eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_90 گوشه چشمي بهش نگاه كردم و از روي كاناپه بلند شدم: _ پاشو بريم د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ امري هست؟! ابرويي بالا انداخت و جلوتر اومد كه يه قدم به عقب رفتم و با برخورد به در پشت سرم گفتم: _ زبونت و موش خورده؟! نوچي گفت و بهم نزديك تر شد، انقدر نزديك كه هر دو دستش رو روي كمرم گذاشته بود و صداي نفس هاي كشدارش حالم رو دگرگون ميكرد! صورتش و نيم سانتي صورتم آورد و با صداي آرومي گفت: _ من از خير اون بوس نميگذرم،زود باش! خنده ي دلبرانه اي كردم و بي هيچ خجالتي دستام و دور گردنش حلقه كردم و روي پنجه ي پا بلند شدم و با چشم هاي بسته، لبام و روي لب هاي داغش گذاشتم و با حسي كه نميدونم اسمش رو چي بايد گذاشت،گرِم گرم بوسيدمش... انقدر خوب و صميمانه كه اگه نفس كشيدن برام سخت نميشد هرگز ازش جدا نميشدم! يك دقيقه اي گذشت تا صورتامون از هم جدا شد و به نفس نفس افتادم كه عماد با لبخندِ كجي انگشتش و روي لباش كشيد و گفت: _ با اين بوسه تا دكترا پاسي! خنديدم: _ خب خيالم راحت شد يقه ي پيرهنش و مرتب كرد و همزمان با باز كردن در گفت: _ البته يه سري شرط ديگه ام هست چشمام و محكم روي هم فشار دادم و با لحن بامزه اي گفتم: _بريم عماد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 لبخند تحقیر آمیزی تحویلش دادم: _آدم بودن و تو چی میبینی؟ تو عین تو و امثال تو بودن؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _تو درست حسابی زندگی کردن، تو ول نبودن وسط این و اون تو آشنا و غریبه حالی بودن! تکیه دادم به صندلی: _من نمیتونم مثل تو امل باشم، من همینجوری بار اومدم و زل زدم بهش: _من مهمونی میرم، معاشرت میکنم و از زندگیمم راضیم! زل زد بهم: _من راضی نیستم یه تای ابروم و بالا انداختم، فارغ از تموم اتفاقایی که افتاده بود میخواستم بفهمم فازش چیه که گفتم: _تو زندگی خودت و داری منم زندگی خودمو، یه چند وقت دیگه هم همه چی تموم میشه و... پرید وسط حرفم: _ممکنه تموم نشه! سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: _قرار نبود خانواده ها باهم آشنا دربیان قرار بود یه خواستگاری و یه نامزدی الکی باشه ولی انگار همه چی خیلی جدی شده! نوچی گفتم: _حالا آشنا باشیم، آشناها نمیتونن نامزدیشون و بهم بزنن؟ پوزخندی زد و ماشین و به حرکت درآورد: _این و از بابات بپرس که همه حرفاش و با پدر من تموم کرده! اخمام رفت توهم،سر از حرفاش درنمیاوردم که ادامه داد: _واسه اونا همه چی واقعیه! جواب دادم: _خودم بهمش میزنم _نمیتونی یه طرفه! سر چرخوندم سمتش: _خب توهم همینکار و میکنی و همه چی دو طرفه میشه پشت همه این بهونه هاش و دخیل بودن خانواده ها انگار حرف دیگه ای بود که لبخند عمیقی زد: _خودمم همچین بدم نمیاد باهات ازدواج کنم! با این حرفش واسه چند لحظه ساکت شدم، زبونم ساکت و قلبم پرجنب و جوش! بااون همه وحشی بازی حالا داشت دم از ازدواج میزد! ناباور گفتم: _اصلا میفهمی داری چی میگی؟ حرفش و با تکون دادن سر تایید کرد: _میخوام باهات ازدواج کنم به شرطی که دست برداری از این کارا... حرفش و با قهقهه بلندی قطع کردم: _نفهمیدم، دل بچه بسیجی محل لرزیده؟ اونم با دیدن همچین دختری؟ و نگاهی به لباسا و سر و وضعم انداختم: _چطوری؟ دندوناش از شدت عصبانیت چفت شد روهم: _بفهم داری چی بلغور میکنی دوباره خندیدم، حالا نوبت من بود: _من میفهمم تویی که نمیفهمی، آخه تورو چه به من؟ و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم: _همه این کارات، این وحشی بازیات واسه همین بود پس؟ مچم و گرفتی که مجبورم کنی باهات ازدواج کنم؟ و یه کم مکث کردم: _زدی کاهدون، بزن کنار میخوام پیاده شم! و دستم رفت سمت در که یهو از چونم گرفت و حین رانندگی صورتم و چرخوند سمت خودش: _من... من دوستدارم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اون دختر که هنوز حتی اسمش و نمیدونستم من و دنبال خودش کشوند و حالا با آدمایی که نمیشناختم پای یک میز ایستاده بودم! تموم حواسم پی شریف بود و هی سر میچرخوندم بلکه به پایین دید پیدا کنم اما بی فایده بود، تو این شلوغی نمیتونستم شریف و پیدا کنم و حالا با دوباره شنیدن صدای اون دختره از فکر شریف بیرون اومدم: _عزیزم، یه چیزی بخور، با من راحت باش! نگاهم به سمتش چرخید، وقتی نمیشناختمش چطور میتونستم باهاش راحت باشم؟ با تاخیر جوابش و دادم: _خودتون و معرفی نمیکنید؟ چهارتا انگشتش و جلوی لبای ژل زدش گرفت و آروم خندید: _وای یادم رفت، من رویا هستم و فکر میکنم اسم شما جانا باشه! با تعجب سر تکون دادم: _شما من و میشناسید؟ لبخند تحویلم داد: _میدونم که منشی معین جانی! نمیدونم چرا اما از اینکه به شریف یه جان چسبونده بود همچین خوشم نیومد، حالا که فهمیده بودم شریف زن نداره و از بچه های شرکت هم شنیده بودم که خواهری نداره نمیدونستم این دختر چرا داره شریف و به اسم کوچیک وبا جان صدا میکنه اما خیلی بهش فکر نکردم، شریف فقط رئیس من بود که جواب دادم: _بله همینطوره شما از دوستانشون هستید؟ این بار اون بود که سر تکون میداد: _از دوستای قدیمیش، حالا بیشتر باهام آشنا میشیم! و یه جام از اون نوشیدنی ها که روی میز بود پر کرد و به سمتم گرفت: