°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_167 يه نفر؟ با چشماش بهم اشاره كرد: _تو! لبم و با زبونم تر كردم: _
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_168
انگار با اين حرفم يخ زده بود كه بريده بريده گفت:
_چ...چي؟نه...چ..چرا؟
با همون حالت جديم يه قدم بهش نزديك تر شدم و جواب دادم:
_چون من نوكر نميخوام!
همچنان مات بود كه يه قدم ديگه رفتم جلو و همزمان با حلقه كردن دستهام دور گردنش ادامه دادم:
_يه شاهزاده ميخوام كه خودم تاج پادشاهيش و بذارم روي سرش!
حالا انگار حال و هواش دوباره خوب شده بود كه عجيب نگاهم كرد و اما خنديد!
از اون خنده ها كه با نمايان كردن دندوناش جذابيتش و چند برابر ميكرد و بين همين خنده ها جواب داد:
_يعني تو ميخواي ملكه ي من باشي؟
سرم و آروم به نشونه ي تاييد تكون دادم:
_نميدونم چيشد ولي انگار يه حسي بينمون هست!
خنده هاش به يه لبخند دلنشين تبديل شد:
_حسي كه من اسمش و ميذارم دوست داشتن!
ابرويي بالا انداختم و همزمان با انداختن دستام از روي گردنش گفتم:
_شايدم عشق!
و بعد خودم و روي لبه ي تخت انداختم كه بلافاصله كنارم نشست:
_چيشد كه اينجوري شد؟
هر دو دستم و روي تخت گذاشتم و بدنم و به سمت عقب كشيدم و همينطور كه به سقف اتاق زل زده بودم جوابش و دادم:
_نميدونم!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_168
دلم حتی بوسیدن هم نمیخواست که جلو در اتاق وایسادم و گفتم:
_من نمیتونم حالم خوب نیست
حرفم براش ذره ای اهمیت نداشت که رکابیش و از تنش درآورد و اومد سمتم و تو گوشم لب زد:
_نمیخوام اذیتت کنم
دل خوشی ازش نداشتم اما اون محرمم بود کسی بود که بهش متعلقم و من با تموم نخواستنم نمیتونستم تا وقتی راضی نشده از این اتاق بیرون برم که دیگه مقاوت نکردم...
همه چی خوب بودانقدر خوب که انگار بلاهایی که سرم آورده بود تماما فراموشم شده بود!
شاید بخاطر این که یادآور روزهای خوب بود....
یه لیوان آب خنک از آبسرد کن پر کردم و سر کشیدم و از آشپزخونه زدم بیرون،هم آغوشی به پایان رسیده بود و امشب نوبت من بود که رو کاناپه بخوابم!
با فکر به چند دقیقه قبل نفس عمیقی کشیدم و بالشت و رو کاناپه مرتب کردم گوش تیز کرده بودم واسه شنیدن صدای محسن واسه اینکه ازم بخواد برم کنارش و بعد از این چند روز بالاخره بهم حرف خوب بزنه بالاخره همه چی خوب شه...
دلم میخواست این باهم بودنمون معجزه کنه و مارو بهم برگردونه اما گذشت ثانیه ها و دقیقه ها بهم فهموند که هیچ اعجازی در کار نیست و احتمالا زندگیمون قرار بود به همین روال هم بگذره...
غرق همین افکار بودم که حتی نفهمیدم کی خوابم برد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_168
انگار آسمون دهن باز کرده بود و این آقای از خود راضی فرود اومده بود رو زمین که با تنفر نگاهش کردم:
_من کاملا واضح و به زبون فارسی حرفهام و زدم،
حالا اگه میخواید به انگلیسی هم بگم،
بگم که نه تنها هیچ علاقه ای به مردایی هم تیپ شخصیتی شما ندارم بلکه ازشون متنفر هم هستم!
بااین حرفم از جا پرید:
_متنفری؟
نمیخواستم فکر کنه چون بلند شده ازش میترسم که منم پاشدم و عین یه شیر غریدم:
_متنفرم!
و به احتمال زیاد اگه صدای زنگ خونه به صدا در نمیومد با یکی دوتا داد و بیداد دیگه گلوی جفتمون جر میخورد که حالا موقتا متوقف شدیم و شریف به سمت آیفون رفت،
شریفی که صورتش عین لبو سرخ شده بود و در و باز کرد:
_پیتزاهارو آوردن!
همچنان رو دنده لج بودم که جواب دادم:
_مگه من پرسیدم کیه؟
تیز که نگاهم کرد بازم کم نیاوردم:
_پرسیدم؟
و شریف که انگار کم آورده بود یا شاید هم میخواست پیتزاش و با خیال راحت بخوره،
دستی تو صورتش کشید و پشت بهم ایستاد!
دیگه دلم نمیخواست حتی نگاهم بهش بیفته،
میخواستم بهش بگم پشیمون شدم،
بگم دیگه نیستم،
بگم دنبال یه دختر دیگه باشه،
اصلا با همون پگاه جونش به جنگ رویا وباباش بره!
آره باید میگفتم،
مصمم شده بودم واسه ابراز پشیمونی از تصمیمی که گرفته بودم و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم،
آتیشی که شریف به جونم انداخته بود انقدر شعله ور بود که به این سادگیا خاموش نمیشد و حتی داشت جزغالم میکرد،
داشت خاکسترم میکرد!