#به_یاد_شهدا
#شهید_حسن_باقری
بدانید هر رأی که شما به صندوق میریزید مشت محکمی است که به دهان ضد انقــلاب و دشمنــان آمریکایی میزنید و یک قدم آنها را وادار به عقبنشینی میکنیـد.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍏✨」
•
تکیہ بر کعبہ بزن...!
وارث شمشیر دو دَم :)🥲✨
اشهدُ انَّعلی،از تو شنیدندارد
🍏✨¦⇢ #مھدوۍ_استورۍ
🍏✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』۰
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_166
گفتم که اصرار کنه اما بی هیچ حرفی بشقاب و گذاشت یه گوشه رو میز و گفت:
_کارم داره زیاد میشه
تموم فکرم پی اون ظرف ماکارونی و قار و قور شکمم بود و تو دلم داشتم بد و بیراه نثارش میکردم که یه اصرار نکرد واسه غذا خوردن اما به روی خودم نیاوردم و جدی نگاهش کردم:
_خب؟
یه قاشق خورد و ادامه داد:
_تا یه مدت ممکنه رفت و اومدام دست خودم نباشه...ممکنه امروز برم سه روز دیگه بیام...ممکنه یه روزهایی تهران نباشم
حرفهاش برام غیر منتظره بود و خیلی ازشون سردرنمیاوردم که پرسیدم:
_چرا؟
با مکث جواب داد:
_قراره ترفیع بگیرم مسئولیتم بیشتر میشه
و قبل از اینکه من چیزی بگم گفت:
_واسه همین باید بریم خونه بابا!
بااین حرفش زل زدم بهش:
_چی؟خونه بابات؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_گفتم که رفت و اومدام تا یه مدت دست خودم نیست
جدی تر از قبل نگاهش کردم:
_بابام قبل از عقد بهت گفت خونه زندگی مستقل و تو قبول کردی حالا نمیتونی بزنی زیرش
سری به نشونه تایید تکون داد:
_الان شرایط فرق کرده چند ساعت نبودم شال و کلاه کردی رفتی خونه بابات میترسم چند روز نباشم بیام ببینم...
نذاشتم حرفش و ادامه بده:
_تا کارت تموم بشه من خونه بابای خودم میمونم
پوفی کشید:
_با من بحث نکن...گفتم که وسایلت و جمع و جور کنی من از چند روز دیگه باید برم قبلش باید بریم خونه بابا!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍏✨」
•
اللهمعجللولیڪالفرج✨
🍏✨¦⇢ #مھدوۍ_استورۍ
🍏✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』۰
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
#بیـــو🌻💙
برایِآنچهـکہاعتقادداریدایستـٰآدگےکنید
حتےاگرهزینہاشتنھآایسٺادنباشد((:🎈'
-حاجاحمدمتوسلـیان
ولےایسٺـٰادنفقطکارِماسٺ،ماکہقصہمون
قصهـخوابنیست🇮🇷✌️🏼'!
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_167
کلافه گفتم:
_محسن من پیش خانوادت معذبم...سخته فهمیدنش؟ من مثل اونا نیستم!
یه کم آب خورد و گفت:
_تو درست رفتار کن اونجا کسی کاریت نداره!
و بلند شد تا بره بیرون که جلوش وایسادم:
_درست رفتار کردن یعنی 24 ساعت شبانه روز دور خودم پارچه بپیچم که مبادا بابا و داداشت یه تار موهام و ببینن یا مثل مرضیه پشت سر بابات نماز اول وقت بخونم؟
و با یه کم مکث ادامه دادم:
_شرمنده من اونجا نمیام!
داد زد:
_اومدن یا نیومدنت دست خودت نیست پس برو وسایلت و جمع کن اتفاقا همین فرداهم میریم که چند روزی و جلو چشم خودم باشی آبرو ریزی نکنی
گفت و هولم داد کنار و رفت بیرون.
سرم داشت میترکید،
هیچ جوره زورم بهش نمیرسید...
اون کارش و بهونه کرد ه بود تا من و از داشتن یه زندگی مستقل هم محروم کنه!
با دل پرو سری که رو به انفجار میرفت،
آشپزخونه رو جمع و جور کردم و تا خود شب فقط خودخوری کردم بی اینکه حتی یه لباس واسه خودم آماده کنم!
آخر شب بود لم داده بودم رو مبل و واسه آروم کردن خودم داشتم فیلم میدیدم که صدای سشوار کشیدنش قطع شد و اومد بیرون و از رو میز کنترل و برداشت و تلویزیون و خاموش کرد!
با تعجب نگاهش کردم:
_داشتم فیلم میدیدم!
حرفم و تایید کرد:
_آره ولی کارهای مهم تری هم داری!
فکر میکردم میخواد راجع به جمع کردن وسایل حرف بزنه اما ادامه حرفش بهم فهموند که دارم اشتباه میکنم:
_امشب باهم میخوابیم
و دستش و گرفت سمتم که رو ازش گرفتم:
_هنوز آثار اون شب خوب نشده!
این بار دستم و گرفت و بلندم کرد:
_دیگه خودت و لوس نکن
و جلو تر از من قدم برداشت به سمت اتاق...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_167
کلافه گفتم:
_محسن من پیش خانوادت معذبم...سخته فهمیدنش؟ من مثل اونا نیستم!
یه کم آب خورد و گفت:
_تو درست رفتار کن اونجا کسی کاریت نداره!
و بلند شد تا بره بیرون که جلوش وایسادم:
_درست رفتار کردن یعنی 24 ساعت شبانه روز دور خودم پارچه بپیچم که مبادا بابا و داداشت یه تار موهام و ببینن یا مثل مرضیه پشت سر بابات نماز اول وقت بخونم؟
و با یه کم مکث ادامه دادم:
_شرمنده من اونجا نمیام!
داد زد:
_اومدن یا نیومدنت دست خودت نیست پس برو وسایلت و جمع کن اتفاقا همین فرداهم میریم که چند روزی و جلو چشم خودم باشی آبرو ریزی نکنی
گفت و هولم داد کنار و رفت بیرون.
سرم داشت میترکید،
هیچ جوره زورم بهش نمیرسید...
اون کارش و بهونه کرد ه بود تا من و از داشتن یه زندگی مستقل هم محروم کنه!
با دل پرو سری که رو به انفجار میرفت،
آشپزخونه رو جمع و جور کردم و تا خود شب فقط خودخوری کردم بی اینکه حتی یه لباس واسه خودم آماده کنم!
آخر شب بود لم داده بودم رو مبل و واسه آروم کردن خودم داشتم فیلم میدیدم که صدای سشوار کشیدنش قطع شد و اومد بیرون و از رو میز کنترل و برداشت و تلویزیون و خاموش کرد!
با تعجب نگاهش کردم:
_داشتم فیلم میدیدم!
حرفم و تایید کرد:
_آره ولی کارهای مهم تری هم داری!
فکر میکردم میخواد راجع به جمع کردن وسایل حرف بزنه اما ادامه حرفش بهم فهموند که دارم اشتباه میکنم:
_امشب پیش من میخوابی
و دستش و گرفت سمتم که رو ازش گرفتم:
_هنوز آثار اون شب خوب نشده!
این بار دستم و گرفت و بلندم کرد:
_دیگه خودت و لوس نکن
و جلو تر از من قدم برداشت به سمت اتاق...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_168
دلم حتی بوسیدن هم نمیخواست که جلو در اتاق وایسادم و گفتم:
_من نمیتونم حالم خوب نیست
حرفم براش ذره ای اهمیت نداشت که رکابیش و از تنش درآورد و اومد سمتم و تو گوشم لب زد:
_نمیخوام اذیتت کنم
دل خوشی ازش نداشتم اما اون محرمم بود کسی بود که بهش متعلقم و من با تموم نخواستنم نمیتونستم تا وقتی راضی نشده از این اتاق بیرون برم که دیگه مقاوت نکردم...
همه چی خوب بودانقدر خوب که انگار بلاهایی که سرم آورده بود تماما فراموشم شده بود!
شاید بخاطر این که یادآور روزهای خوب بود....
یه لیوان آب خنک از آبسرد کن پر کردم و سر کشیدم و از آشپزخونه زدم بیرون،هم آغوشی به پایان رسیده بود و امشب نوبت من بود که رو کاناپه بخوابم!
با فکر به چند دقیقه قبل نفس عمیقی کشیدم و بالشت و رو کاناپه مرتب کردم گوش تیز کرده بودم واسه شنیدن صدای محسن واسه اینکه ازم بخواد برم کنارش و بعد از این چند روز بالاخره بهم حرف خوب بزنه بالاخره همه چی خوب شه...
دلم میخواست این باهم بودنمون معجزه کنه و مارو بهم برگردونه اما گذشت ثانیه ها و دقیقه ها بهم فهموند که هیچ اعجازی در کار نیست و احتمالا زندگیمون قرار بود به همین روال هم بگذره...
غرق همین افکار بودم که حتی نفهمیدم کی خوابم برد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🧡✨」
•
دلتنگـــــم✨
🍊✨¦⇢ #امامرضــعــا
🍊✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_169
جسم و تنم کنار مرضیه در حال جنب و جوش بود و مهربونیش باعث لبخندهای مدامم میشد اما فکرم درگیر زندگی بهم ریختمون بود،
این روزها هیچی سرجاش نبود!
دور هم شام خوردیم و من که دیگه نمیتونستم بیشتر از این خودم و بیخیال نشون بدم و شریک گفتوگو های خانوادگی باشم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقی که خونمون بود!
کلافه از اینکه من بعد باید صبح تا شب مثل بیرون رفتن، لباس بپوشم و هیچ آزادی ای نداشته باشم رو تخت دراز کشیدم،
عین بچه ها بهونه گیری میکردم،
از این پهلو به اون پهلو میشدم و از حرص و استرس پوست لبم و میکندم که در باز شد و محسن اومد تو اتاق و بعد از بستن در گفت:
_چرا پاشدی اومدی بالا؟
طلبکار نگاهش کردم:
_چون از عصر سرپا بودم و دلم میخواست راحت دراز بکشم!
پوزخندی زد:
_کاش دردت اینا بود!
حرفش و ادامه دادم:
_اینم یه بخشی از دردامه!
قدم برداشت سمت تخت و بالاسرم وایساد:
_من که میدونم داری اینکارارو میکنی که همه بفهمن دوست نداری اینجا باشی و برگردی خونه خودمون... ولی کور خوندی، نمیزارم یه لحظه تنها بمونی!
نشستم رو تخت و خیره بهش گفتم:
_تا آخر عمر میخوای یساعت هم تنهام نزاری؟ همینجوری میخوای ادامه بدی؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_تا هر وقت دلم بخواد همینجوری ادامه میدم
روبه روش وایسادم:
_ولی من ساکت نمیمونم... شده از همه چی میگذرم و همه رو با خبر میکنم که چه بلایی داری سرم میاری... به همه میگم شب ازدواجمون چطوری صبح شد...
پاش بیفته به خود بابات میگم!
با حرص خندید:
_جدا؟ راجع به قبلش هم میتونی بگی؟ یا میخوای طوری داستان بسازی که خیال کنن مشکل از منه؟
چشمام و باز و بسته کردم:
_نه مشکل از منه... ولی قرار نیست گذشته گند بزنه به آینده و آرزوهام... پس تمومش کن
چشمام پر شده بود،
نه فقَط حرفهام حتی چشم هامم ازش میخواستن که این بازی دو سر باخت و تموم کنه و انگار یه کمی هم موثر بود که رو ازم گرفت:
_خیلی خب، گریه نکن!
سرم و انداختم پایین و با سر انگشتام صورتم و پاک کردم که ادامه داد:
_الانم بگیر بخوای خسته ای
و همینطور که از اتاق بیرون میرفت چراغ رو هم خاموش کرد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟