eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _منم باید لباسهای مناسب امشب و بپوشم، میتونی تو خونه من آماده بشی آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، یک بار رفته بودم خونش و به اندازه یک سال خراب کاری به بار آورده بودم و حالا با شنیدن حرفهاش استرس تموم وجودم و فرا گرفت و این یه پیشنهاد از سمت شریف نبود، دستور بود که ماشین درحال حرکت به سمت عمارت جناب شریف بود! چیزی نگفتم. چیزی نگفتم و به خونه شریف رسیدیم. آقای رسوالی ماشین و جلوی در ورودی به داخل خونه نگهداشت، قبل از شریف پیاده شدم و منتظر پیاده شدنش کنار درایستادم که آقا بالاخره از ماشین بیرون اومد و جلوتر از من قدم برداشت و بعد از پوشیدن دمپایی هاش وارد خونه شد. حالا دیگه میدونستم باید اون جفت دمپایی دیگه رو من بپوشم که این کار و کردم و دنبال شریف رفتم. تا به حال به طبقه های بالای خونش نرفته بودم اما این بار فرق داشت که صداش تو خونه پیچید: _اتاق لباس هام بالاست، میتونی تو انتخاب کت و شلوار و کراواتم کمکم کنی؟ ابروهام بالا پرید، یکی نبود بگه آخه ننم کت شلوار پوش بوده یا بابام که میخواد من تو انتخاب کت و شلوار مناسب امشب کمکش کنم؟ بااین وجود لبخندی تحویلش دادم و تا خواستم مخالفتم و بروز بدم شریف پله هارو طی کرد: _دنبالم بیا... سرانجام به طبقه بالا رسیدیم، لعنتی حتی از پایین هم لوکس تر بود و با دهن باز داشتم اطرافم و نگاه میکردم که شریف در یکی از اتاق هارو باز کرد و رفت تو، دیدن اتاق لباسهاش باعث شد تا دهنم بیشتراز قبل باز شه، چیزی تا جر خوردن گوشه لبهام باقی نمونده بود که شریف قدم برداشت داخل اتاق، اتاق مخصوص لباسهاش سه برابر هال خونه ما بود شاید هم بیشتر و شریف قدم زنان درحال دید زدن کت و شلوارهای بی شمارش بود: _کدوم و بپوشم؟ تازه به خودم اومدم، دهنم و بستم و آروم قدم برداشتم داخل اتاق، از هر رنگ چند جفت کت و شلوار داشت و تعداد و طرح های کراواتش هم حسابی خیره کننده بود که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و شروع کردم با نوک انگشت مغز نخودیم و خاروندم بلکه بتونم یه پیشنهاد خوب واسه لباس پوشیدن بهش بدم و البته این کارم موثر هم بود که دستم و از رو سرم برداشتم و به سمت کت و شلوار طوسی خوش دوختش گرفتم: _چطوره این کت و شلوار و بپوشید... جلوتر رفتم و با رسیدن به رگال پیرهن هاش این بار انگشت اشارم پیرهن مشکیش و هدف گرفت: _با این پیرهن مشکی؟ صدای قدم هاش و پشت سرم حس کردم و طولی نکشید که شریف کنارم ایستاد، نگاهش به پیرهن مشکیش بود و نهایتا سری تکون داد: _خیلی خب، همین هارو میپوشم! و گره کراواتش و دور گردنش شل کرد و بعد از کراوات نوبت به باز کردن دکمه های پیرهنش رسید! دکمه های پیرهنش یکی پس از دیگری درحال باز شدن بودن، دکمه اول... دکمه دوم... و حالا دستش رو دکمه سوم پیرهنش بود که ناخواسته نگاهم به سمتش کشیده شد، به پوست نسبتا تیره تنش، به سینه های عضلانی مردونش که کم کم داشت به طور کامل نمایان میشد و اینطور دیدنش داشت معذبم میکرد، چشم دوخته بودم بهش و اون دکمه داشت باز میشد که بالاخره به خودم اومدم و عقب رفتم: _من... من میرم آماده شم... و خواستم سریع از اتاق بیرون بزنم که صدای شریف و شنیدم: _ولی تو که هنوز کراواتم و انتخاب نکردی؟ سرسری جواب دادم: _موقع آماده شدن بهش فکر میکنم، فکر میکنم که کدوم کراوات مناسب تره! و بالاخره از اتاق بیرون زدم، بیرون زدم و حالا که تو دید شریف نبودم تونستم نفس عمیقی بکشم و‌از حال عجیبی که تو دلم بود رها شم...
سلام اسم من مهتابه ساکن کرج ٢٧ ساله،‌مربی پرورش اندام هستم. من و شوهرم عاشق دورهمی های فامیلی هستیم و تقریبا هر چند شب یه بار خونه یکی از فامیل ها میریم،‌در ضمن نگفتم شوهر کارمند بانکه و صبح ها تقریبا ساعت ٧ از خونه میره بیرون ساعت ٢ بعد از ظهر بر میگرده. یه شب دورهمی رفته بودیم خونه خالم اینا،‌پسرخالم اسمش ساسانه ٢٥ سال سنشه و مجرد،‌اونشب نگاه کردن ساسان به من با بقیه شب ها فرق داشت و یه جوری زیر چشمی نگام میکرد که واقعا معذب شدم و به شوهرم گفتم پاشو تا بریم خونه. خلاصه اونشب از خونه خاله اومدیم خونه خودمون و خوابیدیم،صبح شوهرم مثل هر روز رفت سر کار و ساعت ٢بعد از ظهر آیفون خونه زنگ خورد و بدون اینکه گوشیو بردارم بگم کیه در حیاط رو باز کردم که یه مرتبه دیدم پسر خالم ساسانه...😱🔥 🛑ادامه پست رو بیا بخون خدا به داد مهتاب برسه😭😭👇 http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
پسره بعد دو سال بی خبر از سربازی برمیگرده میخواد دختری که نشون کرده سه سوپرایز کنه اما میبینه دختره شوهر کرده😭💔 شوکه شده نمیدونه چی بگه.... آخ که قلبم آتیش گرفت😔 بیا خودت ببین👇👇💔 https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
♨️ ❌❌ من خواستم تجربه ای تلخی رو که داشتم بگم دختری دارم الان یازده سالشه چندسال پیش که 7یا 8سالش بود تابستون بود هوای خوزستان گرم گرم سوپری داشتیم تو محله نزدیک خونمون بود در هوای گرم کوچه خلوت بود همه زیر کولر بودن ی روزدخترم برا خرید بستنی به سوپری رفت ما با خانواده سوپری خیلی راحت بودیم خصوصا با حاجی که خیلی مرد خوبی بود بهش اعتماد داشتم حاجی مردی میانسال بود دخترم تا آمد از دنیا بی خبر گفت ماما پیر مرده بهم گفت بعدا بیا با هم بازی کنیم بهش گفتم چه بازی گفت ماما من که وارد مغازه شدم...😱😱🔥 👇😔😭💔 https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6 اگه طاقت داری بیا ادامه شو بخون😭👆
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بالاخره راهی مهمونی شدیم. شریف با همون تیپ و استایلی که من انتخاب کرده بودم داشت به مهمونی امشب میومد و این یه کم عجیب بود، عجیب بود که مطابق نظر من لباس هاش و پوشید و البته این باعث به خود بالیدن من شده بود، حتما انقدر با سلیقه بودم که نظر شریف مغرور و به خودم جلب کرده بودم حالا بماند که هرچقدر فکر کردم نفهمیدم کی با سلیقگیم و به شریف نشون دادم! سری به اطراف تکون دادم تا ذهنم خالی از این افکار شه و همزمان به مکان مهمونی رسیدیم. ماشین مقابل یه ویلای خفن متوقف شد، اطرافمون پر بود از ماشین هایی که شاید تو همه عمرم ندیده بودم یا اگه دیده بودم هم فقط چندتاش و تو گذر خیابون ها دیده بودم، همه چیز عجیب خفن بود که از ماشین پیاده شدیم، یه قدم عقب تر از شریف قدم برمیداشتم، راهنمایی شدیم به داخل و من مات اطراف مونده بودم، معلوم نبود مهمونی بود یا نمایشگاه ماشین که همچنان به اطرافم نگاه میکردم، عین ندیده ها و واقعا هم ندیده بودم! برخلاف من هیچ چیز واسه شریف تازگی نداشت که با قدم های تند وارد سالن بزرگی شد که مهمونی اونجا درحال برگزاری بود. آدم های اینجا همه مثل شریف اتوکشیده و باکلاس بودن، دخترهای زیادی هم توی این مهمونی بودن و از خدمتکارها که درحال پذیرایی بودن گرفته تا مهمونها همه خوشگل موشگل و پلنگ بودن که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و کنار شریف نشستم، با چند نفری با تکون دادن سرش سلام و احوالپرسی کرد و من هم به دوست و آشناهاش لبخند ژکوند تحویل میدادم و البته همه حواسم پی میز خوشمزه مقابلم بود که از یه جایی به بعد بیخیال لبخد زدن شدم و به میوه ها که انواع و اقسامش روی میز موجود بود ناخنک زدم، هرچی دوست داشتم میخوردم اما باکلاس و آبرومند که شریف ایستاد و همین ایستادنش باعث شد تا موقتا دست از خوردن بردارم و بلند شم، مردی همسن و سال شریف شاید هم کمی سن دار تر به سمت ما اومد و صمیمانه با شریف خوش و بش کرد و این خوش و بش گویای آشناییت شریف و اون یارو که اسمش و نمیدونستم بود که لبخندی عمیق تر از قبل روی لبهام نشست و به طرف سلامی عرض کردم.
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حرفهاش با شریف ادامه پیدا کرد، روی مبل یک نفره خالی کنار شریف نشست و همچنان درحال گپ زدن بودن و من گوش سپرده بودم به حرفهاشون که اگه به مباحث کاری کشیده شد تیز عمل کنم اما یک آن بااحساس دل درد شدید نه تنها تمرکزم و از دست دادم که مطمئن بودم اگه همین الان برای دستشویی رفتن اقدام نکنم گند بالا میارم، گند میزنم هم به خودم و هم به آبرو و اعتبار شریف و کلا مهمونی و میفرستم رو هوا، دل پیچه شدیدی گرفته بودم و باید اقدام سریعی میکردم که از روی مبل بلند شدم و روبه شریف گفتم: _من برمیگردم! قبل از اینکه چیزی بگه راه افتادم، هرچی خودم و سفت میکردم و راه میرفتم اوضاع بدتر میشد و تابلوتر میشدم که با رسیدن به اولین خدمتکار پرسیدم دستشویی کجاست و حالا که فهمیده بودم نزدیک ترین دستشویی طبقه بالاست به سرعت پله های مارپیچی که به طبقه بالا ختم میشد و طی کردم، انگار نه انگار که کفش پاشنه ده سانتی پام بود نیاز به دستشویی رفتن باعث شده بود حس کنم کتونیام پامه که با این سرعت از پله ها بالا رفتم و بالاخره رسیدم، این از قشنگ ترین رسیدن ها بود، من به دستشویی رسیدم و نجات پیدا کردم... وضعیتم بد خراب بود که فیکس نیم ساعتی تو دستشویی خوابیدم و حالا که کارم تموم شد تونستم نفس عمیقی بکشم! تو آینه روشویی نگاهی به خودم انداختم، از سر و روم عرق میریخت که با دستمال نم صورتم و گرفتم، آرایشم خیلی بهم نریخته بود که از دستشویی بیرون زدم، مهمونها همچنان باهم مشغول بودن البتع لیت طبقه خلوت تر از پایین بود که قدم برداشتم تا برم پایین و کنار شریف اما با شنیدن صدای زنونه نا آشنایی تو همون قدم ایستادم: _خانم! مطمئن نبودم طرف با منه که آروم سر چرخوندم اما انگاری با من بود که لبخندی زد و همین لبخند باعث جمع شدن چشم های ریزش شد و جلوتر اومد، حالا کاملا به سمتش چرخیده بودم که ادامه داد: _این اولین باریه که تو مهمونی ها کنار معین میبینمت، چطوره باهم یه گپ بزنیم؟ با تردید که نگاهش کردم به میزی که کنارمون بود اشاره کرد و تا من به خودم بجنبم دستم و گرفت و من و پشت سر خودش راه انداخت!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اون دختر که هنوز حتی اسمش و نمیدونستم من و دنبال خودش کشوند و حالا با آدمایی که نمیشناختم پای یک میز ایستاده بودم! تموم حواسم پی شریف بود و هی سر میچرخوندم بلکه به پایین دید پیدا کنم اما بی فایده بود، تو این شلوغی نمیتونستم شریف و پیدا کنم و حالا با دوباره شنیدن صدای اون دختره از فکر شریف بیرون اومدم: _عزیزم، یه چیزی بخور، با من راحت باش! نگاهم به سمتش چرخید، وقتی نمیشناختمش چطور میتونستم باهاش راحت باشم؟ با تاخیر جوابش و دادم: _خودتون و معرفی نمیکنید؟ چهارتا انگشتش و جلوی لبای ژل زدش گرفت و آروم خندید: _وای یادم رفت، من رویا هستم و فکر میکنم اسم شما جانا باشه! با تعجب سر تکون دادم: _شما من و میشناسید؟ لبخند تحویلم داد: _میدونم که منشی معین جانی! نمیدونم چرا اما از اینکه به شریف یه جان چسبونده بود همچین خوشم نیومد، حالا که فهمیده بودم شریف زن نداره و از بچه های شرکت هم شنیده بودم که خواهری نداره نمیدونستم این دختر چرا داره شریف و به اسم کوچیک وبا جان صدا میکنه اما خیلی بهش فکر نکردم، شریف فقط رئیس من بود که جواب دادم: _بله همینطوره شما از دوستانشون هستید؟ این بار اون بود که سر تکون میداد: _از دوستای قدیمیش، حالا بیشتر باهام آشنا میشیم! و یه جام از اون نوشیدنی ها که روی میز بود پر کرد و به سمتم گرفت:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _بخور عزیزم! رو میز شریف از این نوشیدنی ها ندیده بودم و جز میوه چیزی نخورده بودم که دستش و پس نزدم، ظرف نوشیدنی و از دستش گرفتم و یه نفس سرکشیدم، تا حالا آبمیوه به این بدمزگی نخورده بودم که قیافم گرفته شد، این پولدارا حتی مزه آبمیوه هاشون هم با ما فرق داشت که احساس بدمزگی تو دهنم هرلحظه بیشتر میشد و اون دختر یا همون رویا دوباره جام و پر کرد و به سمتم گرفت: _بازم بخور! بدمزه بود، تلخ بود، مزه زهرمار میداد اما اگه میگفتم خوشم نیومده اگه میگفتم تلخه بی کلاسی بود و من نمیدونم چرا اما نمیخواستم جلو این دختره خودم و ببازم که لبخندی بهش زدم و ظرف و از دستش گرفتم: _ممنونم و دوباره اون تلخ بی نهایت و سر کشیدم، دلم میخواست یه چیزی بخورم که بدمزگی دهنم بره که نگاهم و رو میز چرخوندم و بی تعارف شروع کردم به خوردن میوه ها، گیلاس و هلو و زردآلو، همه چیز روی میز بود که پشت سرهم از میوه ها خوردم و این نکبت خانم که قصد نداشت بیخیال من بشه دوباره اون جام کوفتی و پر کرد و همینطور که بقیه مشغول صحبت بودن خودش و به من نزدیک تر کرد: _به نظرم عالیه، باهم بخوریم؟ آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، انقدر بدمزه بود که کم کم داشتم سردرد میگرفتم بااین وجود ظرف و از دستش گرفتم این بار خودش هم میخواست کوفت کنه که جامش و پر کرد و در عین تعجبم به سمتم گرفت: _به سلامتی! منگ و درمونده نگاهش کردم، به سلامتی چی؟ به سلامتی کی؟ نگاهم تو چشماش چرخید، سر دردم داشت بیشتر میشد نکنه این زهرمار، واقعا زهرماری بود؟ حالم داشت عوض میشد و رو زمین بند نبودم، دختره همچنان داشت حرف میزد اما چیزی نمیفهمیدم، شاید انقدر شلوغ بود که چیزی نمیشنیدم، شایدهم دلم نمیخواست صداش و بشنوم! جام نوشیدنیش و آروم به جام من زد و یه نفس سر کشید، ظرف خالیش و با نفسی پر صدا روی میز گذاشت و این کارش به نظرم خیلی جذاب بود، منم باید همینکار و میکردم که آروم خندیدم و تا قطره آخر نوشیدم و دوباره به خوردن گیلاس افتادم، دونه دونه گیلاس تو دهنم میزاشتم و رویاهم مشغول بود، از هرچیزی که روی میز بود میخورد که گفت: _راستی تا کی تو شرکت شریف کار میکنی؟ آخه من شنیدم که منشی قبلیش در حال بهبودیه و به زودی برمیگرده شرکت! خنده آرومی کردم، سنگین پلک میزدم بااین وجود نگاهم و تو صورتش چرخوندم و گفتم: _تا همیشه، خانم روشن دیگه منشی شریف نیست، منشی شریف منم، خود خودم! یه گیلاس دیگه تو دهنم انداختم... چه حال نابی داشتم، اطرافم همه چیز خوب بود، داشت بهم خوش میگذشت، حسابی داشت خوش میگذشت...
سلام اسم من مهتابه ساکن کرج ٢٧ ساله،‌مربی پرورش اندام هستم. من و شوهرم عاشق دورهمی های فامیلی هستیم و تقریبا هر چند شب یه بار خونه یکی از فامیل ها میریم،‌در ضمن نگفتم شوهر کارمند بانکه و صبح ها تقریبا ساعت ٧ از خونه میره بیرون ساعت ٢ بعد از ظهر بر میگرده. یه شب دورهمی رفته بودیم خونه خالم اینا،‌پسرخالم اسمش ساسانه ٢٥ سال سنشه و مجرد،‌اونشب نگاه کردن ساسان به من با بقیه شب ها فرق داشت و یه جوری زیر چشمی نگام میکرد که واقعا معذب شدم و به شوهرم گفتم پاشو تا بریم خونه. خلاصه اونشب از خونه خاله اومدیم خونه خودمون و خوابیدیم،صبح شوهرم مثل هر روز رفت سر کار و ساعت ٢بعد از ظهر آیفون خونه زنگ خورد و بدون اینکه گوشیو بردارم بگم کیه در حیاط رو باز کردم که یه مرتبه دیدم پسر خالم ساسانه...😱🔥 🛑ادامه پست رو بیا بخون خدا به داد مهتاب برسه😭😭👇 http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
♨️ ❌❌ من خواستم تجربه ای تلخی رو که داشتم بگم دختری دارم الان یازده سالشه چندسال پیش که 7یا 8سالش بود تابستون بود هوای خوزستان گرم گرم سوپری داشتیم تو محله نزدیک خونمون بود در هوای گرم کوچه خلوت بود همه زیر کولر بودن ی روزدخترم برا خرید بستنی به سوپری رفت ما با خانواده سوپری خیلی راحت بودیم خصوصا با حاجی که خیلی مرد خوبی بود بهش اعتماد داشتم حاجی مردی میانسال بود دخترم تا آمد از دنیا بی خبر گفت ماما پیر مرده بهم گفت بعدا بیا با هم بازی کنیم بهش گفتم چه بازی گفت ماما من که وارد مغازه شدم...😱😱🔥 👇😔😭💔 https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6 اگه طاقت داری بیا ادامه شو بخون😭👆
پسره بعد دو سال بی خبر از سربازی برمیگرده میخواد دختری که نشون کرده سه سوپرایز کنه اما میبینه دختره شوهر کرده😭💔 شوکه شده نمیدونه چی بگه.... آخ که قلبم آتیش گرفت😔 بیا خودت ببین👇👇💔 https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 مشغول حرف زدن با آرش بودم ، حرفهایی در خصوص کار و شراکتی که قرار بود به زودی انجام بدیم وهمچنان خبری از خانم علیزاده نبود! کم کم داشت یک ساعت میگذشت اما هنوز برنگشته بود و من هرچی چشم میچرخوندم لابه لاب این جمعیت پیداش نمیکردم! بچه نبود که بخواد گم بشه یا بلایی سرش بیاد اما نمیدونم چرا نگرانش بودم و این اولین باری نبود که نگران اون دختر میشدم... مثل دفعه قبل این بار هم سر از کارام درنمیاوردم اما تموم حواسم پی پیدا کردنش بود و دیگه حتی متوجه حرفهای آرش هم نبودم که یهو با بلند شدن صدای جیغ زنونه ای سرم و بالا گرفتم، صدای جیغ از طبقه بالا بود که چشمام رو پله ها چرخید و طولی نکشید که صورت آشنایی دیدم، رویا رو دیدم! رویایی که بدو بدو داشت از پله ها پایین میومد و همینکه من و دید با صدای بلندی گفت: _اون دختره، منشیت... نفهمیدم چطور از جام بلند شدم، سر و صداهای مهمونها کمتر شد، گام های بلندم و به سمت رویا برداشتم و همزمان با اینکه روبه روش ایستادم گفتم: _منشیم چی؟ اون دختره چی؟ نفس نفس میزد اما بالاخره گفت: _حالش خوب نیست، الانم تو تراسه، میترسم براش اتفاقی بیفته! دیگه نموندم تا چیز بیشتری بگه و بین نگاه هاج و واج مونده بقیه از پله ها بالا رفتم، تا رسیدن به تراس دویدم،