°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_90 گوشه چشمي بهش نگاه كردم و از روي كاناپه بلند شدم: _ پاشو بريم د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_91
_ امري هست؟!
ابرويي بالا انداخت و جلوتر اومد كه يه قدم به عقب رفتم و با برخورد به در پشت سرم گفتم:
_ زبونت و موش خورده؟!
نوچي گفت و بهم نزديك تر شد،
انقدر نزديك كه هر دو دستش رو روي كمرم گذاشته بود و صداي نفس هاي كشدارش حالم رو دگرگون ميكرد!
صورتش و نيم سانتي صورتم آورد و با صداي آرومي گفت:
_ من از خير اون بوس نميگذرم،زود باش!
خنده ي دلبرانه اي كردم و بي هيچ خجالتي دستام و دور گردنش حلقه كردم و روي پنجه ي پا بلند شدم و با چشم هاي بسته،
لبام و روي لب هاي داغش گذاشتم و با حسي كه نميدونم اسمش رو چي بايد گذاشت،گرِم گرم بوسيدمش...
انقدر خوب و صميمانه كه اگه نفس كشيدن برام سخت نميشد هرگز ازش جدا نميشدم!
يك دقيقه اي گذشت تا صورتامون از هم جدا شد و به نفس نفس افتادم كه عماد با لبخندِ كجي انگشتش و روي لباش كشيد و گفت:
_ با اين بوسه تا دكترا پاسي!
خنديدم:
_ خب خيالم راحت شد
يقه ي پيرهنش و مرتب كرد و همزمان با باز كردن در گفت:
_ البته يه سري شرط ديگه ام هست
چشمام و محكم روي هم فشار دادم و با لحن بامزه اي گفتم:
_بريم عماد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_91
لبخند تحقیر آمیزی تحویلش دادم:
_آدم بودن و تو چی میبینی؟ تو عین تو و امثال تو بودن؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_تو درست حسابی زندگی کردن، تو ول نبودن وسط این و اون تو آشنا و غریبه حالی بودن!
تکیه دادم به صندلی:
_من نمیتونم مثل تو امل باشم، من همینجوری بار اومدم
و زل زدم بهش:
_من مهمونی میرم، معاشرت میکنم و از زندگیمم راضیم!
زل زد بهم:
_من راضی نیستم
یه تای ابروم و بالا انداختم، فارغ از تموم اتفاقایی که افتاده بود میخواستم بفهمم فازش چیه که گفتم:
_تو زندگی خودت و داری منم زندگی خودمو، یه چند وقت دیگه هم همه چی تموم میشه و...
پرید وسط حرفم:
_ممکنه تموم نشه!
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
_قرار نبود خانواده ها باهم آشنا دربیان قرار بود یه خواستگاری و یه نامزدی الکی باشه ولی انگار همه چی خیلی جدی شده!
نوچی گفتم:
_حالا آشنا باشیم، آشناها نمیتونن نامزدیشون و بهم بزنن؟
پوزخندی زد و ماشین و به حرکت درآورد:
_این و از بابات بپرس که همه حرفاش و با پدر من تموم کرده!
اخمام رفت توهم،سر از حرفاش درنمیاوردم که ادامه داد:
_واسه اونا همه چی واقعیه!
جواب دادم:
_خودم بهمش میزنم
_نمیتونی یه طرفه!
سر چرخوندم سمتش:
_خب توهم همینکار و میکنی و همه چی دو طرفه میشه
پشت همه این بهونه هاش و دخیل بودن خانواده ها انگار حرف دیگه ای بود که لبخند عمیقی زد:
_خودمم همچین بدم نمیاد باهات ازدواج کنم!
با این حرفش واسه چند لحظه ساکت شدم،
زبونم ساکت و قلبم پرجنب و جوش!
بااون همه وحشی بازی حالا داشت دم از ازدواج میزد!
ناباور گفتم:
_اصلا میفهمی داری چی میگی؟
حرفش و با تکون دادن سر تایید کرد:
_میخوام باهات ازدواج کنم به شرطی که دست برداری از این کارا...
حرفش و با قهقهه بلندی قطع کردم:
_نفهمیدم، دل بچه بسیجی محل لرزیده؟ اونم با دیدن همچین دختری؟
و نگاهی به لباسا و سر و وضعم انداختم:
_چطوری؟
دندوناش از شدت عصبانیت چفت شد روهم:
_بفهم داری چی بلغور میکنی
دوباره خندیدم، حالا نوبت من بود:
_من میفهمم تویی که نمیفهمی، آخه تورو چه به من؟
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم:
_همه این کارات، این وحشی بازیات واسه همین بود پس؟ مچم و گرفتی که مجبورم کنی باهات ازدواج کنم؟
و یه کم مکث کردم:
_زدی کاهدون، بزن کنار میخوام پیاده شم!
و دستم رفت سمت در که یهو از چونم گرفت و حین رانندگی صورتم و چرخوند سمت خودش:
_من... من دوستدارم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_91
اون دختر که هنوز حتی اسمش و نمیدونستم من و دنبال خودش کشوند و حالا با آدمایی که نمیشناختم پای یک میز ایستاده بودم!
تموم حواسم پی شریف بود و هی سر میچرخوندم بلکه به پایین دید پیدا کنم اما بی فایده بود،
تو این شلوغی نمیتونستم شریف و پیدا کنم و حالا با دوباره شنیدن صدای اون دختره از فکر شریف بیرون اومدم:
_عزیزم،
یه چیزی بخور،
با من راحت باش!
نگاهم به سمتش چرخید،
وقتی نمیشناختمش چطور میتونستم باهاش راحت باشم؟
با تاخیر جوابش و دادم:
_خودتون و معرفی نمیکنید؟
چهارتا انگشتش و جلوی لبای ژل زدش گرفت و آروم خندید:
_وای یادم رفت،
من رویا هستم و فکر میکنم اسم شما جانا باشه!
با تعجب سر تکون دادم:
_شما من و میشناسید؟
لبخند تحویلم داد:
_میدونم که منشی معین جانی!
نمیدونم چرا اما از اینکه به شریف یه جان چسبونده بود همچین خوشم نیومد،
حالا که فهمیده بودم شریف زن نداره و از بچه های شرکت هم شنیده بودم که خواهری نداره نمیدونستم این دختر چرا داره شریف و به اسم کوچیک وبا جان صدا میکنه اما خیلی بهش فکر نکردم،
شریف فقط رئیس من بود که جواب دادم:
_بله همینطوره شما از دوستانشون هستید؟
این بار اون بود که سر تکون میداد:
_از دوستای قدیمیش،
حالا بیشتر باهام آشنا میشیم!
و یه جام از اون نوشیدنی ها که روی میز بود پر کرد و به سمتم گرفت: