eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
❤️ 😍 آرنجش و رو تخت تکیه داد و سرش و خم کرد روم: _از فردا درست رفتار کن همین چشمام و بستم تا نبینمش و اون هم که سرد تر از من بود عقب کشید و دیگه صدایی ازش نشنیدم. سکوت و بعد هم خوابیدن اون هم بی شب بخیر از عادات جدید هردومون بود... نفهمیدم کی خوابم برد اما سر و صداهای محسن باعث شد تا چشم باز کنم، دم دم های صبح بود و داشت آماده میشد که گفتم: _داری میری؟ سر چرخوند سمتم: _آره...کاری نداری؟ و همزمان صدای تق تق در اتاق به گوشمون رسید: _محسن داره دیر میشه بیا مجتبی پشت در منتظرش بود که جواب دادم: _نه...خداحافظ اگه اوضاع بهتر بود حرفم انقدر زود به خداحافظی ختم نمیشد، بلند میشدم یقه لباسش و مرتب میکردم، لبخند با محبتی تحویلش میدادم و بغلش میکردم و میگفتم : <نبودنت برام سخته زود برگرد> و مواظبت از خودش و مدام گوشزد میکردم اما حالا حتی دلم باز نشد تا یه کلمه بیشتر بگم و حتی از جامم تکون نخوردم که جواب خداحافظیم و داد و از اتاق رفت بیرون... حرفهای مامان که تموم شد، تنهام گذاشت و از اتاق بیرون رفت. نمیدونستم چرا با اینکه داشت میشد دو ماه اما هنوز گیر الی بودم... هستی همه جوره خوب بود اما ذهنم بی اختیار سمت الی کشیده میشد مثل همین حالا که داشتم تو گالری گوشیم عکس هاش و نگاه میکردم و هنوز نمیتونستم عکسهاش و پاک کنم! نگاهم و ازش گرفتم و سرم و به صندلی تکیه دادم، درست نبود فکر کردن بهش وقتی متعلق به کس دیگه ای بود و من نباید اینکار و میکردم... اون حتما الان خوشبحت بود کنار کسی که دوستش داره و من هنوز تو عذاب بودم اما باید به این اوضاع پایان میدادم... باید فراموشش میکردم اول از همه باید تصویرش با لباس عروس که تو ذهنم تداعی میشد و از یاد میبردم و حسرت اینکه اون میتونست عروس من باشه رو از خودم دور میکردم... باید دوستداشتن هستی و شروع میکردم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 شاید بهترین کار ازدواج با هستی بود که از زیبایی کم نداشت و مهربونیش قلبم و تسکین میداد. با همین افکار از اتاق رفتم بیرون تو همین طبقه مشغول دیدن تلویزیون بود که نگاهش چرخید به سمتم: _کجا؟ نشستم کنارش باید از همین حالا دوستداشتنش و شروع میکردم اون هم بدون دخالت الکل! با لبخند نگاهش کردم: _چرا با مامان اینا نرفتی؟ جواب داد: _چون درگیر این سریالم! و به فیلمی که داشت نگاه میکرد اشاره ای کرد و بعد ظرف میوه پوست کنده جلوش و به سمتم گرفت: _یه چیزی بخور میلی نداشتم که دستش و پس زدم و گفتم: _میخوام فیلم مورد علاقت و ببینم و چشم چرخوندم سمت تلویزیون که خودش و بهم نزدیک تر کرد و آروم سرش و رو شونم گذاشت، کارش انقدر برام غیر منتظره بود که ابروهام بالا پرید اما چیزی نگفتم و به ظاهر مشغول دیدن فیلم شدم... چند دقیقه ای به همین روال گذشت سرش همچنان رو شونم بود و با بعضی دیالوگهای فیلم میخندید که تو همین فاصله نزدیک نگاهش کردم، قشنگ میخندید! متوجه نگاهم که شد خنده هاش تبدیل به لبخند شد و گفت: _خیلی بلند خندیدم؟ لبخند کجی گوشه لبم نشست: _نه اصلا! سرش و از رو شونم برداشت: _حالا دیگه با خیال راحت میخندم! و زل زد به تلویزیون که اسمش و صدا زدم: _هستی... غرق فیلم بود که جواب داد: _نه نیستم....با مامان اینا بیرونم با خنده گفتم: _حیف شد...میخواستم باهات حرف بزنم سر چرخوند سمتم: _چه حرفی؟ کنترل و ازش گرفتم و تلویزیون و خاموش کردم: _راجع به خودمون...ازدواجمون! متعجب نگاهم کرد: _میشنوم نگاهم و تو صورتش چرخوندم و گفتم: _تو من و دوست داری؟ لپاش گل انداخت! لباش و با زبون تر کرد و با یه مکث طولانی گفت: _خب...معلومه که دوستدارم دستش و گرفتم تو دستم: _من شاید هیچوقت آلمان و هامبورگ و واسه زندگی انتخاب نکنم...شاید تو ایران بمونم واسه همیشه تو مخالفتی نداری؟ لبخندی تحویلم داد: _برای من فرقی نمیکنه کجا زندگی کنم...دنیای من جاییه که توش تو کنارم باشی! این حرفش به دلم نشست که فشار دستم محکم تر شد و بی اختیار لبخندی رو لبم اومد و کشوندمش سمت خودم.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
☁️⃟♥️ 🌿⃟♥️¦⇢ چـــادࢪزیباۍ‌آسمانۍࢪو •❥ باغروࢪبرسࢪڪن نه‌خجالت‌بڪشـ •❥ نه‌غمـگـین‌باشـ چـــادࢪټ‌اࢪزش‌اسـټ‌باوࢪ‌ڪنـ 『
❤️ 😍 این اولین بار بود که انقدر جدی از دوستداشتن پرسید و من چیزی نتونستم بگم جز اعتراف به این دوستداشتن! از وقتی برگشته بودیم ایران خوشحالیم وابسته به حال خوب سیاوش بود و تا ناراحتیش و میدیدم دلم میگرفت! و ترغیب خاله و مامان به ازدواجمون باهم دیگه هم بیشتر دلم و میلرزوند... غرق همین افکار بودم و اینکه گفت شاید هیچوقت نخواد تو آلمان زندگی کنه اصلا برام مهم نبود که من و کشوند تو بغل خودش، از فاصله دو سانتی داشت نگاهم میکرد و حالا ضربان قلبم تو سینه با شدت میکوبیدن انقدر بلند که میترسیدم صداش به گوش سیاوش برسه و خندش بگیره اما با خوش شانسی من این اتفاق نیفتاد و بی هوا دست آزاد سیاوش پشت گردنم گذاشته شد و لب هاش روی پیشونیم این بار مست نبود... اون داشت من و میبوسید بعد از دوماه داشتم خودم و تو آغوش مردی میدیدم که دلم و بهش باخته بودم... بوسیده میشدم اما تموم فکرم پی خواب یا رویا بودن این بوسه بود که سرش و عقب کشید و گفت: _تو چرا یخ کردی؟ حرفش برام عجیب بود و خبر از حال خودم نداشتم که با تعجب نگاهش کردم: _من خوبم! چشماش خمار بود و حالا چاشنی لبخند روی لب هاش صورت مردونش و جذاب تر از هروقتی کرده بود که من پیش قدم شدم واسه ادامه پیدا کردن این بوسه ها و با عشق کنار لبش رو بوسیدم این بار گرمه گرم بی فکر به هیچ چیز دیگه ای! _مامان اینا نیان؟ ابرویی بالا انداخت... نگاه خیره موندش و که میدیدم لبخند خبیثانه ای به لب هام میومد....و این شد شروع منو سیاوش.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 کارش که تموم شد با خنده گفت: _نباید میموندی خونه _چه میدونستم تو انقدر بی جنبه ای! _که بی جنبم؟ با شیطنت سری به نشونه تایید تکون داد: _بسیار با چشماش برام خط و نشون کشید: _پس کی بود وضع اتاق و به این روز انداخت نذاشتم ادامه بده و صدام و تو گلوم صاف کردم: _من هیچی یادم نیست! سرش و نزدیک تر آورد و تو گوشم لب زد: _ولی من همه چی یادمه همه چی... دستم و گذاشتم رو سینش تا عقب بره و گفتم: _خب که چی؟ انگشتش و رو لبم گذاشت و جواب داد: _خب که دیگه تنها نمون با من آروم خندیدم. یه شکلات از رو میز برداشتم و همینطور که مشغول خوردن بودم گفتم: _فیلمم نذاشتی ببینم چشم ریز کرد و جواب داد: _فیلم چه ارزشی داره جلوی راضی کردن همسر آیندت! با این حرفش به طور احمقانه ای شکلات پرید گلوم و افتادم به سرفه کردن،انقدر سرفه کردم که داشتم خفه میشدم و سیاوش با نگرانی میزد پشتم و وقتی دید فایده نداره یه لیوان آب به خوردم داد که یه کم حالم بهتر شد و با چشمایی که به سبب خفگی قرمز و پر اشک شده بودن نگاهش کردم که گفت: _خوبی؟ سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _آره نوک دماغم و کشید و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه صدای باز شدن در به گوشمون خورد و خاله با صدای نسبتا بلندی گفت: _سلام ما برگشتیم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 مثل تموم وقتایی که محسن نبود خیلی کم از اتاق بیرون میرفتم، بابا به روم نمیاورد اما از چشماش دلخوریش و میخوندم اون بی تقصیر بود و من فقط بخاطر محسن به این حال و روز افتاده بودم و حتی واسه غذا خوردن هم به ندرت میرفتم پیششون که در اتاق زده شد: _الی جان عزیزم این صدای مرضیه بود. از رو صندلی بلند شدم و رفتم در و باز کردم: لبخندی به قیافه بی رنگ و روم زد و گفت: _زهرا و شوهرش اومدن بیا پایین میخوایم غذا بخوریم... تو این مدت دنیایی از بهونه رو براشون آورده بودم یه بار سر درد یه بار بی حوصلگی یه بار نبودن محسن و... حالا دیگه نمیدونستم چی باید بگم اما اگه نمیرفتم خیلی بد میشد تو این دوماه این چندمین باری بود که زهرا میومد خونه پدرش و من حتی یک بارش رو هم بیرون نرفته بودم! مرضیه ادامه داد: _میدونم دوست نداری اینجا باشی و بخاطر محسن مجبوری ولی زهرا یه کم زبونش تلخه یه حرفی میزنه به بابا برمیخوره بیا شام امشب و باهم باشیم انگار از کارهام فهمیده بود که دارم دق میکنم تو این تنهایی تو این خونه که کسی من و نمیفهمید واسه همین سری به نشونه تایید تکون دادم: _اینجوری نیست که شما میگید من فقط دوری محسن برام سخته...الان آماده میشم میام پایین لبخندش عمیق تر شد و بعد رفت. دیگه محسن نبود که تو ایست بازرسی وایسه و من میتونستم کمتر خودم و آزار بدم! کمد لباس هارو باز کردم، میخواستم با سلیقه خودم لباس بپوشم، برام مهم بود که حالم بهتر شه، که به خودم بفهمونم هنوز هم میتونم واسه خودم تصمیم بگیرم که یه کم از سر دردام کم شه! شومیز گلبهی رنگم و تنم کردم تا بالاتر از زانوم بود و با شلوار جین جذبم حسابی به تنم نشسته بود که بعد از مدتها به خودم لبخندی زدم و شال همرنگ شومیزم و رو سرم انداختم همونطور که دوست داشتم، همونطور که همیشه میپوشیدم نه طوری که محسن میخواست! پوست خشک لبم و زیر رژ لب صورتی قایم کردم و از اتاق زدم بیرون. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 کسی اینجا نبود و صداشون از طبقه پایین میومد که رفتم پایین و با لبخند سلامی دادم و راه افتادم به سمتشون که بابا با تعجب لبخندی بهم زد و آقا مجتبی و به دنبال اون شوهر زهرا سرشون و انداختن پایین و زهرا از رو مبل بلند شد: _علیک سلام،بالاخره چشم ما به جمال شما باز شد حوصلش و نداشتم که لبخندم و عمیق تر کردم: _خوبی شما؟ چشمهاش پر حرص بود که جواب داد: _اگه تو بزاری ما خوبیم! و همزمان صدای مجتبی دراومد: _زهرا جان... نذاشت مجتبی ادامه بده و روبه روم وایساد: _نه داداش شما دخالت نکن یکی باید جلوی این خانم و بگیره ،داره هممون و اذیت میکنه مرضیه بینمون وایساد: _بسه دیگه میخوایم شام بخوریم حرفش تو ذهنم تکرار میشد که این بار من نذاشتم و جدی نگاهش کردم: _من تورو اذیت کردم؟ سری به نشونه تایید تکون داد که پوزخندی بهش زدم: _عزیزم من انقدر درگیری دارم که حتی به شما فکرهم نمیکنم و نخواستم حرمت ها بیشتر از این شکسته بشه که مسیر برگشت و در پیش گرفتم و اونکه دهنش بسته نمیشد با صدای بلند تری گفت: _دختره ی بی حیا...دیگه باید برات چیکار میکردیم که نکردیم؟خونمون و کردی تو شیشه بابام مریض احواله از دست تو از بی فکری تو... چرخیدم سمتش و گفتم: _احترام خودتو نگهدار زهرا حتی حرف های شوهرش و مرضیه هم جلو دارش نبودن که راه افتاد سمتم: _مگه تو احترامم سرت میشه؟ و اشاره ای به لباسا و موهای بیرون ریختم کرد: _اگه سرت میشد که این وضعت نبود بی سر و پا خیره بهش با پوزخند جواب دادم: _وضعم از توی امل عقب افتاده خیلی بهتره فکر کردی دو متر چادر میپیچی دور خودت خیلی آدمی؟ خیلی... حرفم ادامه داشت اما با سیلی محکمی که تو صورتم زد برق از چشمام پرید و با چشمای گرد شده نگاهش کردم و خواستم کارش و تلافی کنم که بابا داد زد: _بس کنید و مرضیه زهرا رو عقب کشید، هنوز باورم نمیشد اون آشغال از خود راضی به خودش جرئت داده و به من سیلی زده و از عصبانیت دستام مشت شده بود و هیچ جوره نمیتونستم بیخیالش شم که خیز برداشتم سمتش و این بار صدای داد بابا بلند تر شد: _الناز برو بالا دستم لرزید، نگاهی به همشون انداختم اینجا کسی طرفدار من نبود اینا همه یه خانواده بودن همه پشت هم بودن و کسی واسه من تره هم خورد نمیکرد که برگشتم و بدو بدو از پله ها بالا رفتم و خودم و به اتاق رسوندم.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 در اتاق و بستم تکیه به در سقوط کردم رو زمین، سیل اشک از چشم هام روونه بود و داشتم دیوونه میشدم از فشاری که روم بود... نفسم بالا نمیومد دیگه جایی واسه خودخوری نداشتم... دیگه موندن تو این خونه تو مخم نمیگنجید ظرفیتم تکمیل شده بود و فقط میخواستم برم! تن و بدنم میلرزید، دندونام بهم میخورد و رو پا بند نبودم اما بلند شدم و شروع کردم به حاضر شدن، لباس هام و با گریه هایی که پایان نداشت و سردردی که داشت دیوونم میکرد تو کیفم انداختم و حتی نفهمیدم چی پوشیدم اما حاضر شدم و قدم برداشتم به سمت بیرون و خروج از این خونه لعنتی که چشمام سیاهی رفت و بعد از افتادن رو زمین دیگه چیزی نفهمیدم... ساعت 12 شب بود که رسیدم تهران، بعد از چند روز از سمنان برگشته بودم و حسابی خسته بودم، در خونه رو باز کردم و رفتم تو.. از همینجا نگاهی به پنجره اتاق انداختم خاموش بود و خبر از خواب بودن الی میداد که چشم ازش گرفتم و وارد خونه شدم... چراغ های پایین و حتی آشپزخونه روشن بود اما خبری از کسی نبود، متعجب تو خونه قدم برداشتم و رفتم بالا و با رسیدن به اتاق آروم در و باز کردم تا خوابش نپره که دیدم کسی تو اتاق نیست و تخت خالیه! نگران برگشتم و رفتم سمت اتاق بابا و در زدم: _بابا جان بیداری؟ جوابی که نشنیدم در و باز کردم و این بار هم با اتاق خالی مواجه شدم! سر درنمیاوردم تو خونه چه خبره که با صدای بلند مجتبی رو صدا زدم اما دریغ از شنیدن جوابی! نمیدونستم چرا کسی نیست که سریع شماره مجتبی رو گرفتم، انتظار واسه برداشتن گوشیش برام هزار سال گذشت که بالاخره صداش تو گوشی پیچید: _بله محسن فقط پرسیدم: _شما کجایید؟ چرا کسی خونه نیست؟ سکوت که کرد نگرانیم بیشتر شد و بی اختیار داد زدم: _چیزی شده؟ صدای گرفته اش به گوشم خورد: _نگران نباش داداش چیزی نیست، حال الناز خوب نبود آوردیمش بیمارستان... نمیفهمیدم داره چی میگه و فقط سوییچ و برداشته بودم و بدو بدو از خونه بیرون میرفتم: _آدرس و برام بفرست... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟