و جمع کن اتفاقا همین فرداهم میریم که چند روزی و جلو چشم خودم باشی آبرو ریزی نکنی گفت و هولم داد کنار و رفت بیرون. سرم داشت میترکید، هیچ جوره زورم بهش نمیرسید... اون کارش و بهونه کرد ه بود تا من و از داشتن یه زندگی مستقل هم محروم کنه! با دل پرو سری که رو به انفجار میرفت، آشپزخونه رو جمع و جور کردم و تا خود شب فقط خودخوری کردم بی اینکه حتی یه لباس واسه خودم آماده کنم! آخر شب بود لم داده بودم رو مبل و واسه آروم کردن خودم داشتم فیلم میدیدم که صدای سشوار کشیدنش قطع شد و اومد بیرون و از رو میز کنترل و برداشت و تلویزیون و خاموش کرد! با تعجب نگاهش کردم: _داشتم فیلم میدیدم! حرفم و تایید کرد: _آره ولی کارهای مهم تری هم داری! فکر میکردم میخواد راجع به جمع کردن وسایل حرف بزنه اما ادامه حرفش بهم فهموند که دارم اشتباه میکنم: _امشب پیش من میخوابی و دستش و گرفت سمتم که رو ازش گرفتم: _هنوز آثار اون شب خوب نشده! این بار دستم و گرفت و بلندم کرد: _دیگه خودت و لوس نکن و جلو تر از من قدم برداشت به سمت اتاق... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟